او، پیرمردِ هشتادساله، نشست. او در اتاقی متروك، درونِ خانهای متروك، در خیابانی متروك، در شهری متروك، بر روی سیّارهی متروكِ مریخ نشست.
او نشست، همان طور كه پنجاه سالِ گذشته نشسته بود؛ در انتظار.....
نویسنده : ری برادبری به تاریخِ 22 اوت 1920 در واكِگان ایلینوی متولد شد. در كودكی، خانوادهی او چندین مرتبه از این شهر به آن شهر مهاجرت كردند تا آن كه سرآخر در لسآنجلس ساكن شدند. برادبری از دبیرستانی در همانجا فارغالتحصیل شد، اما بعد از آن بیشترِ مطالعاتش را شبها در كتابخانههای عمومی انجام میداد. بینِ سالهای 1938 تا 1942 در خیابانهای لسآنجلس روزنامهفروشی میكرد. سالِ بعد او به نویسندهای تماموقت تبدیل شد؛ اما تا زمانِ نوشتنِ رُمانِ تواریخِ مریخ (The Martian Chronicles)، نامِ او به عنوانِ نویسندهی علمیتخیلی بر سرِ زبانها نیفتاد. تواریخِ مریخ، داستانِ نخستین كوششِ انسانها برای تسخیر و استعمار (آبادانی و اسكان در) مریخ بود. انسانها را در این راه مریخیهایی كه قادر به تلهپاتی هستند كمك میكنند و زمانی كه آنان در این كار موفق میشوند خبر از وقوعِ جنگِ هستهای در زمین و نابودیِ زمین میآید. این رُمان به خوبی بیانگرِ نگرانیِ عامِ جامعهی امریكا در آغازِ عصرِ اتمیِ دههی 1950 بود و همین طور هم ترس از جنگِ اتمی، و آرزویِ زندگیِ آسودهتر، و واكنش برضدِ نژادپرستی و سانسور و اختناق، و ترس از نیروهایِ سیاسیِ بیگانه.
ری برادبری، بعد از آن مجموعهی داستانهای كوتاهِ مردِ مصوّر (The Illustrated Man) را منتشر كرد كه یكی از مشهورترین مجموعههای تاریخِ علمی- تخیلی محسوب میشود؛ در این مجموعه نیز همانندِ دیگر داستانهای علمی- تخیلی در آن دوران عملا اثری از خوشبینی به آیندهی بشر به چشم نمیخورد. برادبری روندِ بدبینیاش را با شاهكارِ خود، رُمانِ فارنهایت 451 (Fahrenheit 451)، ادامه داد. در این كتاب كه مشهورترین اثرِ وی است، جامعهای با سردرمدارانِ تمامیتخواه و اختناقساز به تصویر كشیده شده است كه كتابها را به توسطِ «آتشنشانها» میسوزانند و انسانها در جهلِ تمام زندگی میكنند. در این بین، آتشنشانی هست كه زندگیاش دگرگون میشود و همین طور هم گروهی از انسانهای سركش هستند كه از شهر گریختهاند و ذهنشان گنجینهی مهمترین مكتوباتِ بشر است. فرانسوا تروفو، فیلمسازِ شهیرِ فرانسوی، فیلمِ فارنهایت 451 را در سالِ 1996 ساخت كه آن هم تبدیل به یكی از پرطرفدارترین شاهكارهای سینما شد. از نوشتههای ری برادبری به اَشكالِ گوناگون تقدیر كردهاند، اما شاید عجیبترینِ آنها این باشد كه فضانوردانِ آپولو، یكی از دهانههای كُرهی ماه را دهانهی قاصدك نامگذاری كردند كه اشاره دارد به نامِ رمانِ دیگرِ او شرابِ قاصدك.
داستان كوتاه « تماس شبانه به خرج مقصد » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
نمیدانست چه چیز آن شعرِ قدیمی را به خاطرش آورده بود؛ ولی شعر را با خود خواند:
تصور كن و باز تصور كن و باز تصور كن
كه سیمهای تلفنِ سیاه كه كنار اُفتاده
میلیاردها واژه را كه میشنود
هر شب و همه شب جذب كند
و معنیشان را در خود جمع كند.
