در قسمت اول و دوم از این نوشتار درباره ارسطو و برخی از آرای او سخن گفتیم و در این قسمت به دیدگاه ارسطو درباره قوای نفس می پردازیم.
نویسنده : علی شالچیان
ارسطو بر این باور است كه اگر نفس را قوایى است مخصوص به خود، كه جسد در آن قوا با نفس شریك نیست، پس باید نفس بتواند جداى از جسد وجود داشته باشد، با آنكه مى بینیم كه بیشتر پدیده هاى نفس همراه با انفعالات بدنى است. ارسطو مى گوید بیشتر این پدیده هاى نفسى اگر بر صورت خود-یعنى بر علل ذهنى-و ماده خود-یعنى بر شرایط جسمانى-مشتمل نباشند ناقص اند. از این رو ارسطو وجود دو جوهر مختلف را كه یكى مادى و دومى روحانى باشد رد مى كند. در نظر او، نفس و جسد نه دو جوهر، بلكه دو عنصر جدایى ناپذیر از یك جوهرند.
نفس از نظر ارسطو، صورتِ جسد است. و هر صورتى نمى تواند خارج از ماده خود، موجود باشد. پس رأى فیثاغوریان در مورد انتقال نفس از جسدى به جسد دیگر، رأى باطلى است. اما عقل فعال، از مبدأ دیگرى است كه فانى نمى شود و بعد از جسد باقى مى ماند. نفس را امتیازاتى چند است: نخست آنكه مبدأ حركت است، ولى خود حركت نمى كند. دیگر آنكه علم پیدا مى كند، بدون اینكه از عناصرى كه به آن ها علم پیدا كرده، تركیب یافته باشد. سوم آنكه از ماده جسمانى نیست. اما در تعریف آن باید گفت: نفس صورت جسد یا فعلِ آن است. و به عبارت بهتر "كمال اول جسم آلى است كه بالقوه داراى حیات است".
نفس از منظر ارسطو، قوایی دارد كه به برخی از آن ها اشاره می شود:
نمو موجودات زنده، به عمل عناصرى كه جسم زنده از آن تشكیل یافته مربوط نیست؛ زیرا در هر مركب طبیعى، میان نمو و حجم معین حیوان، و اجزاى مختلف جسم این حیوان، حدود و نسبت معینى است. آنچه این حدود و نسبت را حفظ مى كند نفس است، نه جسد؛ و به عبارت دیگر، صورت است نه ماده. ارسطو مى گوید كه قوه مولده، همان قوه نامیه است. از این رو، اولین قوه از قواى نفس حیوانى را "قوه تغذیه و تولید" نامیده است.
قوه احساس یكی از فوای نفس است. ارسطو احساس را به تغذیه تشبیه كرده است و فرق میان آن دو، این است كه در غذا، ماده و صورت آن، هر دو به عنوان بدلِ مایتحلّل داخل بدن و جزء آن مى شوند، اما در احساس، حواس تنها صورت محسوس را مى گیرند، نه ماده آن را.
حس مشترك یكی از قوای نفس است. حس مشترك ما را به عالم ادراك مى كشد. حس مشترك را عضو خاصی نیست و خودش نیز حس ششمى نیست، بلكه حس مشترك عبارت است از طبیعت مشترك میان همه حواس. احساس در نظر ارسطو قوه واحدى است داراى طبیعتى ویژه، كه براى هدف هاى معینى در پنج عضو حسى تقسیم شده است، و هر عضوى را عمل معینى است. اما حس مشترك، عبارت است از قوه ادراك به صورت عام آن، كه وظایف زیر را به عهده دارد:1- ادراك محسوسات مشترك. 2- ادراك محسوسات عرضى (به عنوان مثال: این شخص سفید را كه مى بینیم سقراط است)3- ادراكِ ادراك (به عنوان مثال: ما تاریكى را به وسیله دیدن درك مىكنیم، نه از آن رو كه دیدن است، بلكه از آن رو كه ادراك است . 4-فرق نهادن میان موضوعات دو حس مختلف (به عنوان مثال: ادراك سفید گرم یا سفید شیرین)
یكی از قوای نفس قوه متخیله است. متخیله از حس نتیجه شود و كار خود را پس از اینكه محسوس از حس پنهان شود، انجام مى دهد. این كار عبارت است از تكوین صورت هایى كه قوه حافظه نگاه مى دارد، و در هنگام نیاز، آن ها را به یاد مى آورد. اما تذكر (یادآورى) عبارت است از باز گرداندن خاطره هایی كه از وجدان غایب شده باشد. اما رؤیاها از نتایج متخیله اند، یعنى آنچه از احساسات گذرا باقى مانده است.
یكی از قوای نفس قوه فكر است. فكر پذیرنده صورت معقولات است، چنانكه حس پذیرنده صورت محسوسات است. فكر نیرویى است بالقوه، كه پس از تفكر فعلیت یابد. از این رو به تمام معنى مستقل از جسد باشد. و آن قوه اى است كه بدان، ماهیت هر چیز را درك مى كنیم، درحالى كه به وسیله احساس، فقط جنبه مادى آن ماهیت را درك كنیم.
از منظر ارسطو، عقل فعال و عقل منفعل در نفس وجود دارد. ارسطو مى گوید: در نفس دو عنصر متمایز است. و فرق میان آن ها، مانند فرق میان ماده اى است كه از آن اشیاء تكوین مى یابند، و علت فاعلى كه اشیاء را پدید مى آورد.
ارسطو هنگام بحث در طبیعت نفس، به این نكته اشاره مى كند كه وجود انواع مختلف نفس، مانع از آن نیست كه نفس را به صورت یك طبیعت واحد مشترك در نظر گیریم. انواع گوناگون نفس، به نحوى ترتیب یافته اند كه هر نوعى، نوع پیش از خود را در بردارد، نه نوع بعد را. در پایین ترین مراتب، نفس غاذیه را مى یابیم كه هیچ نوعى از انواع موجودات زنده اعم از نبات و حیوان خالى از آن نیست. سپس نفس حاسه است كه ویژه حیوانات است. وظیفه نفس حاسه، منحصر به ادراك تنها نیست، بلكه لذت و الم را نیز درمى یابد. و از اینجاست كه همه حیوانات داراى قوه شهویه اند. از قوه حاسه، دو قوه دیگر پدید مى آید كه در اكثر حیوانات وجود دارد. بدین طریق كه از ادراك، "مخیله" پدید مى آید كه به "ذاكره" تحول مى یابد؛ و از شهوت، "حركت" حاصل مى شود اما انسان را قوه اى است ویژه خود او و آن قوه عاقله است.