داستان فرهنگ: « خواب آبی عمیق» « خواب آبی عمیق»

گرستون علاقه‌ای به دیدن دروازه‌های مرگ نداشت. باشد برای وقتی كه حس چیزهای این طوری آمد. او از آبشار «كوشش خلاق» هم گذشت. با خودش فكر كرد كه دوره‌ی خلاقیتش هم می‌تواند بماند برای بعداً. ...

1397/02/15
|
16:29

درباره ی نویسنده : رابرت شكلی
رابرت شكلی را عموماً طنازترین نویسنده‌ی علمی‌تخیلی دنیا می‌دانند. او در آثارش غالباً تكنولوژی و یا دست‌مایه‌های دیگرِ ادبیات علمی‌تخیلی و فانتزی را با زبان ابسورد هجو می‌كند. «آن روز كه فضایی‌ها آمدند» یكی از مشهورترین داستان‌های كوتاه او است كه در رأس آثار طنز او قرار دارد و اثری است كه در عین اختصار، مباحثی متنوع نظیر آینده‌ی بشر، برخورد با فضایی‌ها، فردیّت بشر و حتا تأویل متن را در بر گرفته است. البته بهتر است خواننده خود سراغ متن برود و حرفِ بیش از این گفته نشود.
داستان كوتاه « خواب آبی عمیق» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .

صدای كوبیدن روی در اتاق گرستون ناگهانی و اعصاب خرد كن بود. پشت بندش هم صدای شدید و تیز زنگ در بود كه اصلاً نمی‌شد بی‌خیالش شد.
وقت از این بدتر نمی‌شد. چون درست در لحظه‌ای بود كه گرستون بنا داشت خودش را به «اسناگل‌داون» [2] وصل كند. اسناگل داون، یك برنامه‌ی «خواب آبی عمیق» بود كه آدم‌های خوب شركت «ماجراجویی‌های ناخودآگاه» (با مسؤولیت محدود) فراهم كرده بودند. آن هم برای آن‌هایی كه می‌خواستند طی چند ساعتی كه معمولاً برای وِل بودن مصرف می‌شد، حال و حولی كنند.
هیجان، وحشت، عشق، خنده! همه‌ی این‌ها را می‌توانستید ضمن خواب تجربه كنید! نسبت به آن روزهای بد گذشته اوضاع كلی عوض شده بود. آن وقت‌ها هر بیست و چهار ساعت یك وقتی در یك اتاق تاریك دراز می‌كشیدید و می‌گذاشتید ذهنتان برای حول و حوش هشت ساعت وارد الگویی تكراری شود.
تا همین اخیراً نوع بشر اسیر خواب بود. این دشمن قدیمی روزها و شب‌های ما محكوممان كرده بود ثلث عمر خودمان را همین طور بیهوده مصرف كنیم و هیچ كاری نكنیم. آن هم بدون هیچ چیزی كه بتوانیم نشان بدهیم. به جز یك مشت رؤیای محو كه معمولاً رضایت‌بخش هم نبودند و اگر می‌خواستی معنی‌ای از آن‌ها بیرون بكشی باید كلی پول می‌ریختی به حلق متخصص‌ها و تازه آن وقت هم به زحمت معنی‌دار می‌شدند.
در همین وقت بود كه برنامه‌های «خواب آبی عمیق» عرضه شدند.
سرانجام می‌شد درگاه بیداری را مستقیماً به سرزمین مرموز ذهن گشود و این كار را مردم عادی هم می‌توانستند انجام دهند. نه فقط آن‌هایی كه مدرك دانشگاهی داشتند و كارشناس و ارشد و بالاتر در روان‌شناسی توهمی بودند.
در این دنیای قشنگ نو می‌توانستی حتا ضمن خواب هم درآمدی كسب كنی. مثلاً به عنوان رؤیاسالار یا اگر جا نبود، همیشه برای رؤیابرده‌ها جا بود. این موضوع برای آن‌هایی كه وقتی بیدار بودند نمی‌توانستند چیزی به دست بیاورند كلی كمك خرج بود.