مكثی كرد. بعد از آن چه بود؟ آها...
پس شبها بازی كن
همه را كنار هم بگذار
همچو فیلسوفان
واژههایی كه گویا كودكانِ نابالغ به كارَش بردهاند.
بار دیگر ایستاد. چگونه تمام میشد؟ صبر كن...
پس شبی در آیندهای نزدیك
كسی مینشیند
و صدای تیزِ زنگِ تلفن را میشنود
كه در سحابیها گم خواهد شد.
بعد، دجّالِ آن سوی سیم كه با صفیر و سوت
دیوانگیهای پرهیزگارانهی زمان را شكست میدهد،
میگوید سَل و آم؛
و سپس سل-آم.
نفسی تازه كرد و شعر را به پایان رساند:
برای چنین آفرینهای
چنین دجّالِ الكتریكیِ
زبانبسته و سرگردانی
جوابِ عاقلانهی تو چیست؟
خاموش نشست.
او، پیرمردِ هشتادساله، نشست. او در اتاقی متروك، درونِ خانهای متروك، در خیابانی متروك، در شهری متروك، بر روی سیّارهی متروكِ مریخ نشست.
او نشست، همان طور كه پنجاه سالِ گذشته نشسته بود؛ در انتظار.
روی میزِ جلویِ رویاش تلفنی قرار داشت كه مدتزمانی طولانی زنگ نخورده بود.
و اكنون به شیوهای شگفت میلرزید. شاید همین لرزش آن شعر را به یادش آورده بود...
مَنخَریناش ناگهان منقبض شد. چشماناش باز ماند. تلفن همچنان آرام میلرزید. جلو رفت و به آن خیره شد.
تلفن...زنگ زد.
ناگهان بالا پرید و صندلیاش روی زمین افتاد. فریاد زد: «نه!»
تلفن دوباره زنگ زد. «نه!»
میخواست دستاش را به سمتِ تلفن ببرد و بَرَش دارد. دستاش را دراز كرد و هر چه روی میز بود پایین ریخت. سومین زنگ كه زده شد، همه چیز این سو و آن سو افتاده بود.
«نه، نه، نه!» آرام با خود پچپچه میكرد. با دست، شانههایاش را گرفته بود و سرش را تندتند تكان میداد و تلفن جلوی پایاش افتاده بود.
«امكان ندارد... امكان ندارد.»
هر چه باشد او در این اتاق، درونِ خانهای متروك بر روی سیارهی مریخ كه دیگر هیچ كس در آن زنده نبود، تنها زندگی میكرد. تنها او بود. او سلطانِ تپههای بیحاصلی[*] بود.
و اكنون...
«...بارتون...»
كسی نامِ او را میخواند.
نه! چیزی بود كه وزوز میكرد و در این برهوت آوایِ زنجرهمانندی از خود میساخت.
اندیشید: بارتون؟ چرا؟... چرا من؟
زمانی چنان طولانی نشنیده بود صدایاش بزنند كه اسماش را به بوتهی نسیان سپرده بود. قادر نبود اسم خود را بشنود. او هرگز...
تلفن گفت: «بارتون...بارتون...بارتون.»
فریاد زد: «خفه شو!» لگدی به گوشی زد و سپس به زحمت خم شد؛ نفسنفس میزد و میكوشید تلفن را سر جایاش برگرداند.
تا كه این كار را انجام داد تلفن دوباره زنگ زد.
این بار اوّل مشتی كنارِ آن زد و فشارش داد؛ تو گویی بخواهد صدای تلفن را خفه كند، ولی عاقبت تسلیم شد و گوشی را برداشت.
صدایی دوردست، یك میلیارد فرسنگ آنسوتر، گفت: «بارتون!»
صبر كرد تا قلباش سه بار دیگر بتپد و سپس گفت: «بارتون، خودم هستم.»
