داستان فرهنگ : سكوت یا پرحرفی اثری از آنتوان چخوف « سكوت یا پر حرفی »

روزی آن دو را سفری با قطار پیش آمد كه طی آن سعی داشتند زنی جوان را به دام افكنند. كریوگر كه كنار زن نشسته بود،‌ مدام زبانبازی می‌كرد و یكبند قربان صدقه‌ی او می‌رفت اما اسمیرنف كه مهرً سكوت بر لب زده بود،‌ مدام پلك می‌زد و از سر حرص و حسرت،

1397/02/30
|
16:13

درباره نویسنده : آنتوان چخوف نویسنده ی مشهور روس در سال 1860 در "تاگانرك" به دنیا آمد.وی تحصیلات پزشكى خود را در سال 1879در دانشكده پزشكى دانشگاه مسكو آغازكرد. در زمان دانشجویى، براى گذران زندگى خود و خانواده اش ، صدها داستان كوتاه نوشت . «ساروین» مدیر روزنامه معروف پترزبورگ ناشر غالب آثار بعدی چخوف می باشد.
اولین اثر چخوف در روزنامه فكاهی «استروكوزا» انتشار یافت و در عرض هفت سالی كه در دانشكده طب به تحصیل اشتغال داشت چهارصد اثر مختلف از داستان، رمان و یادداشت و مقاله و غیره انتشار داد كه معروفترین آنها: «دكتر بی مریض»، «مرد زود رنج» و «برادرم» بود.
چخوف حدود400داستان كوتاه و 6 نمایشنامه بلند نوشت . شهرت او به عنوان نمایشنامه‌نویس به خاطر نمایشنامه هاى مرغ دریایی، عمو وانیا، سه خواهر و باع آلبالوست .
داستان كوتاه « سكوت یا پر حرفی » اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید .

یكی بود، یكی نبود، غیر از خدا هیچكی نبود، زیر گنبد كبود دو تا دوست به اسم كریوگر و اسمیرنف برای خودشان زندگی می‌كردند. كریوگر استعداد‌های فكری زیادی داشت اما اسمیرنف بیش از آن كه باهوش باشد، محجوب و سر به زیر و ضعیف‌النفس بود ــ اولی حراف و خوش بیان،‌ دومی،‌ آرام و كم سخن.
روزی آن دو را سفری با قطار پیش آمد كه طی آن سعی داشتند زنی جوان را به دام افكنند. كریوگر كه كنار زن نشسته بود،‌ مدام زبانبازی می‌كرد و یكبند قربان صدقه‌ی او می‌رفت اما اسمیرنف كه مهرً سكوت بر لب زده بود،‌ مدام پلك می‌زد و از سر حرص و حسرت، لب‌های خود را می‌لیسید. كریوگر در ایستگاهی به اتفاق زن جوان، پیاده شد و تا مدتی دراز به واگن باز نگشت. وقتی هم كه مراجعت كرد، چشمكی به اسمیرنف زد و با زبانش صدایی در آورد كه شبیه به بشكن بود. اسمیرنف، با حقد و حسد پرسید:
ــ تو برادر، در این جور كار‌ها مهارت عجیبی داری! راستی چطور از عهده‌اش بر می‌آیی؟ تا پهلویش نشستی، فوری ترتیب كار را دادی … تو آدم خوش شانسی هستی!
ــ تو هم می‌خواستی بیكار ننشینی! سه ساعت تمام همان جا نشستی و لام تا كام نگفتی و بر و بر نگاهش كردی ــ مثل سنگ، لال شده بودی. نه برادر! در دنیای امروز از سكوت، چیزی عاید انسان نمی‌شود! آدم، باید حراف و سر زباندار باشد! می‌دانی چرا از عهده‌ی هیچ كاری بر نمی‌آیی؟ برای این‌كه آدم شل و ولی هستی!
اسمیرنف، منطق دوست را پذیرا شد و تصمیم گرفت اخلاق خود را تغییر بدهد. بعد از ساعتی بر حجب و كمرویی خود فایق آمد، رفت و كنار مردی كه كت و شلوار سرمه‌ای رنگ به تن داشت، نشست و جسورانه باب گفتگو گشود. همصحبت او مردی بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم، بارانی از سؤال‌های مختلف، به ویژه در زمینه‌ی مسایل علمی، بر سر او بارید. می‌پرسید كه آیا اسمیرنف از زمین و از آسمان خوشش می‌آید یا از قوانین طبیعت و از زندگی مشترك جامعه‌ی بشری، احساس رضایت می‌كند؟ به طور ضمنی درباره‌ی آزاداندیشی اروپاییان و وضع زنان امریكایی نیز سؤال‌هایی كرد. اسمیرنف كه بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عین حال با شور و هیجان، پاسخ‌های منطقی می‌داد. اما ــ باور كنید ــ هنگامی كه مرد سرمه‌ای پوش در یكی از ایستگاه‌ها بازوی او را گرفت و با لبخندی موذیانه گفت: «همراه من بیایید!»، سخت دچار بهت و حیرت شد.
به ناچار همراه مرد سرمه‌ای پوش از قطار پیاده شد و از آن لحظه، چون قطره آبی كه بر خاك تشنه لب صحرا چكیده باشد، ناپدید شد.
دو سال از این ماجرا گذشت. بین دو دوست، بار دیگر ملاقاتی دست داد. اسمیرنف، رنگ پریده و تكیده و نحیف شده بود ــ پوستی بر استخوان. كریوگر متعجبانه پرسید:
ــ كجا‌ها غیبت زده بود برادر؟
اسمیرنف به تلخی لبخند زد و رنج‌هایی را كه طی دو سال گذشته، متحمل شده بود، برای دوست خود تعریف كرد.
ــ می‌خواستی حرف‌های زیادی نزنی! می‌خواستی وراجی نكنی! می‌خواستی مواظب حرف زدنت می‌شدی! مگر نشنیده‌ای كه زبان سرخ، سر سبز می‌دهد بر باد؟ آدم باید زبانش را پشت دندان‌هایش حبس كند!

دسترسی سریع