موارد احتمال‌های سفرهای درونی دست كمی از نفس‌گیر بودن نداشتند. با استفاده از خدمات الكترونیكی خودكار، آن هم با قیمتی كه تمام افراد طبقه‌ی متوسط از پس آن بر می‌آمدند و طبقات پایین هم می‌توانستند امیدش را داشته باشد، می‌شد به اسناگل‌داون لاگ‌آن كرد. سپس می‌شد وجود خود را به «راهروهای شخصی شده‌ی خواب» پلاگ كرد. راهروها هم تو را می‌برد و می‌برد تا برسی به «دروازه‌های (معمولاً می‌گویند بزرگ است و بلند و ساخته شده از آهن) مرگ». این دروازه‌ی مرگ تبدیل به یك جاذبه‌ی توریستی برجسته شده‌ است و بعضی زوج‌های پر دل و جرأت هم مراسم عروسی‌شان را در «عرصه‌ی نسیان »برگزار كرده‌اند. به آن‌ها توصیه شده‌است كه زیاده از حد آن‌جا نمانند. در ضمن چون مرگ هنوز كاملاً تحت كنترل شركت درنیامده‌است، ایمنی افراد ضمانت نمی‌شود. هر چند شركت به هر حال تمام اقدامات احتیاطی را انجام می‌دهد.
گرستون علاقه‌ای به دیدن دروازه‌های مرگ نداشت. باشد برای وقتی كه حس چیزهای این طوری آمد. او از آبشار «كوشش خلاق» هم گذشت. با خودش فكر كرد كه دوره‌ی خلاقیتش هم می‌تواند بماند برای بعداً. چون در حال حاضر او مدل «تعویق» شده بود. او حتا دلش نمی‌خواست نمایشگاه «زندگی جاوید» را ببیند. در این نمایشگاه شركت یك عروس دریایی اختلاطی بزرگ درست كرده بود و آن را در یك مرداب كم‌عمق در فلوریدا نگاه می‌داشت.
عروس دریایی موجودی اختلاطی بود كه از عصاره‌ی زندگی هزاران (و به زودی میلیون‌ها) عضو ساخته شده بود. این اعضا تصمیم گرفته بودند روشی راحت و كم‌دردسر برای گذراندن ابدیت در پیش بگیرند.
احتمالات دیگری هم بود. یك كم بیشتر كه پول می‌دادی می‌توانستی از افزونه‌ی خدمات «برزخ گَردان» هم استفاده كنی. با این خدمت می‌شد ذهن را هر از گاهی برای مدتی بیرون برد و در اطراف خوش گذراند و بعد هم دوباره به درون عروس دریایی بی‌مرگ برگشت.
كارهایی جالب دیگری هم بود كه می‌شد وقت خواب انجام داد. این كارها را در منوی خدمات ویژه فهرست كرده بودند و قیمتشان كمی بیشتر بود. گرستون به امید ماجراجویی درونی دولوكس یكی از آن‌ها را انتخاب كرده بود. او آماده بود شروع كند. ولی پیش از آن باید می‌دید پشت در كیست.
صدای بلند جیغ مانند زنگ در دوباره بلند شد و گرستون داد كشید: «كیه؟»
«فكرگراف برای آی گرامپتون.»
«گرستون؟»
«همون كه گفتم.»
گرستو پرسید: «از طرف كیه؟» زیرا او زندگی‌ای آرام داشت و به ندرت اصلاً فكرگراف یا آن پسر عموی دیگرش (پیام ذهنی آنی) دریافت می‌كرد.
«هی عمو، می‌خوای ببینم چه رنگیه و بوی خوب می‌ده یا نه؟ بیا بگیر خودت ببین چیه! شیر فهم شدی یا اومدم دیوونه‌خونه؟»
گرستون هیچ وقت از بی‌ادبی آن‌هایی كه پیش‌ترها طبقه‌ی پایین خوانده می‌شدند و امروز اصلاً به آن‌ها اشاره‌ای نمی‌شود خوشش نمی‌آمد. اگر او در را باز نمی‌كرد مردك بلاشك می‌گذاشت و می‌رفت. اما گرستون می‌خواست بداند چه كسی برای او فكرگراف فرستاده‌است. پس زنجیر در را آزاد كرد و قفل را هم باز كرد. در را كه باز كرد، پشت در یك مرد كوچك اندام ایستاده بود كه یك یونیفرم خاكی‌رنگ به تن داشت با یك كلاه لبه‌دار كه روی آن نوشته بودند «خدمات انتقال افكار مركوری».