صدا گفت: «خب، خب.» این بار تنها یك میلیون فرسنگ آنسوتر بود. «مرا میشناسی؟»
پیرمرد گفت: «خدایا! این اولین تماس با من بعد از نصف عمرم است.»
«متأسفم. چقدر احمقام! البته كه تو نمیتوانی صدای خودت را پشتِ تلفن بشناسی. هیچ كس نمیتواند. همه عادت كردهایم صدایمان را از توی كاسهی سرمان بشنویم. بارتون! من بارتون هستم.»
«چی؟»
صد گفت: «گمان میكردی چه كسی باشد؟ فرماندهی موشك؟ خیال كردی كسی برای نجاتات آمده؟»
«نه!»
«تاریخِ امروز چیه؟»
«بیستم ژوییه 2097.»
«خداوندا! پنجاه سال گذشته است! این همه مدت انتظار میكشیدی موشك از زمین بیاید؟»
پیرمرد با تكانِ سر تصدیق كرد.
«حالا پیرمرد، فهمیدی من كی هستم؟»
لرزید و گفت: «بله. یادم آمد. ما یكی هستیم. من امیل بارتون هستم و تو امیل بارتون هستی.»
«یك تفاوت داریم. تو هشتادساله ای و من فقط بیست سال دارم. تازه در عُنفوان جوانی ام!»
پیرمرد شروع به خندیدن كرد. سپس نشست و گریست. تلفن را مثل كودكی گمشده و بینو در دستاناش گرفته بود.
گفتگوشان بیهوده و غیرممكن بود و نباید دنبالاش را میگرفت؛ امّا ادامه داد. به خود كه آمد، گوشی را نزدیكتر گرفت و گفت: «تو آنجا! گوش كن. خدایا! میخواهم به تو هشدار بدهم! امّا چطور میتوانم؟ تو فقط صدا هستی. اگر میتوانستم به تو نشان میدادم كه سالها چقدر تنها میگذرند. تماماش كن، خودت را بكُش! معطّل نكن! كاش میدانستی كه تغییر از آن چه تو هستی به آن چه من امروز، اینجا در این انتها، هستم یعنی چه؟»
«غیرممكن است!» صدای بارتونِ جوان در دوردست خندید و ادامه داد: «هیچ طور نمیتوانم بگویم واقعاً به تو زنگ زدهام. همهاش خودكار است. تو با یك نسخهی الكتریكی حرف میزنی، نه بیشتر. الان سالِ 2037 است. شصت سال در گذشتهی تو. امروز جنگِ هستهای شروع شد. همهی مهاجرنشینها با موشك به زمین برگردانده شدند. من اینجا ماندم!»
پیرمرد نجوا كرد: «یادم میآید.»
صدای مرد جوان خندید: «وقتی در مریخ تنها باشی یك ماه یا یك سال چه اهمیّتی دارد؟ اینجا هم غذا است و هم كتاب. با فرصتِ زیادی كه داشتم، كتابخانهای از هزاران واژه و جواب و صدایام را كه برای رلههای تلفنی مناسب باشد ساختم. روزهای بعد باز هم زنگ میزنم. از این به بعد كسی هست كه با او صحبت كنم.»
«بله.»
«شصت سال بعد نوارهای من بیدارَم میكنند. راستاش را بخواهی گمان نمیكنم زیاد اینجا ماندگار شوم. فقط قصهای زیبا و اغراقآمیز در خیالام پروراندهام؛ موضوعی برای سپری شدنِ ایّام. واقعاً خودت هستی بارتون؟ واقعاً من هستم؟»
اشك از چشمِ پیرمرد میبارید: «آره!»
«من هزار بارتون، هزار نوار، در هزار شهرِ مریخ ساختهام كه به همهی پرسشها حسّاس هستند. اینجا منتظرِ بازگشتِ موشكها میمانم و لشكرِ بارتونها را روی مریخ میسازم.»
پیرمرد با خستگی سرش را تكان داد و گفت: «احمق! تو شصت سال صبر كردی. پیر شدی، در انتظار و همیشه تنها. و حالا تو من شدهای و هنوز در شهرهای متروك تنها هستی.»
