داستان فرهنگ: آدم نمی شیم نوشته ی عزیز نَسین « ما آدم نمی شیم ....»

زندان رفتن من در این سال‌های اخیر برام شانس بزرگی بود، كه معما و مشكل چندین ساله‌ام را حل كرد و از روی این راز پرده برداشت.توی سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زندانی سیاسی كشور خودم،با اشخاص برجسته،صاحبان مشاغل مهم،شخصیت‌های مشهور و معروف ...

1397/03/12
|
15:46

درباره ی نویسنده: مَحمَت نُصرَت معروف به عَزیز نَسین (20 دسامبر 1915- 6 ژوئیه 1995) نویسنده، مترجم و طنزنویس اهل تركیه است.
پس از خدمت افسری حرفه‌ای، نسین سردبیری شماری گاهنامه طنز را عهده‌دار شد. دیدگاه‌های سیاسی او منجر به چند بار به زندان رفتن شد. بسیاری از آثار نسین به هجو دیوان‌سالاری و نابرابری‌های اقتصادی در جامعهٔ وقت تركیه اختصاص دارند. آثار او به بیش از 30 زبان گوناگون ترجمه شده‌اند. بسیاری از داستان‌های كوتاه او را ثمین باغچه‌بان، احمد شاملو، رضا همراه و صمد بهرنگی به فارسی ترجمه كرده‌اند. عزیز نام پدرش بود و او این نام را به عنوان نام مستعار خود انتخاب كرد. همچنین نسین در زبان تركی به معنای تو چه كاره ای یا تو چه هستی است.
داستان كوتاه « ما آدم نمی شیم ....» اثری از عزیز نسین را به ترجمه ی احمد شاملو در زیر می خوانید .

صدای یك پیرمرد لاغر مردنی از میان انبوه جمعیت، همهمه داخل سالن قطار را در هم شكست «برادر ما آدم نمی‌شم!» بلافاصله دیگران نیز به حالت تصدیق «البته كاملا صحیح است، درسته، نمی‌شیم.» سرشان را تكان دادند. اما در این میان یكی دراومد و گفت:
«این چه جور حرف زدنیه آقا...شما همه را با خودتون قیاس می‌كنین! چه خوب گفته‌اند كه: «كافر همه را به كیش خود پندارد» خواهش می‌كنم حرف‌تونو پس بگیرین.»
من كه اون وقت‌ها جوانی بیست و پنج ساله بودم با این یكی هم‌صدا شدم و در حالی كه خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم:
- آخه حیا هم واسه ادمیزاد خوب چیزیه!
پیرمرد مسافر كه همان جوراز زور عصبانیت دیك دیك می‌لرزید دوباره داد زد:
- ما آدم نمی‌شیم.
مسافرین داخل قطار نیز تصدیق كرده سرشون را تكان دادند.
خون دوید تو سرم. از عصبانیت رو پا بند نبودم داد زدم:
- مرتیكه الدنگ! مرد ناحسابی! مگه مخ از اون كله وامونده‌ت مرخصی گرفته، نه، آخه می‌خوام بدونم اصلا چرا آدم نمی‌شیم. خیلی خوب هم آدم می‌شیم...اینقدر انسانیم كه همه مات‌شان برده...مسافرین تو قطار به حالت اعتراض به من حمله‌ور شدند كه:
- نخیر ما آدم نمی‌شیم...انسانیت و معرفت خیلی با ما فاصله داره...
هم صدایی جماعت داخل قطار و داد و بیداد آن‌ها آتش پیرمرد را خاموش كرد و بعد رو كرد به من و گفت:
- ببین پسرجان، می‌فهمی، ما همه‌مون «آدم نمی‌شیم!» دوباره صداش رو كلفت كرد: «می‌شه به جرات گفت كه حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهیم شد.»
گفتم:
- زور كه نیست، ما آدم می‌شیم...
پیرمرد تبسمی كرد و گفت:
- ما آدم می‌شیم، ولی حالا آدم نیستیم، اینطور نیست؟
صدامو در نیاوردم، اما از آن روز به این‌ور سال‌ها است كه از خودم می‌پرسم: آخه چرا ما آدم نمی‌شیم؟...
