زن گفت: «من به تناسب خیلی اهمیت میدهم. آن دو شمعدانی كنار پنجره را ببینید! یكی سمت چپ و دیگری سمت راست است. متناسب نیستند. باور كنید باطن من خیلی با ظاهرم فرق میكند. خیلی.»...
ولفگانگ بورشرت شاعر، نمایشنامهنویس و نویسنده آلمانی بود.
هنوز نوجوان بود كه به سربازی فراخوانده شد. او را به جبهه ی شرق فرستادند. در جبهه بیماری به سراغش آمد. او را به خاطر تمسخر هیتلر و اینكه با گفته های ضد جنگ خود روحیه ی همقطارانش را تضعیف می كرد به آلمان فرا خواندند. محاكمه و به مرگ محكوم شد. چندین ماه در زندان در انتظار اجرای حكم به سر برد. اما سرانجام به دلیل پیشرفت بیماری و اینكه امیدی به زنده ماندنش نبود بخشوده شد و پس از چندی دوباره به جبهه اعزام شد. در سال 1942 درحالی كه سخت مجروح شده بود نمایشنامه ی پرشور خود “بیرون، پشت در” را نوشت. در پایان جنگ، دوستانش می دیدند كه پیكر فرسوده اش همچون شعله ای خرد مدام در كار فرو مردن است. با این همه شوق نوشتن او را دو سال زنده نگه داشت.
در این مدت ولفانگ بورشرت به شیوه ای واقع گرایانه و در عین حال نمادین، سرنوشت سربازان بازگشته از جنگ را در داستان های كوتاه و اشعار خود بازگو می كرد.
داستان كوتاه « شمعدانی های غمگین » اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید .
زمان آشنایی آن دو، هوا تاریك بود. زن او را به آپارتمان دعوت كرد. مرد پذیرفت. زن آپارتمان، رومیزی، ملافهها، حتا بشقابها و چنگالها را به او نشان داد. اما همین كه در روشنایی رو به روی هم نشستند، چشم مرد به بینی زن افتاد.
با خود اندیشید: انگار بینی را چسبانده اند. اصلن شبیه بقیهی بینیها نیست، بیشتر شبیه نوعی میوه است. عجب! سوراخهای بینی اش اصلن با هم تناسب ندارد. یكی خیلی تنگ وبیضی شكل است، یكی مثل حفره، چاهی دهان باز كرده است. تیره و بی انتها.
با دستمال عرق پیشانی اش را خشك كرد.
زن گفت: «خیلی گرم است، اینطور نیست؟»
مرد نظری به بینی او انداخت و گفت: «آه، بله.»
و دوباره به فكر فرو رفت: باید آن را چسباند باشند. وصلهی ناجوری است. رنگش هم با این پوست فرق میكند. تیره تر است. راستی، سوراخهای بینی هم ناهماهنگند یا شاید مدل جدید است.
یاد كارهای پیكاسو افتاده بود.
مرد گفت: «شما كارهای پیكاسو را میپسندید.»
زن گفت:«گفتید كی؟ پی… كا…»
مرد بی مقدمه پرسید: «تصادف كرده اید؟» زن گفت: «چطور مگر؟»
مرد گفت: «خب…»
زن گفت: «آها به خاطر بینی ام میپرسید؟»
مرد میخواست بگوید:«عجب!» اما گفت: «پس این طور!»
زن گفت: «من به تناسب خیلی اهمیت میدهم. آن دو شمعدانی كنار پنجره را ببینید! یكی سمت چپ و دیگری سمت راست است. متناسب نیستند. باور كنید باطن من خیلی با ظاهرم فرق میكند. خیلی.»
و دستش را روی زانوی مرد گذاشت. مرد در عمق چشمان زن آتشی را روشن دید.
زن آرام و اندكی شرم زده گفت: «و مخالفتی هم با ازدواج و زندگی مشترك ندارم.»
از دهان مرد پرید: «به خاطر تناسب؟»
زن اشتباه او را با مهربانی تصحیح كرد:«هماهنگی… به خاطر هماهنگی.»
مرد گفت:«بله به خاطر هماهنگی.» و بلند شد.
زن گفت: «دارید میروید؟»
مرد گفت: «بله میروم.»
زن او را تا دم در بدرقه كرد. گفت: «باطن آدمها مهم است نه ظاهرشان.»
مرد فكر كرد: «تو هم با این دماغت!» و گفت: «یعنی در باطن مثل قرار گرفتن شمعدانیها متناسبید.»
و از پلهها پایین رفت.
زن كنار پنجره با نگاه او را دنبال كرد.
دید كه مرد آن پایین ایستاد و با دستمال عرقهای پیشانی اش را پاك كرد. یك بار، دو بار و باری دیگر و اما نیشخند فارغ بال او را ندید. ندید چون اشك، چشم هایش را پوشانده بود. شمعدانیها بوی غم میدادند.