«انتظار نداشته باش با تو غمخواری كنم. تو مثل آدمِ غریبه توی سرزمینِ غُربت هستی. نمیتوانم غُصهات را بخورم. من وقتی زنده هستم كه این نوارها را بسازم. و تو وقتی زنده هستی كه بشنوی. هر دوی ما با هم بیگانهایم. نمیتوانیم به هم هشدار بدهیم، با این كه هر دو میتوانیم به هم جواب بدهیم؛ یكیمان به طور خودكار، آن یكی گرم و انسانوار. الان من انسان هستم. تو بعدها انسان میشوی. میدانم این كارِ من جنون است. امّا نمیتوانم گریه كنم، چون هیچ از آینده نمیدانم. من فقط میتوانم خوشبین باشم. نمیتوانم برایات ناراحت باشم، چون این نوارهای پنهان میتوانند به بعضی از خواستههای تو واكنش نشان بدهند، نه به همهشان. مثلاً میتوانی از مردهها بخواهی گریه كنند؟»
پیرمرد فریاد زد: «تماماش كن!» اندكاندك دردهای آشنایی را در خود حس میكرد و دلآشوبه و سیاهی در دروناش میجوشید. «خدایا! تو قلب نداشتی. برو گُمشو!»
« نداشتم، پیرمرد؟ ندارم. تا وقتی كه نوارها كارشان را ادامه بدهند و تا وقتی كه محورها و چشمهای الكترونیكیِ پنهان بخوانند و انتخاب كنند و واژهها را برای فرستادن به تو تغییر بدهند، من جوان و ستمگر میمانم. من مدتها هم بعد از مرگِ تو جوان و ستمگر هستم. خداحافظ!»
پیرمرد فریاد زد: «صبر كن!»
ترق!
***
بارتون كه تلفنِ خاموش را تا مدتها در دستاش نگه داشته بود نشست. قلباش سخت درد گرفته بود. به چه جنونی دچار بوده است! چه اندازه دیوانهوار و هوشمندانه در جوانیاش، در آن سالهای تنهایی نخست، مغزهای تلفنی و نوارها و مدارها و زنگهای برنامهدارِ رلههای زمانی را ساخته بود.
تلفن زنگ زد.
«صبح بخیر بارتون! بارتون هستم. ساعت هفت است. بیدارشو از خواب، شاداب!»
دوباره!
«بارتون؟ بارتون هستم. باید ظهر به مارستاون بروی و یك مغز تلفنی را نصب كنی. ببین! یادت انداختم.»
«متشكرم.»
زنگ!
«بارتون؟ بارتون، با من ناهار میخوری؟ در مهمانسرای موشك؟»
«باشد.»
«منتظرم. فعلاً!»
ریییییینگ!
«خودت هستی ب؟! میخواهم امیدوارت كنم. شانهها محكم، آماده باش! موشك نجات باید فردا بیاید؛ برای نجاتمان.»
«بله، فردا، فردا، فردا، فردا.»
ترق.
ولی سالها سوخت و خاكسترش بر باد رفت. بارتون تلفنهای موذیانه و حاضرجوابیهای هوشمندانهاش را كم كرده بود. پیشتر او میخواست تنها پس ازهشتاد سالگیاش به پیرمرد زنگ بزند و ببیند آیا هنوز زنده است یا نه. امّا اكنون، امروز، تلفن زنگ میخورد و گذشته درگوشاش نفس میزد و نجوا میكرد و خاطرات را به یادش میآورد.
تلفن!
وَقعی نگذاشت.
اندیشید مجبور نیستم بَرَش دارم.
زنگ!
اندیشید هیچ كس آنجا نیست.
تلفن!
اندیشید مثل آن است كه با خودت حرف بزنی فقط كمی متفاوت.
خدای! چه اندازه متفاوت.
احساس كرد دستاناش گوشی را برداشت.
«سلام بارتون پیر! بارتون جوان هستم. امروز بیست و یك ساله میشوم. سال پیش مغزهای صوتی را در دویست شهر دیگر كار گذاشتم. من مریخ را با بارتونها پرجمعیت كردهام!»
