داستان فرهنگ : « صدف » داستان كوتاه ی از چخوف « صدف »

پدرم با پالتو تابستانی نیمدار و كلاه تریكویی كه یك تكه پنبه ی سفید از گوشه ی آن بیرون زده ، كنار من در پیاده رو ایستاده است . گالوشهای بزرگ و سنگینی به پا دارد .این انسان محجوب و مشوش از بیم آنكه رهگذران متوجه شوند كه او گالوش را ....

1397/02/03
|
16:12

درباره ی نویسنده : داستان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس برجستهٔ روس است.هر چند چخوف زندگی كوتاهی داشت و همین زندگی كوتاه همراه با بیماری بود اما بیش از 700 اثر ادبی آفرید. چخوف در نیمهٔ سال 1880 تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهٔ پزشكی در دانشگاه مسكو آغاز كرد. در همین سال نخستین مطلب او چاپ شد برای همین این سال را مبدا تاریخی آغاز نویسندگی چخوف برمی‌شمارند. چخوف بعد از پایان تحصیلات‌اش در رشتهٔ پزشكی به طور حرفه‌ای به داستان‌نویسی و نمایش‌نامه‌نویسی روی آورد. در 1885 همكاری خود را با روزنامهٔ پتربورگ آغاز كرد.
داستان كوتاه « صدف » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
اگر بخواهم غروب های بارانی پاییزی را با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده كنم ــ همان غروب هایی كه به اتفاق پدرم در یكی از خیابانهای پر آمد و شد مسكو می ایستم و حس میكنم كه بیماری عجیب و غریبی ، رفته رفته بر وجوم چیره میشود ــ احتیاج ندارم فشار چندانی به مغزم بیاورم. درد نمیكشم اما زانوانم تا میشوند ، كلمات در گلویم گیر میكنند ، سرم با ناتوانی به یك سو خم میشود … حالی به من دست میدهد كه انگار در لحظه ی دیگر می افتم و هوش و حواسم را از دست میدهم.

در چنین لحظه هایی چنانچه به بیمارستان مراجعه میكردم ، دكترهای معالج لابد بر لوحه ی بالای تختم می نوشتند: Fames ” گرسنگی ” ــ نوعی بیماری كه در كتابهای پزشكی از آن یاد نشده است.

پدرم با پالتو تابستانی نیمدار و كلاه تریكویی كه یك تكه پنبه ی سفید از گوشه ی آن بیرون زده ، كنار من در پیاده رو ایستاده است . گالوشهای بزرگ و سنگینی به پا دارد . این انسان محجوب و مشوش از بیم آنكه رهگذران متوجه شوند كه او گالوش را با پای بی جوراب پوشیده است ، ساق پا را در ساقه ی چكمه ی كهنه ی خود پنهان كرده است .

این ابله خل وضع و بینوا كه پالتو تابستانی خوش دوختش هر چه مندرس تر و كثیف تر میشود ، به همان نسبت علاقه ام نیز به او افزونتر میگردد ، از پنج ماه به این طرف ، در جست و جوی شغلی در حد میرزا بنویسی به پایتخت آمده است . در پنج ماهی كه گذشت ، به هر دری زده و تقاضای ارجاع شغل كرده بود ، اما فقط همین امروز است كه تصمیم گرفته به خیابان بیاید و دست تكدی دراز كند .

درست روبروی محلی كه من و او ایستاده ایم ، یك ساختمان بزرگ سه طبقه با تابلو آبی رنگ ” رستوران ” بر دیوار آن ، به چشم میخورد . سرم كمی به یك سو و اندكی به عقب خم شده است و بی اختیار به سمت بالا ، به پنجره های روشن رستوران ، چشم دوخته ام . پشت آنها ، آدمهایی رفت و آمد میكنند . از محلی كه ایستاده ام ، قسمتی از جایگاه اركستر یعنی جناح راست جایگاه را و همچنین دو تابلو نقاشی بر دیوار و چراغهای آویز رستوران را می بینم . به یكی از پنجره های آن خیره میشوم و لكه ای سفید گونه را تماشا میكنم . لكه ی بی حركت كه طرحی است مركب از رشته ای خطوط موازی ، بر زمینه ی عمومی رنگ قهوه ای دیوار ، بطور چشمگیری مشخص میشود . به بینایی ام فشار می آورم و یك تابلو دیواری را كه چیزی روی آن نوشته شده است ،‌ تشخیص میدهم ؛ نوشتار روی تابلو را نمیتوانم بخوانم .

حدود نیم ساعتی ، چشم از آن بر نمی گیرم . رنگ سفیدش چشمهایم را به خود جذب كرده است و انگار كه مغزم را افسون میكند . میكوشم نوشتار را بخوانم اما همه ی تلاشم بی نتیجه میماند .