زندان رفتن من در این سال‌های اخیر برام شانس بزرگی بود، كه معما و مشكل چندین ساله‌ام را حل كرد و از روی این راز پرده برداشت. توی سالن بزرگ زندان با پنجاه نفر زندانی سیاسی كشور خودم، با اشخاص برجسته، صاحبان مشاغل مهم، شخصیت‌های مشهور و معروف از قبیل: حكام، روسای دوایر دولتی، وكلای معزول، مردان سیاسی كابینه‌ای سابق، مامورین عالی رتبه، مهندسین و دكترها محشور و آشنا شدم. اغلب آن‌ها از تحصیل كرده‌های اروپا و آمریكا بودند، اغلب كشورهای متمدن و ممالك توسعه یافته و توسعه نیافته و حتا عقب مانده را نیز از نزدیك دیده بودند. هر یك چندین زبان خارجی بلد بودند. مجالس بحث و انتقاد پیش می‌آمد و با این‌كه با آن‌ها تناسب فكری نداشتم، خیلی چیزها ازشان یاد گرفتم، از همه مهم‌تر موفق به كشف راز و معمای قدیمی خود شدم. روزهای ملاقات زندانی‌ها كه خانواده‌ام به دیدارم می‌آمدند خوب می‌دانستم كه خبر خوشی برایم ندارند، كرایه منزل را پرداخت نكرده‌ایم، طلب بقال سركوچه روز به روز زیادتر می‌شود و از این قبیل حرف‌ها، خبرهای ناخوش و كسل كننده...نمی‌دانستم چیكار كنم. سردرگم بودم، امیدم از همه جا قطع شده بود. با خودم گفتم داستانی می‌نویسم. شاید یكی از مجلات خریدارش باشد، با این تصمیم كاغذ و قلم به دست گرفتم، روی تختخواب زندان نشستم. اصلا مایل نبودم با پرحرفی وقت‌گذرانی كنم، با یاوه‌گویی وقتم را تلف كنم. هنوز چند سطری ننوشته بودم كه، یكی از رفقای زندان جلوم سبز شد، نار تخت نشست. اولین حرفی كه زد:
- ما آدم نمی‌شیم، آدم نمی‌شیم...
من با سابقه‌یی كه داشتم چون می‌خواستم داستان بنویسم از او نپرسیدم چرا؟ اما او مثل كسی كه موظف است برای من توضیحی بدهد گفت:
- خوب دقت كنین، می‌دانید چرا آدم نمی‌شیم؟
و بعد بدون آن‌كه باز سوالی كرده باشم با عصبانیت شروع كرد:
- من تحصیل كرده كشور سوئیسم، شش سال آزگار در بلژیك جون كندم.
هم زنجیر من شروع كرد به گفتن ماجراها و جریانات دوران تحصیل و كار خود را در سوئیس و بلژیك با شرح و بسط تمام تعریف كردن. من خیلی دلواپس بودم، ولی چاره‌ای نبود، نمی‌توانستم حرفی بزنم...در خلال صحبت‌هایش خود را با كاغذ‌ها سرگرم كردم. قلم را روی كاغذ گذاشتم، می‌خواستم به او بفهمانم كه كار فوری و فوتی دارم، شاید داستانش را در چند جمله خلاصه كند و من از شرش خلاص شوم. اما به هیچ وجه نه متوجه می‌شد و نه دست بردار بود، اگه هم فهمیده بود خودش را به اون راه زده بود!
- اون جاها، كسی رو نمی‌بینی كه تو دستش كتاب نباشه، اگه دو دقیقه هم بیكار باشن كتابشونو وا می‌كنن و شروع به خوندن می‌كنن. توی اتوبوس، توی ترن، همه جا كتاب می‌خونن. حالا فكرشو بكنین تو خونه‌شون چه می‌كنن! اگه ببینین از تعجب شاخ در میارین؛ هر كس بسته به معلومات خودش كتابی دستش گرفته و می‌خونه؛ اصلا اون آدم‌ها از پرحرفی و یاوه‌گویی گریزان هستن...!
گفتم:
- به به. چه‌قدر خوب، چه عالی...