«بله.» پیرمرد شبهای شش دههی پیش را به یاد آورد. حركت بر تپههای آبیرنگ و درون درههای آهنی؛ به همراه كامیونی پر از ابزارآلات؛ سرخوشانه و سوتزنان. تلفنی دیگر، رلهای دیگر. كاری برای انجام دادن. كاری هوشمندانه، شگفتانگیز، اندوهآور. صداهای پنهان... پنهان و پنهان در عهد جوانی. هنگامی كه مرگ مرگ نبود؛ زمان زمان نبود و پیری پژواك ناتوانی از ورطههای ظلمانی سالهای پیشِ رو بود. آن سَبُكسَر جوان، آن دیوانهی آزارگر هرگز نمیاندیشید روزی باید آن چه كاشته است درو كند.
بارتون بیست و یك ساله گفت: «دیشب تنها توی یك سالن در یك شهر متروك نشستم و از لورل و هاردیهای قدیمی تماشا كردم. خدایا! نمیدانی چقدر خندیدم.»
«بله.»
«فكری به سرم زده. من صدایم را هزار بار روی نوار ضبط كردم و آنها را از شهر پخش كردم، انگار كه هزار نفر آدم باشند. یك صدای آرامشبخش شد؛ صدای مردم. صدای بههمخوردن درها را ضبط كردم یا بچههایی كه آواز میخواندند یا جعبهآهنگهایی كه صدا میكردند؛ البته همهی این كارها زمانی درست از آب در میآید كه بیرون پنجره را نگاه نكنم و فقط گوش بسپرم. اگر نگاه كنم خیالات خامَم نقش بر آب میشود. گمان كنم تنها بشوم.»
پیرمرد گفت: «اولین بارَت بود...»
«كه چی؟»
«اولین باری كه قبول كردی تنها بودی.»
«با بوها هم آزمایش كردهام. وقتی در خیابانهای متروك راه میروم، بوی گوشت و بوی تخممرغ و ژامبون و فیله از خانهها میآید. این كارها را هم با دستگاههای پنهان انجام دادهام.»
«دیوانگی!»
«حُبّ حیات!»
«خستهام.» پیرمرد ناگهان تلفن را قطع كرد. خیلی زیاد شده بود. گذشته او را درخود غرق كرده بود....
افتان و خیزان به سوی پلّههای برج رفت، به سوی خیابانهای شهر. شهر غرقه در ظلمات بود. چراغهای نئون سرخرنگ دیگر چشمك نمیزدند و موسیقی نواخته نمیشد و بوی پخت و پز به مشام نمیرسید. او مدّتها پیش اوهام دروغهای مصنوع را از میان برده بود.
گوش كن! صدای گامهای كسی بود؟ بو كن! بوی كیك توت فرنگی است؟ رؤیاهایاش را متوقف كرد.
كنار آبراههای رفت؛ آنجا كه ستارگان بر آبهای رواناش میدرخشیدند.
زیر آب، در صفی طولانی جمعیت روبوتی و زنگار گرفتهی مریخ مانند صفی از ماهیها به چشم میخورد كه او در طول سالها ساخته بود و در تجسّمی عصیانگونه از نقطهضعفها و كمبودهای جاهلانهاش آماده برای رژه بودند. یك، دو، سه، چهار! به سوی ژرفای آبراهه؛ پایین میرفتند، بالا میآمدند؛ مانند حشراتی كه در آب فرو میرفتند. او همهشان را كشته بود و هیچ پشیمانی به دل راه نمیداد.
***
صدای ضعیف تلفن از كلبهای بیفروغ به گوشاش رسید. به سمت آنجا رفت. زنگ قطع شد. تلفن كلبهای دیگر شروع به زنگ زدن كرد، گویا كه میدانست او نزدیك شده است. بَنا به دویدن گذاشت. صدای زنگ همیشه از جایی دیگر میآمد. به محض این كه به جایی میرسید خانهای دیگر زنگ میزد. حالا آن خانه، حالا اینجا، آنجا! وحشیانه میپرید، اما همیشه تلفنی دیگر صدا میكرد!