سرانجام ، بیماری عجیب و غریبم ، كار خودش را می كند .

سر و صدای كالسكه ها ، رفته رفته به غرش تندر شباهت پیدا میكند ، از میان بوی تعفن خیابان ، هزار بو را تمیز میدهم و چشمهایم چراغهای رستوران و چراغهای خیابان را به رعد و برق كور كننده تشبیه میكند . هر پنج تا حسم بیدارند و به شدت تحریك شده اند . رفته رفته آن چیزی را كه تا دقایقی پیش ، قادر به دیدنش نبودم ، مشاهده میكنم ــ نوشته ی روی تابلو را میخوانم : ” صدف”

چه كلمه ی عجیب و غریبی! درست ، هشت سال و سه ماه از عمرم میگذرد اما این كلمه ، حتی یك بار هم كه شده ، به گوشم نخورده است. صدف! چه میتواند باشد؟ نكند اسم خود صاحب رستوران باشد؟ اما تا آنجایی كه میدانم اسم صاحب رستوران را روی تابلو بالای سر در ورودی می نویسند ، نه روی تابلوی دیواری . میكوشم صورتم را به طرف پدرم بچرخانم و با صدایی گرفته می پرسم:

ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟

سوالم را نمی شنود ــ به آمد و شد انبوه آدم ها خیره شده است و تك تك رهگذران را با نگاهش بدرقه میكند … از نگاه او پیداست كه میخواهد حرفی به آنها بزند اما آن كلام شوم چون وزنه ای سنگین ، به لبان لرزانش می چسبد و نمیتواند از دو لبش ، كنده شود . حتی چند گامی از پی رهگذری بر میدارد و آستین وی را لمس میكند اما همین كه مرد سر خود را به طرف او بر میگرداند ، زیر لب با شرمندگی میگوید : ” ببخشید ” و به جای نخستش بر میگردد . سوالم را تكرار میكنم :

ــ پدر جان ، صدف یعنی چه ؟

ــ یك نوع جانور … جانور دریایی …

و من ، این جانور دریایی را در یك آن ، در نظرم مجسم میكنم ــ قاعدتا باید چیزی بین ماهی و خرچنگ دریایی باشد . و چون جانوری ست آبزی ، البته از آن ، سوپ ماهی گرم و خوشمزه با چاشنی فلفل خوش عطر و برگ بو ، و یا خوراك ترشمزه ماهی با غضروف و ترشی كلم ، و یا سس سرد خرچنگ با ترب كوهی و سایر مخلفاتش ، تهیه میكنند . در یك چشم به هم زدن ، در نظرم مجسم میكنم كه این جانور دریایی را از بازار می آورند و با عجله پاكش میكنند و با عجله می اندازندش توی دیگ … خیلی عجله دارند … آخر همگی گرسنه اند … سخت گرسنه! بوی ماهی برشته و سوپ خرچنگ از آشپزخانه به مشام میرسد .

حس میكنم كه این بو ، سوراخ های بینی و سق دهانم را غلغلك میدهد و رفته رفته بر وجوم چیره میشود … از رستوران و از پدرم و از تابلوی سفید رنگ و از آستینهایم ــ از همه جا و همه چیز ــ بوی سوپ ماهی بلند میشود و هر آن شدت پیدا میكند بطوری كه بی اختیار شروع میكنم به جویدن. چنان می جوم و چنان می بلعم كه انگار تكه ای از این جانور دریایی را در دهان دارم …

آنقدر لذت می برم كه نزدیك است زانوانم تا شوند ، پس به آستین خیس پالتو تابستانی پدرم چنگ می اندازم تا بر زمین نیفتم . پدرم سراپا میلرزد و كز میكند ــ سردش است …

ــ پدر جان ، صدف را در ایام پرهیز هم می شود خورد ؟

جواب میدهد :

ــ صدف را زنده زنده می خورند … مثل لاك پشت ، لاك دارد اما … لاكش از وسط نصف می شود .

و در همان دم ، بوی دلاویز سوپ ماهی ، از غلغلك دادن كامم ، دست بر می دارد و توهماتم محو میشوند … به همه چیز پی می برم! زیر لب زمزمه میكنم :

ــ چه نجاستی! چه كثافتی!