گفت، بله این طبیعت شونه، نگاهی هم به ما ملت بكنین، در این جمله یه عالم معنی است. آیا یه نفر پیدا می‌شه كه كتاب بخونه؟ آقا جان ما آدم نمی‌شیم، نمی‌شیم.
گفتم: كاملا صحیحه.
تا گفتم صحیحه دوباره عصبانی شد، باز هم از طرز كتاب خوندن بلژیكی‌ها و سوئیسی‌ها صحبت كرد. چون موقع غذا خوردن نزدیك بود هر دو بلند شدیم، گفت:
- حالا فهمیدی كه چرا ما آدم نمی‌شیم...
گفتم: بعله!
این بابای منتقد نصف روز مرا با تعریف كردن از طرز كتاب خواندن سوئیسی‌ها و بلژیكی‌ها تلف كرد.
غذامو خیلی تند خوردم و برگشتم، باز همان داستان را شروع كردم. كاغذ و قلم به دست آماده شروع داستان بودم كه یكی دیگر از رفقای زندانی آمد و روی تخت نشست.
- به چه كاری مشغولی؟
- می‌خواهم داستانی بنویسم...
- ای بابا! این‌جا كه نمی‌شه داستان نوشت، با این سرو صدا و شلوغی كه نمی‌شه چیز نوشت، مگه این سروصداها رو نمی‌شنوی...شما اروپا رفتین؟
- خیر، پامو از تركیه بیرون نگذاشته‌ام...
- آه. آه. آه، بیچاره، خیلی میل دارم كه شما حتما سری به اروپا بزنین، دیدنش از واجباته، زندگی اون‌ها غیر زندگی ما است. اخلاق مخصوص دارن. من تمام اروپا را زیر پا گذاشتم، جای نرفته باقی نمونده بیش از همه جا در دانمارك، هلند و سوئیس بودم. ببین اون‌جاها چه‌طوره، مردم نسبت به هم به دیده احترام نگاه می‌كنن، كسی را بیخود حتا با كوچكترین صدایی ناراحت نمی‌كنن. مخل آسایش همدیگه نیستن. نگاهی هم به اوضاع ما بكنین، این سروصداها چیه...این طور نیست، شاید من میل داشته باشم بخوابم، یا چیزی بنویسم، یا چیزی بخونم، یا این‌كه اصلا كار دیگه‌یی داشته باشم...شما با این سرو صدا مگه می‌تونین داستان بنویسین، آدمو آزاد نمی‌گذارن...گفتم:
- من تو این سروصدا و شلوغی هم می‌تونم چیز بنویسم، ولی وجود یك نفر كافی است كه حواسم را پرت كنه. گفت:
- جان من، تو این سروصدا كه نمی‌شه چیز نوشت، بهتر نیست سروصدا هم نباشه، چه حق دارند كه شمارو ناراحت كنن. آهسته هم می‌تونن صحبت كنن. به جان خودت در دانمارك، سوئیس و هلند چنینی چیزی محاله. مردم این ممالك در كمال آزادی و خوشی زندگی می‌كنن، كسی مزاحم‌شون نیس. چون كه اون‌جاها مردم به همدیگر احترام می‌گذارن. در عوض تو این خراب شده ما همدیگر رو آدم حساب نمی‌كنیم. تصدیق می‌كنین كه خیلی بی‌تربیتیه، اما چاره‌یی نیست.
او حرف می‌زد و من سرمو پایین انداخته چشممو به كاغذ دوخته بودم، نمی‌نوشتم. ولی مثل آدم‌هایی كه مشغول نوشتن باشن خودمو سرگرم كرده بودم. گفت:
- بیخود خودتونو خسته نكنین، نمی‌تونین بنویسین، هرچی نوشتین پاك كنین، اروپا جای دیگه‌یی است...اروپایی، انسان به تمام معنی است، مردم هم‌دیگر رو دوست دارن، به هم احترام می‌گذارن. اما در عوض ما چه‌طور... به این دلیله كه آقا ما آدم نمی‌شیم، ما آدم نمی‌شیم...