از پا افتاده بود و جیغ میكشید. «باشد! دارم میآیم!»
«سلام بارتون!»
«چه میخواهی؟»
«من تنها هستم. فقط زمانی زندهام كه حرف بزنم، پس باید صحبت كنم. نمیتوانی مرا تا ابد ساكت كنی.»
پیرمرد با كمی ترس گفت: «تنهایم بگذار!... قلبم درد گرفته!»
«بارتون هستم، بیست و چهار ساله. دو سال دیگر رفت، در انتظار و كمی تنهاتر. من جنگ و صلح را خواندم و مشروب خوردم و به رستورانها رفتم و خودم پیشخدمت و آشپز و هنرمند بودم. امشب در یك فیلم در تیولی بازی میكنم. امیل بارتون در- گمشدهی داستان عشق- و همهی نقشها را هم خودش بازی میكند؛ بعضیشان را با كلاهگیس!»
«دیگر به من زنگ نزن و گرنه میكشمت!»
«نمیتوانی مرا بكشی، اول باید پیدایم كنی!»
«پیدایت میكنم!»
«یادت رفته كجا پنهانم كردی. من همه جا هستم. توی جعبهها، خانهها، سیمها، برجها، زیرِ زمین! بیا جلو. تلاش كن! اسم این كار را چه میگذاری؟ دوركُشی؟ خودكُشی؟ حسودی میكنی، نه؟ حسودی به من كه فقط بیست و چهار سال دارم و چشمهایم برق میزند و جوان و قوی هستم. باشد پیرمرد، جنگ است! میان ما. میان من! یك فوج كامل از ما، از همه سن، برضدّ تو، برضدّ بارتون واقعی؛ بیا جلو، اعلام جنگ كن!»
«میكشمت!»
ترق. سكوت.
تلفن را به بیرون پنجره پرتاب كرد.
***
درسرمای نیمه شب، ماشین میان درّههای ژرف حركت كرد. زیر پاهای بارتون كف ماشین، تپانچه و تفنگ و دینامیت بود. اندیشید: پیدایشان میكنم و همهشان را از بین میبرم. خدایا! چرا این طور با من معامله میكند؟
ماشین را نگه داشت. شهری شگفتانگیز در زیر ماههای تازه برآمده به چشم میخورد. بادی نمیوزید. تفنگ را در دستان یخزدهاش گرفت و به دیركها و برجها و جعبهها خیره شد. صدای این شهر در كجا پنهان شده بود؟ آن برج؟ یا آن یكی در آنجا؟ سالیان زیادی گذشته بود. سرش را وحشیصفتانه به هر سو چرخاند.
سلاح را بالا آورد.
برج با نخستین گلوله فرو ریخت.
اندیشید همهی برجها. همهی برجهای این شهر باید از بین بروند. فراموش كردهام. زمان زیادی گذشته.
ماشین در خیابان خاموش به راه افتاد.
تلفنی زنگ زد. به داروخانهی متروك نگاه كرد.
زنگ.
تپانچه در دست قفل را از در باز كرد و داخل شد.
تَرَق.
«سلام. بارتون؟ فقط یك هشدار! نباید همهی برجها را خراب كنی. بعضیشان باید سالم بمانند. این طور كارد روی حلقت نَمال. جوانب را بسنج...»
ترق.
از اتاقكِ تلفن بیرون آمد. آرام به خیابان رفت و به برجها گوش سپرد كه در آن بالا صدا میكردند. هنوز برپا؛ هنوز دستنخورده. به آنها نگاه كردو سپس آن چه باید میفهمید فهمید.
نمیتوانست برجها را ویران كند. انگار كن یك موشك از زمین بیاید. غیرممكن است ولی انگار كن كه امشب یا فردا یا هفتهی بعد بیاید، سمت دیگر سیاره بنشیند و سعی كند با بارتون تماس بگیرد. كه چه؟ كه ببیند مدارها از بین رفتهاند؟
بارتون تفنگاش را انداخت.