گرستون پرسید: «برای این فكرگراف باید امضا بدم؟»
«نچ. نه فقط پذیرش رو با عمل رضایت ذهنی اعلام كن. بعد خودش روی این رسیدهای حساس به ذهنی كه توی این كیف چرمی دارم ثبت می‌شه.»
گرستون اعلام كرد و پیك گفت: «بفرما.» و با انگشت سبابه‌ی ترانزیستوری‌شده‌اش به پیشانی گرستون زد.
گرستون برق آشنای انتقال را حس كرد و منتظر شد تا پیغام در ذهنش ظاهر شود. ولی خبری نشد. به جای آن حس درونی غریبی شبیه جابجایی پیدا كرد. نیم ثانیه بیشتر طول نكشید كه فهمید این چیست. چیزی در ذهنش حركت می‌كرد و وول می‌خورد.
نخستین فكر گرستون احساس دل به هم خوردگی فشرده‌ای بود كه برایش معادلی در گفتار نداریم. كسی در ذهنش بود!
صدای زنی در سرش گفت: «سلام.»
گرستون پاسخ داد: «چی؟»
«گفتم سلام.»
«آره. ولی شما كی باشین؟»
«من مایرام دیگه.»
«باید بشناسم؟»
«تو منو دعوت كردی این‌جا. یادت نیست؟»
گرستون گفت:‌«من كردم؟ جزییات یك خورده محو هستن. شاید اگه یك كم شرایط رو یادآوری كنی من یادم بیاد.»
«توی نامه‌ای كه برام نوشته‌ای بودی این طور بود: “اگه یه وقت گذرت افتاد این ورا. حتماً یه سری بزن.” این به نظر من خیلی شبیه دعوته. چكار باید می‌كردم؟ می‌رفتم سیبری؟»
گرستون گفت: «متأسفانه یادم نمی‌یاد. ولی چیزی كه نمی‌فهمم اینه كه اگه این طوره چرا معمولی نیومدی منو ببینی؟»
«فكر كردم این طوری باحال‌تره.»
«آها.»
«ولی تو بدت اومد. نه؟»
«خُب ...»
«خب پس اشتباه كردم. خوب پس از من شكایت كن. منم می‌رم خودمو می‌كشم.»
«مایرا. لازم نیست نازك نارنجی بشی. البته من خوشحالم كه می‌بینمت. خُب دیدن كه نیست. ولی منظورم معلومه. چیزی كه هست اینه كه من معمولاً توی سرم از كسی پذیرایی نمی‌كنم.»
«هیچ وقت از این كه این جا تنهایی دلت تنگ نمی‌شه؟»
«البته كه می‌شه. ولی به هر صورت من ...»
«می‌دونم تو توی سرت از كسی پذیرایی نمی‌كنی. خُب. نگران نباش. من جایی كه منو نخوان نمی‌مونم. اون پسره‌ی پیك كجا رفت؟ گفت برمی‌گرده دنبال من. حداقل این چیزیه كه من از حرفاش فهمیدم. یك كم سخت بود سر در بیاری چی می‌گه.»
«ولی تو وانمود كردی می‌فهمی؟»
«البته. من دوست ندارم احساسات كسی رو جریحه‌دار كنم هارولد.»
«منو چی صدا كردی؟»
«هارولد دیگه!»
«من كه هارولد نیستم.»
«ولی هستی ها!»
«هی! من دیگه خودم باید بدونم كیم! اسمم سیده. من سید هستم.»
«سید چی؟»
«سید گرستون دیگه.»
«مطمئنی؟»
«آره كه مطمئنم.»
«یعنی اسمت هارولد گریستون نیست؟»
«نه!»
«اون بی‌شعور منو به یه ذهن اشتباهی رسونده!»
در درنگ كوتاهی كه پیش آمد گرستون كوشید اندكی بیاندیشد.
بألاخره گفت: «حالا كه این جایی. فكر كنم راحت باشی بهتر باشه. فرض كن خونه‌ی خودته.»
«ممنون.»
یك جابه‌جایی در ذهن گرستون صورت گرفت و بعد صدایی مثل این كه كسی بنشیند.
«جای خوبی داری.»
«خوب این ذهنمه دیگه. ولی سعی می‌كنم تمیز و مرتب نگهش دارم. به نظر بعضی‌ها ممكنه كمی ناراحت برسه.»