هنوز می‌خواست روده‌درازی بكنه اما شانس آوردم كه صدایش كردند، از شرش خلاص شدم. تازه رفته بود، با خود گفتم:
خدا كنه دیگه كسی اینجا نیاد، سرمو پایین انداختم. تازه دو خط نوشته بودم كه، زندانی دیگری بالای سرم نازل شد و گفت:
- چه‌طوری؟
گفتم: زنده باشی، ای بد نیستم.
روی تخت نشست و گفت:
- جان من، از انسانیت خیلی دوریم...
برای اینكه سر صحبت وانشه اصلا جوابی ندادم. تو نخ این نبودم كه كیه و چی میگه.
از من پرسید: شما آمریكا رفتین؟
- گفتم نه...
- ای بیچاره... اگه چند ماهی آمریكا بودی، علت عقب مونده‌گی این خراب‌شده نفرین كرده را می‌فهمیدی. آقا در آمریكا مردم مثل ما بیهوده وقتشون رو تلف نمی‌كنن، چرت و پرت نمیگن، پرحرفی نیست، وقت را طلا می‌دونن، معروفه میگن:.Time is money
آمریكایی وقتی با آدم حرف می‌زنه كه واقعا كاری داشته باشه، تازه اون هم دو جمله مختصر و كوتاه، هركس مشغول كار خودشه...آیا ما هم همین جوریم؟ مثلا وضع همین جا رو ببین، ماه‌هاست ما غیر از پرحرفی و یاوه‌گویی كار دیگه‌یی نداریم. حرف‌هایی كه تو قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شه. این است كه آمریكا اینقدر پیشرفت كرده. علت ترقی روز افزونش هم همینه.
هیچ‌چی نگفتم. با خود فكر كردم حالا این آقا كه اینقدر داره از صفات خوب آمریكایی حرف می‌زنه كه مزخرف نمی‌گن، مزاحم كسی نمی‌شن، لابد فهمیده كه من كار دارم و پا می‌شه راهشو می‌كشه میره. اما او هم ول‌كن نبود.
اف و پف كردم ولی اصلا تحویل نگرفت.
موقع شام شد وقتی می‌خواست بره گفت:
جان من ما ادم‌بشو نیستیم، تا این پر حرفی‌ها و وقت‌گذرونی‌های بیخودی هست ما آدم نمی‌شیم.
گفتم:
- كاملا صحیحه...
غذامو با دست‌پاچه‌گی خوردم و شروع به نوشتن كردم.
«- بیخودی خودتو عذاب نده. هرچه زحمت بكشی بیهوده است...»
این صدا از بالای سرم بود. تا سرمو بلند كردم، یكی دیگر از رفقای زندان را دیدم گوشه تخت نشست و گفت:
خوب رفیق چیكارها می‌كنین؟
گفتم: هیچ‌چی.
اما جواب این جمله یك كلمه‌یی من این بود كه:
- من تقریبا تمام عمرمو در آلمان بودم.
بغض گلومو گرفته بود، كم مونده بود از شدت عصبانیت داد بزنم، می‌دانستنم این مقدمه چه موخره‌یی به دنبال داره او ادامه داد:
- دانشگاه آلمان رو تمام كرده‌ام، حتا تحصیلات متوسطه‌ام را هم اون‌جا خوندم. سال‌های سال اون‌جا كار كردم. شما در آلمان كسی رو نمی‌بینی كه كار نكنه. ما هم همین جوریم؟ مثلا وضع ما رو ببین. نه، نه، ما آدم نمی‌شیم، از انسانیت خیلی دوریم...
فهمیدم هر كار بكنم، نخواهم توانست داستان را بنویسم، بیخودی زحمت می‌كشم و به خود فشار می‌آورم، كاغذ و قلم را گذاشتم زمین، فكر كردم وقتی كه زندانی‌ها خوابیدن شروع می‌كنم.