آهسته با خودش نجوا میكرد موشك هرگز نمیآید. من پیر شدهام. خیلی دیر است.
اندیشید ولی تصوّر كن بیاید و تو هیچ وقت نفهمی. پلهای پشت سرت را خراب نكن.
دوباره صدای زنگ تلفن.
***
با خستگی چرخید. آرام به داروخانه بازگشت و كورمال تلفن را جستجو كرد.
«بله؟»
صدایی بیگانه.
پیرمرد گفت: «خواهش میكنم آزارم نده.»
صدا با شگفتی فریاد میزد: «كی آنجاست؟ شما كی هستید؟ كجا هستید؟»
پیرمرد مبهوت شد: «چند لحظه صبر كنید. من امیل بارتون هستم. شما كی هستید؟»
«فرمانده راكوِل، موشك آپولو 48، تازه از زمین رسیدهایم.»
«نه، نه، نه.»
«هنوز آنجا هستید، آقای بارتون؟»
«نه، نه، غیرممكن است!»
«شما كجا هستید؟»
«دروغ میگویی.» پیرمرد مجبور شد به اتاقك تكیه بدهد. چشماناش كور و سرد شده بود. «تو بارتون هستی. داری مسخرهام میكنی. دوباره دروغ!»
«من فرمانده راكول هستم. همین الان فرود آمدهایم. در نیوشیكاگو. شما كجا هستید؟»
«گرینویلا.» به نفسنفس افتاده بود. «هزار كیلومتر دورتر از شما.»
«گوش كن بارتون. میتوانی بیایی اینجا؟»
«چی؟»
«موشك ما نیاز به تعمیر دارد؛ تعمیر پس از پرواز. برای كمك میآیی؟»
«بله، بله.»
«ما در فضای باز بیرون شهر هستیم. میتوانی فردا اینجا برسی؟»
«بله، ولی...»
«چی؟»
پیرمرد انگار كه تلفن را نوازش كند گفت: «زمین چطور است؟ نیویورك؟ جنگ تمام شد؟ رئیسجمهور الان كیه؟ چه اتفاقهایی افتاده؟»
«اینجا كه بیایی وقت كافی برای غیبت كردن داریم.»
«همه چیز مرتب است؟»
«خوب.»
«خدا را شكر.» پیرمرد به صدای دوردست گوش سپرد. بعد گفت: «مطمئن هستی كه تو فرمانده راكول...؟»
«مزخرف نگو مرد!»
«معذرت میخواهم!»
گوشی را گذاشت و دوید. آنها اینجا بودند، پس از این همه سال. باوركردنی نبود. زمینیها او را به دریاها، آسمانها و كوههایاش باز میگرداندند.
ماشین را روشن كرد. باید تمام شب میراند. به خطر كردناش میارزید. دیدن مردم، دست دادن و شنیدن دوبارهی صداشان.
ماشین در تپه گرد و خاك كوركنندهای به پا كرده بود.
آن صدا. صدای فرمانده راكول. نمیتوانست كارِ چهل سال پیش خودش باشد. او هرگز صدایی مانند آن را نساخته بود. یا شاید هم ساخته بود. شاید در یكی از حالات ناامیدیاش یا در یك بار نشئگی و بدبینی پس از مستی، نواری دروغین را از فرودی دروغین روی مریخ با صدای یك فرماندهی ساختگی و خدمهای خیالی ساخته بود. سرش را دیوانهوار تكان داد. نه. او دیوانهای تمامعیار بود. فرصتی برای تردید نداشت. باید تا زمانی كه ماهها در آسمان بودند میراند؛ همهی شب را. چه جشنی خواهند گرفت!
خورشید طلوع كرد. سخت خسته بود، پر از كوفتگی و درد. قلبش به تندی میزد و انگشتاناش ناشیانه فرمان را گرفته بود، ولی آن چه خوشحالاش میكرد اندیشیدن به آخرین تماس بود. سلام بارتون جوان! بارتون پیر هستم. امروز به زمین میروم! نجات یافتهام! آرام لبخند زد.
