داستان فرهنگ : جادوگر اثر گراتزیا كوزیما دلدا « جادوگر »

آنتونیو سواربراسب سیاه كوچكش درانتهای جاده سنگی در تاریكی ظاهر شد. خورجینش پر از پنیر تازه وریكوتا بود.درحالیكه بارش را زیرآلاچیق خالی می كرد.ساورینا اورا از همه چیز با خبر كرد.او نخندید ، بلكه ابروهای ضخیمش را بالا كشید.و...

1397/05/16
|
16:08

درباره نویسنده : گراتزیا كوزیما دِلِدّا ‏ (1871–1936) نویسندهٔ ایتالیایی اهل جزیرهٔ ساردنی بود. وی در سال 1926 برندهٔ جایزه نوبل ادبیات شد.
گراتزیا در 27 سپتامبر 1871 در شهر نوئورو در جزیرهٔ ساردنی در خانواده‌ای از طبقهٔ متوسط به دنیا آمد. زنان در جامعه عقب‌افتاده‌ای مانند ساردنی قرن نوزدهم وضعیت مناسبی برای تحصیل و فعالیت اجتماعی نداشتند برای همین گراتزیا تا سوم ابتدایی بیشتر درس نخواند. اما از آن‌جا كه در خانهٔ عمه‌اش كتاب‌خانهٔ بزرگی وجود داشت او توانست در آنجا و تحت تعلیمات خصوصی معلمی در خانهٔ عمه‌اش معلومات خود را افزایش دهد و ضمن مطالعه آثار ایتالیایی به مطالعه آثار نویسندگان فرانسوی و روس بپردازد. او به آثار گابریله دانونتزیو شاعر و نویسندهٔ معاصر هم‌وطن‌اش علاقه ویژه‌ای داشت.
دلدا در آخرین سال‌های قرن نوزدهم، 1896 با انتشار نخستین رمانش، راه خطا به شهرت رسید آخرین كتابی كه در زمان حیات‌اش منتشر شد، كلیسای مریم منزوی، داستان زن جوانی است كه سرطان دارد. گراتزیا دلدا خود نیز در 15 اوت 1936 بر اثر ابتلا به بیماری سرطان درگذشت.
داستان كوتاه « جادوگر » اثری از این نویسنده را در زیر بخوانید .
آنها درانتهای یكی از مستحكم ترین وخوش منظره ترین روستاهای كوه های لگودورو زندگی می كردند حتی كلبه سیاه و كوچك آنها درست آخرین كلبه و مشرف به زمین های شیب دارپوشیده از گل های طاووسی و بوته های بزرگ كندر های رومی بود.
ساورینا با چرخشی ایستاده به سمت در، دریا را از دور در دورترین نقطه افق می دید كه با آسمان به رنگ طلای سفید در تابستان ومه آلود در زمستان آمیخته است.
در حالیكه كنار پنجره خیاطی می كردم ، بیكرانی از دره ها را می دیدم كه در دامنه كوه ها پراكنده شده بودند . رایحه گرم شاخه های طلائی كه در آفتاب به این سو و آن سو می جنبید و تلا طم نهر كه بین صخره ها و جنگل های كوه جاری بود را احساس می كردم . ساورینا دوسال تمام در آن كلبه سیاه و كوچك با سقف پوشیده ازمشك زرد و قرمزدرسایه باغ كهن میوه ودر میان جشن بزرگ آسمان های آبی و افق آرام بیكران، خوشبخت ترین زندگی قابل تصور رادر كنارهمسرجوانش گذراند؛ همسری با چشمهای درشت براق ولب های قرمزمثل میوه های ورسك كه گله ها یعنی تنها دارائیش را از میان آنها عبور می داد.اسم او آنتونیو بود .او هم چون با دختركوچكی از رویاهای چوپانیش ازدواج كرده بود با خوشبختی تمام زندگی می كرد. با این وجود بعد از دوسال خوشبختی كامل ابرنازكی درآسمان صاف زندگانی اش ظاهر شد. ساورینا نه می خواست كه او پدر شود و نه به پدرشدنش اشاره می كرد ! چیز غم انگیزی بود. آنتونیو بارها رویای بچه ی زیبای گندمگونی مثل خودش را می دید كه به محض راه افتادن او را در بین جنگل ها و دره ها بالا و پائین دنبال كند؛ دركارهای سخت چوپانی یاورش باشد؛ بچه ای كه وقتی جوان نیرومندی شد شادی و امید روزگار پیریش شود . ازدواج كند واو هم نام و نسب وگله گاوهایشان را به دیگری منتقل كند وقرن ها وقرن ها به همین ترتیب پیش رود .اجداد آنتونیوهمه چوپان بودند. او مدام رویای این شكوه را می دید .اما چگونه تحقق می یافت اگربچه ای به دنیا نمی آمد.
آنتو نیو تمام نذرها ، نمازها ، زیارت ها ی ممكن را انجام داد .سر و پای برهنه پیاده به زیارتگاه مشهورمریم معجزه گردربیتی رفت . مراسمی مذهبی وعبادتی جدی برگزاركرد ونذركرد چندین پوند شمع مومی ویژه به اندازه وزن پسرآینده اش به مریم مقدس هدیه كند.اما تمام این كارها بیهوده بود. ساورینا با تاپ زرد وپیراهن گلدوزی شده اش شیك ولاغرولاغر مانده بود. خانه بدون صدای بچه رویائی ولالائی مادربه همراه جیر جیرگهواره رنگ شادی نداشت.