«كمی چی؟»
«سفت و سخت. یعنی توش راحت نباشی.»
«نه. به نظر من كه خیلی خوبه. كلی كتاب داری این جا!»
«خوب من فكر می‌كنم داشتن یه كتابخونه توی ذهن مهمه.»
«چرا تا میام عنوان‌ها رو بخونم، تار می‌شن؟»
«فقط اونایی تار می‌شن كه من هنوز نخوندمشون.»
«این چیه این‌جا؟ آشپزخونه؟»
«خوب در اصل این یه آشپزخونه‌ی مجازیه. فكر كردم حال می‌ده. نمی‌دونم می‌گیری چی می‌گم یا نه.»
«ولی آخه باهاش چكار می‌كنی؟»
«خوب به راحتی می‌تونی با خوندن دستور هر غذایی اونو بخوری. همشون این جا توی این كتابن.»
«وای! چه كتاب بزرگی!»
«اسمش هست “دایره‌المعارف تمام دایره‌المعارف‌های دستور غذایی كه از ابتدای جهان نوشته شده‌اند. به همراه انواع دیگر آن‌ها”. متوجهی كه خیلی جامع و كامله.»
«خیلی باید گرون بوده باشه.»
«آره. ولی می‌ارزه. به خصوص كه یه گزینه‌ی “طول زمان غذا خوردن” هم داره كه می‌تونه “زمان هضم” رو تنظیم كنه. اونم از 5 نانوثانیه تا 18 ساعت برای مهمونی‌هایی كه دلت نمی‌خواد ازشون دل بكنی. تازه “مقیاس شدتش” یه سطح اُرگاسمی هم داره كه تازه همین امسال اومده. این باعث می‌شه یه غذای حسابی كلی بیشتر حال بده.»
«حیف كه الان گشنه‌ام نیست.»
«لازم نیست گشنه‌ات باشه. من برنامه‌ی “گرسنگی مجازی” دارم كه هر چقدر بخوای به‌ات اشتها می‌ده.»
«نمی‌خوام همین الان گشنه‌ام باشه. من فقط یه دوری همین اطراف می‌زنم. ممنون. این چیه؟ كمد جارو؟»
«دوست دارم چیزها رو تمیز نگه دارم.»
«توی ذهنت؟»
«البته. تمیزی مجازی به اندازه‌ی تمیزی واقعی اهمیت داره.»
«این‌جا حمام هم داری؟»
«توی ذهنم حموم می‌خوام چكار؟ تو برای چی می‌خوای؟»
«یه حموم مجازی هم خیلی خوبه. وای؛ چقدر در این جا هست. این دیگه چیه؟ یه پلكان مارپیچی! یعنی به كجا می‌رسه؟»
«اون جا نرو!»
«بی‌خیال. من همیشه خوشم میاد توی مغز مردا گشت بزنم. این یكی خیلی جالبه. هر چی می‌رم پایین‌تر تاریك‌تر می‌شه.»
«نرو اون جا! اون پلكان به جاهای مخفی ذهن من می‌رسه. علامت رو نمی‌بینی؟ روش نوشته “سطح ناخودآگاه. ورود به جز برای روان‌شناس رسمی اكیداً ممنوع.” خواهشاً دماغت رو از چیزای خصوصی من بكش بیرون.»
«بی‌خیال. این قدر ضدحال نباش. من دیگه رسیدم پایین. فقط می‌خوام یه نگاه بندازم ببینم پشت این در عجیب غریب چیه.»
«به اون در دست نزن!»
«این قدر جوشی نشو. چرا فكر می‌كنی یه چیزایی داری كه من تا حالا ندیدم؟»
«اون در رو ببند!»
گرستون دیگر واقعاً در وضعیت آشفتگی شدید عصبی بود. نمی‌دانست چه باید بكند. برای این كه حتماً وضعش قوز بالا قوز هم بشود، همان لحظه صدای در زدنی شدید و خشن از سمت در آپارتمان بلند شد. آپارتمان واقعی. نه مجازی. گرستون از روی صدای بلند و طبل مانند در زدن و واقعیتی كه قطعیت شدید آن واضح بود، در آن فهمید كه دردسرهای بیشتری در راه است. دیگر از سرش زیاد شده بود.