در زیر نور خورشید سرخ به سوی حاشیهی شبحمانند نیوشیكاگو میراند. از ماشین بیرون آمد و به باند پرواز موشك نگاه كرد. چشمان سرخاش را مالاند.
زمین موشك خالی بود. هیچ كس به پیشوازش نیامد. هیچ كس با او دست نداد و برایاش فریاد نزد و یا نخندید. احساس كرد قلباش میغرّد. او سیاهی و حسّ سقوط در فضای بیانتها را میشناخت. لنگان به سوی اتاقكی رفت.
آنجا شش تلفن كنار هم در یك خط چیده شده بودند. منتظر ایستاده بود و نفس میزد.
سرانجام: زنگ.
گوشی سنگین را برداشت. صدایی گفت: «زنده به آنجا رسیدی یا نه؟»
پیرمرد هیچ نمیگفت ولی هنوز گوشی در دست ایستاده بود.
صدا ادامه داد: «فرمانده راكول گزارش میدهد. دستورهایتان قربان؟»
«تو!» پیرمرد ناله میكرد.
«قلبت چطورست پیرمرد؟»
«نه!»
«باید تو را یك جوری كنار میگذاشتم تا زنده بمانم. البته اگر بتوانی یك نسخه الكتریكی را زنده بنامی.»
پیرمرد پاسخ داد: «الان بیرون میروم. اهمیتی نمیدهم. همه چیز را منفجر میكنم تا همه بمیرید!»
«قدرتاش را نداری. خیال میكنی چرا این قدر سریع به این فاصلهی دور فرستادمت. سفر آخر توست!»
پیرمرد حس كرد سراپایاش میلرزد. هرگز نمیتوانست به شهرهای دیگر برسد. میدان را واگذارده بود. درون صندلی فرو رفت. صداهایی خفه و از روی ناامیدی میساخت. به پنج تلفن دیگر نگاه كرد. در یك لحظه همگی با هم آغاز به آوازهخوانی كردند! مانند یك دسته پرندهی منحوس كه جیغ میكشیدند!
گوشیهای خودكار صدا میكردند و اتاق نجوا میكرد: «بارتون، بارتون، بارتون!»
یكی از تلفنها را با دستاناش خفه كرد. آن را فشار میداد و میگذاشت كه به او بخندد. آن را زد، پرتاباش كرد، سیماش را مانند ماراَفسایها دور انگشتاناش پیچاند، پاره كرد. تلفن جلوی پاهایاش افتاد.
سه تلفن دیگر را هم خراب كرد. سكوتی ناگهانی حكمفرما شد.
و بدناش گویا ناگهان چیزی را دریافته باشد كه مدّتها مخفی نگه داشته بود بر روی استخوانهای خستهاش فرو ریخت. پلكهایاش مثل برگهای غنچه بسته شد. دهاناش خشكید. لالههای گوشاش مثل موم شدند. شانهاش را با دستاناش گرفت و سرش پایین افتاد. آرام دراز كشید. نفساش ایستاد. قلباش ایستاد.
***
پس از وقفهای طولانی، دو تلفن باقیمانده زنگ زدند. رلهای در جایی به كار افتاد. صداهای دو تلفن وصل شدند، یكی به دیگری.
«الو بارتون؟»
«بله بارتون؟»
«بیست و چهار ساله هستم.»
«من بیست و شش ساله هستم. هر دومان جوان هستیم. چه اتفاقی افتاد؟»
«نمیدانم. گوش كن.»
اتاق ساكت بود. پیرمرد بر كف اتاق تكان نمیخورد. باد از میان پنجرهی شكسته به داخل میوزید. هوا سرد بود.
«به من تبریك بگو بارتون. امروز تولد بیست و شش سالگیم است!»
«تبریك میگویم!»
صداها با هم دیگر آواز خواندند، آوازی دربارهی روز تولد؛ و آواز از پنجره به آرامی بیرون رفت، به آرامی، به درون شهر مرده.