آقای تحصیل كرده آلمان، هنوز آلمانی‌ها را معرفی می‌كرد:
- در آلمان بیكاری عیبه. هركه می‌خواد باشه، آلمان‌ها هیچ بیكار نمی‌مونن، اگه بیكار هم باشن بالاخره كاری برای خودشون می‌تراشن، مدام زحمت می‌كشن، تو در این چند ماه كه این‌جایی محض نمونه كسی را دیده‌ای كه كاری بكند؟ همین خود تو حالا در زندان كاری انجام داده‌ای؟ آلمانی‌ها این‌جور نیستن خاطراتشونو می‌نویسن، راجع به اوضاع خودشون چیز می‌نویسن، كتاب می‌خونن، خلاصه چه دردسرت بدم بیكار نمی‌مونن. اما ما چه‌طور؟ خیر، هرچی بگم پرت و پلا است، ما آدم نمی‌شیم...
وقتی از شرش خلاص شدم كه نیمه شب بود. مطمئن بودم دیگه كسی نمونده كه راجع به آدم نشدن ما كنفرانس بدهد، تازه با امیدواری داستان را شروع كرده بودم، یكی دیگه نازل شد. حضرت ایشان هم سال‌های متمادی در فرانسه بودند، به محض ورود گفت:
«- آقا مواظب باشین! مردم خوابن، بیدار نشن، مزاحمشون نشی»، خیلی آهسته صحبت می‌كرد. این آقا كه خیلی هم مبادی آداب بود و این نحوه تربیت را از فرانسوی‌ها یاد گرفته بود می‌گفت:
- فرانسوی‌ها مردمانی مبادی آداب و با شخصیت هستند، موقع كار هیچ كس مزاحم او نمی‌شه.
با خودم گفتم خدا به خیر كنه، من باید امشب از نیمه شب به اون طرف كار كنم. آقای فرانسه رفته گفت:
- حالا بخوابین، تا فردا با فكر آزاد كار بكنین، فرانسوی‌ها بیشتر صبح‌ها كار می‌كنن، ماها اصلا وقت كار كردن را هم بلد نیستیم، موقع كار می‌خوابیم و وقت خواب كار می‌كنیم. اینه كه عقب مونده‌ایم، علت اینكه آدم نمی‌شیم همینه. ما آدم بشو نیستیم.
آقای فرنگی‌ مآب موقعی از پهلویم رفت كه دیگه رمقی در من نمونده بود، چشم‌هایم خود به خود بسته می‌شد. خوابیدم.
صبح زود قبل از اینكه رفقا از خواب بیدار شن، بیدار شدم و به داستان‌نویسی مشغول شدم. یكی از رفقای هم‌بند، وقت مراجعت از توالت سری به من زد و همین طور سر راه قبل از اینكه حتا صورتش را خشك كنه در حالی كه آب از سر و صورتش می‌چكید گفت:
- می‌دونی انگلیسی‌ها واقعا آدم‌های عجیبی هستن، شما وقتی در لندن یا یك شهر دیگه انگلستان سوار ترن هستید، ساعت‌ها مسافرین هم‌كوپه شما حتا یك كلمه هم صحبت نمی‌كنن. اگه ما باشیم، این چیز‌ها سرمون نمی‌شه، نه ادب، نه نزاكت، نه تربیت خلاصه از همه چیز محرومیم. همین‌طوره یا نه؟ مثلا چرا شما رو اینجا ناراحت می‌كنن. خودی و بیگانه همه رو ناراحت می‌كنیم، دیگه فكر نمی‌كنیم این بنده خدا كار داره، گرفتاره، نه خیر این چیزها ابدا حالیمون نیست شروع می‌كنیم به وراجی و پرچانگی... اینه كه ما آدم نیستیم و آدم نمی‌شیم و نخواهیم شد...
- كاغذ را تا كردم، قلم را زیر تشك گذاشتم، از نوشتن داستان چشم پوشیدم. خلاصه داستانو نتونستم بنویسم، اما در عوض بیش از چند داستان چیز یاد گرفتم و علت این مطلب را فهمیدم كه:
چرا ما آدم نمی‌شیم...
حالا هر كه جلو من عصبانی بشه و بگه:
- ما آدم نمی‌شیم! فورا دستمو بلند می‌كنم، داد می‌زنم:
- آقا علت و سبب اونو من می‌دونم!
تنها ثمره‌یی كه از زندان اخیر عایدم شد درك این مطلب بود.

دسترسی سریع