خیلی غم انگیز بود، غم انگیز! آخرین امیدش را هم از دست داده بود كه یكروز دوستش به دیدنش آمد بعد از تعارفات اولیه به زبان فرانسوی با رازورمز عمیقی به او گفت :« پس نمی دانید ،كومارسوا ؟پ په لونگو به من گفت كه شما بچه دارنمی شوید چون»
ساورینا با دقت وچشمانی باز پرسید « چرا؟»
دوستش صدایش را پائین آورد وادامه داد «چرا ؟چون خداوند نمی خواهد، اما شما می دانید . پ په جادوگر درجه یكی است ، این را لااقل همه می گویند.او خودش به من گفت كه شما به خاطر جادویش بچه دارنمی شوید .»
ساورینا فریادی زد ودر حالیكه می خندید روی سینه اش علامت صلیب كشید وگفت:« عیسی مسیح ما را نجات ده .» مثل تمام زن های كوته فكرروستا او هم خرافاتی بود و به جادو اعتقاد داشت .حتی یك باردقیقا با چشم های خودش روح سفید سرگردانی رادر كوه ها دیده بود.اماپ په لونگوچون جادو گر بود.به این نكته رسید بود ،« آه ، این خیلی حرف است !» اما دوستش رنجیده خاطرازبی اعتقادی ساورینا گفت دیگر اورا متقاعد نخواهد كرد.
بعد از ساعتی جروبحث زیاد در كنارآتشدانی كه ساورینا روی آن قهوه گذاشت تا بجوشد ، جادوی پ په اورا چنان متقاعد كرده بود كه متفكرانه ازكومار پرسید :
« به من بگوئید نمی توانید این عمل جهنمی را باطل كنید؟»
«این دیگر نه ،به من گفت این نمیشود ! بنظرغرض ورزی علیه شوهرتان باشد!»
آنتونیو سواربراسب سیاه كوچكش درانتهای جاده سنگی در تاریكی ظاهر شد. خورجینش پر از پنیر تازه وریكوتا بود.درحالیكه بارش را زیرآلاچیق خالی می كرد.ساورینا اورا از همه چیز با خبر كرد.او نخندید ، بلكه ابروهای ضخیمش را بالا كشید. خود را با تكان دادن سر راضی نشان می داد ووقتی همه چیز، اسب ، خورجین و بارها مرتب شدند آنتونیوچها ر زانوكنارآتشدان نشست وبه تكرار خبرهای تازه پرداخت وپرسید:« چه سر و سری با پ په دارید؟» ساورینا در نهایت با جدیت تمام پرسید« چرا اینگونه وحشتناك از ما انتقام می گیرد؟» آنتونیو جواب داد «هیچ ، لا اقل امیدوارم به این دلیل نباشد كه همیشه به جادوهای او می خندم!»
«كارخوبی نیست! ندیدی چطوری سوسك هائی كه تاكستان های دون جوان نی ویولجی لوپدو را نابود می كردند پراكنده كرد؟»
« درسته درسته، اما خواهیم دید! فردا با او صحبت خواهم كرد.»
ساورینا فریاد كشید« آه اگرجادویش را باطل كند.»
آن شب این زوج دوباره خواب بچه گندمگون را دیدند؛ اما فردا به خاطر دعاهائی كه آنتونیو كرده بود، جادوگر روستا جادویش را قطعا باطل خواهد كرد.
جادوگر، تیپ بسیاراسرارآمیزی داشت.مثل بقیه آدم های دنیا زندگی می كرد ،اما هرگز كار نمی كرد.
درست است كه علاوه برجادوی عمومی كه به آن افتخارمی كرد مثل كشتن سوسك ها ودرمان میش ها با كلمات ساده آسرارآمیزكه بابت آنها پاداشی از كسی نمی گرفت ولی خیلی از ویزیت های شبانه را می پذیرفت.اما هیچكس به آن توجهی نمی كرد واعتقاد عموم براین بود كه جن هائی كه در فرمان او بودند به اوپول و آذوقه هائی می دادند كه دركلبه اشان جمع آوری می كردند. آنتونیو اما شاید نسبت به آن نظری متفاوت داشت چون می دید كه تمام دعا ها وتهدید هایش نتیجه بخش نبودند. یك شب نزد پ په رفت و به او قول یك سكه ی طلای زیبا را داد تا این جادوی سرنوشت را باطل كند.
پ په ابتدا نشنیده گرفت ، حتی خود را مفتضح نشان داد ، مثل هنر پیشه ای كه نقشی را به اوپیشنهاد كنند كه تمام اوهام شاعرانه آرمان هایش را از بین ببرد. اما بعد كه درخشش سكه طلا رابطور واقعی دید گفت« كسی چه میداند چوپان اورا را به كجا خواهد كشید !» كم كم تسلیم شد و فریاد زد:
« خوب ،باشد! اما این كار را به خاطر دوستی و دلسوزی نسبت به ساورینا می كنم .توكه همیشه مرا مسخره می كنی شایسته آن نیستی !»
آنتونیو اعتراض كرد . پ په به او اطلاع داد كه فردا شب همدیگررا درمحل متروكه كوه با تفنگی خالی با یك سفره و دو شمع می بینند. آنتونیو سكه را نزد جادوگرگذاشت و قول همه چیزرا داد .اما وقتی خود را در جاده تاریك یافت خانه ویرانی كه از آن بیرون آمده بود رابا مشت تهدید كرد و زهرخند زد:
«خواهیم دید!»
فردا اولین نفری بود كه به سر قرار رسید .مكانی ترسناك و نا همواركه با روشنائی زرد رنگ نورماه هنگام غروب خیلی زیبا شده بود. درشب صاف، نفس نسیم استنشاق نمی شد و تمشك های جنگلی گل دارولیاناهای سیاه و مشك در سكوت اسرار آمیزصخره های نورانی ازمهتاب عطر افشانی می كردند. چوپان تفنگ را كه بنا به توصیه پ په پر نبود زمین گذاشت سفره وشمع ها را روی یك تخته سنگ بزرگ قرار داد ومنتظر ماند.