فریاد كشید: «سرم شلوغه! برو پی كارت!»
صدایی گفت: «درو باز كن! تا با لگد درو نشكستیم بازش كن. پلیس افكار!»
«تا حالا اسم پلیس افكارو هم نشنیدم. تو مطمئنی ...»
«پس چی كه مطمئنم احمق. این درو باز كن وگرنه می‌شكنیمش و یه حالی هم به ذهنت می‌دیم.»
گرستون داد زد: «حق ندارید! این كارا قانونی نیست!»
«به درك كه نیست! ما مجوز تفتیش داریم كه به ما اجازه می‌ده وارد خونه‌ات بشیم. یكی دیگه هم داریم كه باهاش می‌تونیم داخل ذهنت بشیم.»
«ولی آخه چرا این كارو می‌كنین؟»
«به ما خبر رسیده كه تو به یه مجرم خطرناك پناه دادی.»
«تو آپارتمانم؟»
«خربازی در نیار بی‌شعور! توی ذهنت قایمش كردی!»
گرستون یك لحظه از ترسش وقت گرفت كه فكر كند. این‌ها از كجا می‌دانستند؟ محض این كه كمی زمان و فضا و هوا بخرد پرسید: «خر نشین. من هیچ وقت همچین كاری نمی‌كنم.»
«ما می‌دونیم دختره این جاست. اون یه مجرم جنسی بیگانه‌ست از یه سیاره‌ی دور. یه مجرم جنسی كه به خودش می‌گه مایرا. حالیته چی می‌گم؟ به فكر خودت باش رفیق. احتمالاً تو هم تقصیری نداری. بذار بیاییم تو تا ما سریع سر و تهشو هم بیاریم.»
گرستون با صدایی وارفته گفت: «به خدا نمی‌دونستم اون مجرمه. باشه. بیایین تو سركار.»
در آپارتمان را باز كرد. سه درجه‌دار هیكلی در یونیفرم‌های آبی تیره داخل شدند. روی پیراهن‌هایشان یك نشان نقره‌ای بود كه روی آن نوشته بودند «پلیس افكار، جوخه‌ی سوم». یكی‌شان هم درجه‌ی گروهبانی داشت.
گروهبان با انگشت خپلش روی پیشانی گرستون زد و گفت: «اجازه‌ی ورود هست؟»
«بفرما. شما كه به هر حال این كار رو می‌كنین.»
درهای ذهن گرستون باز شدند. سه پلیس وارد شدند و با روپوش‌های چرمی و پوتین‌های ساق‌پوش مجازی‌شان ذهن گرستون را آشفته كردند. پاهایشان كثیف بود و صورت‌هایشان اخم‌آلود. با وجود مجازی بودن هم ترسناك بودند.
گرستون نالید: «این جا خیلی شلوغ شده. ترو خدا زود باشین!»
پلیس‌ها ذهن گرستون را گشتند. اشیا حافظه را از قفسه‌های مجازی بیرون ریختند. تابلوهای تك‌چهره‌ی اجدادی چنان دور كه گرستون اصلاً نمی‌دانست دارد را روی زمین ریختند. چكمه‌هایشان روی كف ذهن حساس گرستون خش انداختند. تكه‌پرانی‌های زمخت و بی‌ادبانه‌ی آن‌ها نزدیك سقف مجازی مانند ابری از گاز بدبو شناور ماند.
گرستون از لای دندان‌های به هم فشرده‌اش گفت: «خیلی دیگه طول داره؟»
گروهبان گفت: «بهتره به‌اش عادت كنی.»
صدای به زمین افتادن چیزی آمد و یكی از پلیس‌ها گفت: «ببخشید رییس. من یكی از جایزه‌های گلفشو انداختم.»
آن یكی پلیس گزارش داد: «دختره این جا نیست. ما از این جا تا ته گندیده‌ی دیوونگی احمقانه‌شو كه بهش می‌گه منِ درونی گشتیم. اگه طرف این جا قایم شده بود پیداش می‌كردیم.»
گروهبان گفت: «ای لعنت! دهنشو! دوباره فرار كرد! ولی حداقل تو رو گرفتیم بی‌شعور.»