پس ، این است صدف! حیوانی شبیه به قورباغه را در نظرم مجسم میكنم كه توی لاكش نشسته است و از همانجا با چشمهای درشت و براق خود ، نگاهم میكند و آرواره های نفرت انگیزش را می جنباند . این جانور نشسته در لاك را ــ با آن چنگالها و چشمهای درشت و آن پوست لزجش ــ در نظرم مجسم میكنم كه از بازار به رستوران می آورند … بچه ها از ترسشان قایم میشوند و آشپز رستوران از سر كراهت و اشمئزاز چهره در هم میكشد ، سپس چنگال جانور را میگیرد و آن را توی بشقاب میگذارد و به سالن رستوران می برد . و آدمهای گنده ،‌ جانور را از توی بشقاب بر میدارند و آن را … زنده زنده ــ با آن چشمها و دندانها و چنگالهایش ــ میخورند! و جانور ، جیغ میكشد و سعی میكند لبهای آدم را گاز بگیرد …

رویم را در هم می كشم اما … اما سبب چیست كه دندانهایم مشغول جویدن شده اند؟ آنچه كه می جوم ، جانوری ست تهوع آور و نفرت انگیز و هولناك ، با اینهمه حریصانه میخورمش و در همان حال بیم آن دارم كه به بو و طعمش پی ببرم . یكی از جانورها را میخورم و در همان لحظه ، چشمهای براق دومی و سومی در نظرم مجسم میشوند … آنها را هم میخورم … بعد نوبت به دستمال سفره و بشقاب و گالوشهای پدرم و تابلوی سفید رنگ میرسد … آنها را هم میخورم … هر آنچه را كه می بینم میخورم زیرا حس میكنم كه چیزی جز خوردن ، بیماری ام را درمان نخواهد كرد . صدفهای نفرت آور با چشمهای هراس انگیزشان نگاهم میكنند ؛ از این اندیشه ، سراپا میلرزم . با اینهمه ، باز دلم میخواهد بخورمشان! فقط بخورم! دستهایم را به جلو دراز میكنم و با تمام وجوم فریاد میكشم :

ــ صدف می خواهم ! به من صدف بدهید!

در همین دم ، صدای گرفته ی پدرم را می شنوم :

ــ آقایان كمك كنید! من از گدایی شرم دارم! اما ــ خدای من ــ رمقی برایم نمانده!

دامان كتش را می كشم و همچنان بانگ می زنم :

ــ من صدف می خواهم!

كنار من ، چند نفر خنده كنان می پرسند:

ــ كوچولو ، تو مگر صدف هم می خوری ؟

دو مرد با كلاه ملون ، روبروی من و پدرم ایستاده اند و خنده كنان به چهره ام می نگرند .

ــ پسرك تو صدف می خوری ؟ راست می گویی ؟ خیلی جالب است ؟ چه جوری می خوریش ؟

یادم می آید ، دستی قوی مرا به طرف رستوران غرق در نور میكشاند . چند دقیقه بعد ، عده ای به دورم حلقه زده اند و با خنده و كنجكاوی تماشایم میكنند . پشت میزی نشسته ام و چیزی لزج و شورمزه را كه بوی نا و گندیدگی از آن بلند میشود ،‌ میخورم . با حرص و ولع میخورم ــ نه می جوم ، نه نگاهش میكنم ، نه می پرسم … می پندارم كه اگر چشم بگشایم ، بدون شك چشمهای براق و چنگ و دندان تیز جانور را خواهم دید …

ناگهان پی می برم كه مشغول جویدن چیز سختی هستم . صدای قرچ و قروچ به گوشم می رسد . مردم می خندند و می گویند :

ــ ها ــ ها ــ ها! دارد لاك صدف را می خورد! احمق جان ، لاك كه خوردنی نیست!

و بعد ، نوبت به عطش وحشتناك می رسد . در بسترم دراز كشیده ام و از شدت سوزش و بوی عجیبی كه در دهانم پیچیده است ،‌ نمیتوانم بخوابم . پدرم در اتاق قدم میزند ،‌ دستهایش را با درماندگی تكان میدهد و زیر لب من من كنان میگوید :

ــ مثل اینكه سرما خورده ام . سرم … طوری ست كه انگار یك كسی توی آن راه می رود … شاید هم علتش این باشد كه امروز … امروز چیزی نخورده ام … راستی كه آدم عجیبی … آدم ابلهی هستم … می بینم كه این آقایان بابت صدف ، ده روبل پول میدهند … چرا چند روبل از آنها قرض نكردم؟ حتماً میدادند .

بالاخره حدود ساعت 5 صبح می خوابم و قورباغه ای را با چنگالهایش كه توی لاك نشسته و چشمهایش دودو میكند ، در خواب می بینم . حدود ظهر ، از شدت تشنگی ، چشم میگشایم و با نگاهم ،‌ پدرم را جست و جو میكنم: هنوز هم دارد قدم میزند و دستهایش را در هوا تكان میدهد …

دسترسی سریع