پ په دیر نكرد. اولین كلماتی كه به زبان آورد «درست سر ساعت ونیمه شب» بود. سفره را روی یك سنگ معمولی بزرگ و جدا از سنگ های دیگرپهن كرد شمع ها را روی زمین ثابت نگه داشت و چوپان را روی شكم خواباند.
وفتی آنتونیوبلند شد شمع ها را روشن دید و تفنگ، روی سفره قرارداشت . پ په گفت« شروع كنیم».
و در واقع با انجام هزار پانتومیم شروع كرد. آنتونیوبا چشمانی ترسناك و لبخند اهانت آمیز بر لب ها یش آن را دنبال می كرد.بیش ازپیش احساس میكرد در بهترین شرایط جادو گر را مسخره می كند. اما ترس او وقتی بود كه پ په سنگی را كه در سفره پیچیده شده بود خطاب كرد. آن را با زبان عجیبی كه احتمالا ازلاتین می امد مورد سئوال قرار داد و سنگ با صدای ضعیف وغمگین كه از زیر زمین خارج می شد به همان زبان جواب داد . شمع ها همزمان خود بخود خاموش شدند بدون اینكه بادی بوزد یا اینكه پ په روی آن ها خم شود .در عوض رو به چوپان كه ازترس به شدت می لرزید كرد وگفت : «سنگ به من پاسخ داد كه تفنگ جواب می دهد كه جادوباطل خواهد شد یا نه !»
آنتونیو پرسید« چطوری؟» وبا صدای جادوگر به خودش آمد.
«تفنگت خالی بود؟»
چوپان فریاد زد.« ای وای ،بله! »
«خوب آن را بگیروبه هوا شلیك كن اگر آتش كند نشانه باطل شدن جادواست !»
آنتونیو حالا دیگر آماده شده بود كه شاهد تمام شگفتی ای دنیا باشد اما نه این آخری. به سنگ گویا نزدیك شد.تفنگ را گرفت و شلیك كرد.پ په بدون اینكه ناله ای بكند با قلبی كه با گلوله از كار افتاده بودبه زمین افتاد .
آنتونیو بجائی كه به هوا شلیك كند او را هدف گرفت.
با همه این ها ،بعد از جنایت غیر عمد، چون معتقد بود كه تفنگش آتش نمی كند فكر كرد كه به پایش بزنداما بعد با این اندیشه كه هیچكس از كل این موضوع با خبرنمی شود .سفره را جمع كرد شمع ها و تفنگ را برداشت و به روستا برگشت. طوری روی صخره ها راه می رفت كه اثری از خودش باقی نگذارد و با خیال راحت باقی شب را در كنارساورینای دوست داشتنی گذراند. چوپان قوی با چشم های درشت پر حرارت كه همیشه به كارجادو بی اعتقاد بود. هرگز نتوانست بفهمد سنگ چگونه صحبت كرد .چگونه شمع ها خود بخود خاموش شدند و چگونه تفنگ آتش كرد . اما نه ماه بعد، این لذت را داشت كه بچه زیبائی را كه ساورینا او را پدر كرده بود در آغوش قدرتمندش بگیرد.
با این وجود، از اینكه به هوا شلیك نكرده بود به تلخی پشیمان شد . اما از آنجا كه نمی توانست جادوگر را دوباره زنده كند با خواندن نمازو تقاضای آمرزش برای او دركلیسای كوچك كوه ، آرام گرفت.


دسترسی سریع