آن‌ها از ذهن گرستون خارج شدند. لبخندی از سر لذت روی صورت آب‌دیده‌ی پلیسی گروهبان ظاهر شد. صورتی كه پر از رگ‌های لهیده‌ی سرخ بود و ابروهایی پاچه‌بزی آن را زینت می داد.
گرستون دهانش را باز كرد كه چیزی بگوید. ناگهان در جا خشكش زد. همه چیز دور و برش در میانه‌ی حركت متوقف شد. نوری تابید.
پلیس‌ها ناپدید شدند. گرستون كه سر در نمی‌آورد چه شده مات و مبهوت مانده بود.
بعد صدایی در سرش شروع به صحبت كرد.
صدا گفت: «سلام. ما ورود شما به خواب آبی عمیق را متوقف كردیم تا پیش‌نمایش ماجراهای ذهنی نامحدود برای آن‌هایی كه قلب‌های جوان دارند را خدمت شما تقدیم كنیم. از تجربه‌ای كه داشتید لذت بردید؟ دوست دارید بیشتر مانند آن را تجربه كنید؟ تنها كافیست رضایت ذهنی خود را اعلام كنید. اپراتورهای ماهر ما موافقت شما را دریافت كرده و هزینه را به حساب كارت اعتباری شما می‌گذارند.»
گرستون با خود اندیشید پس موضوع این بود. این خیلی خیلی اعصاب‌خردكن بود!
بلند گفت: «می‌خوام یه نفر مسؤول رو ببینم.»
مردی بلند بالا با عینك نیم‌دایره كه برق می‌زد در ذهنش ظاهر شد.
«ناظر اولسون [8] هستم، در خدمت شما. مشكلی هست؟»
«پس چی كه مشكل هست! من هیچ وقت هیچ جور برنامه‌ی ماجراجویی ذهنی انتخاب نكردم. تنها چیزی كه كلاً خواستم یه خورده خواب بود! و اگر هم ماجراجویی انتخاب كردم شما چه حقی داشتین این یارو مایرا رو بفرستین كه به ذهن من تجاوز كنه؟ این پلیس‌بازی‌ها چی بود؟»
«بذارین یه نگاهی به پرونده‌تون بكنم قربان.»
او به سرعت كارتی از ذهن گرستون بیرون كشید آن را خواند و سرجایش گذاشت.
«همه چیز درسته قربان. این تأیید شماست دیگه. ایناها. این امضای شماست دیگه. نه؟»
گرستون چشمهایش را تنگ كرد و نگاهی انداخت. بعد گفت: «مثل خودشه. ولی من هیچ وقت با همچین چیزی موافقت نكردم.»
«ولی موافقت كردین قربان. امیدوارم مجبورم نكنید به‌اتون بگم در واقع كی برای این خدمات ثبت‌نام كردین.»
«بفرما. بگو!»
«درست قبل از مردنتون.»
گرستون پرسید: «من مُردم؟»
«همین طوره قربان.»
«ولی آخه چطور می‌شه من مرده باشم؟»
ناظر شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «پیش میاد.»
گرستون گفت: «اگه من مُردم پس چرا هنوز این‌جام؟»
«ما یه راه‌هایی داریم كه مرده‌ها رو زنده نگه داریم.»
گرستون نعره كشید: «من نمی‌خوام مرده باشم!»
«قربان خواهشاً آروم حرف بزنین. بقیه رو بیدار می‌كنین.»
«بقیه؟ كدوم بقیه؟»
ولی ناظر رفته بود و نورها آرام‌آرام محو می‌شدند.
نور آپارتمان خودش؟ در ذهنش؟ محو می‌شدند؟ اول فكر كرد دارد می‌میرد. بعد یادش آمد قبلاً مرده است. یا شاید هم این‌ها به او دروغ می‌گفتند؟ و اگر این مرگ بود، بعدش چه بود؟ و حالا از كجا می‌توانست مطمئن شود كه مرده؟ یعنی ممكن نبود كه این ادامه‌ی یكی از همان رؤیاهای ماجراجویی آن‌ها باشد؟ به آن‌ها می‌آمد چنین دروغی بگویند. بگویند مرده است ... آن هم در حالی كه او فقط ... فقط ...
ناگهان گرستون دیگر نمی‌دانست به چه فكر كند. زیرا اكنون به نظر می‌رسید چیزی غریب در حال رخ دادن باشد .

دسترسی سریع