داستان فرهنگ: « رنجی كه بچه كوچولوها می كشند » « رنجی كه بچه كوچولوها می كشند »

خانم سیدلی ساعت پنج تنهایی سر میز شام نشست، شامش تخم‌مرغ نیمرو روی نان تست بود، هنوز داشت به ماجرا فكر می‌كرد. می‌‌دانست دارد پیر می‌شود و با خونسردی با این قضیه كنار آمده بود. قصد نداشت یكی از آن خانم‌معلم‌های عجوزه‌ای شود كه ....

1397/01/18
|
16:22

درباره نویسنده: استیون ادوین كینگ ، معروف به استیون كینگ (زادهٔ 21 سپتامبر 1947) نویسندهٔ آمریكایی خالق بیش از 200 اثر ادبی در گونه‌های وحشت و خیال‌پردازی است. رمان‌های كینگ چنان با گرمی از سوی خوانندگان او روبه‌رو شد كه دیری نپایید به سینما نیز راه یافت.داستان كوتاه « رنجی كه بچه كوچولوها می كشند » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .


نامش دوشیزه سیدلی بود و سرگرمی‌اش تدریس.
زنی ریز جثه بود. باید روی نوك پایش بلند می شد تا بتواند روی بلندترین نقطه‌ی تخته سیاه بنویسد؛ حالا هم داشت همین كار را می‌كرد. پشت سرش، هیچ‌كدام از بچه‌ها نه می‌خندیدند نه پچ‌ پچ می‌كردند و نه یواشكی به شیرینی كه توی مشت‌شان قایم كرده بودند، گاز می‌زدند؛ آن‌ها خلق و خوی زهرماریِ خانم سیدلی را خوب می‌شناختند. خانم سیدلی همیشه خبر داشت چه كسی در یك گوشه‌ی اتاق دارد آدامس می‌جود، چه كسی یك شاه‌دانه پرتاب‌كن توی جیبش دارد، یا چه كسی قصد دارد به دستشویی برود كه به جای استفاده از امكانات دستشویی كارت بیس‌بال رد و بدل كند. خانم سیدلی درست مثل خدا همیشه از همه چیز خبر داشت.
موهایش داشتتند خاكستری می‌شدند، برای محافظت از ستون مهره‌هایش كمربند محافظتی می‌پوشید، كمربند روی پیراهنش خط انداخته بود. زنی بود ریزجثه، همیشه در رنج و با نگاهی خیره. اما بچه‌ها ازش می‌ترسیدند. زبانِ تیزش افسانه‌ی بچه‌های مدرسه بود. اگر نگاه خیره‌اش به یك بچه‌ی خوش خنده می‌افتاد یا به بچه‌ای كه درگوشی حرف زده بود، زانوهایش به لرزه درمی‌آمد.
حالا داشت فهرستی از لغات را روی تخته می‌نوشت، لغاتی بودند كه باید آن روز هجی می‌شدند، در حال نوشتن با خودش فكر می‌كرد موفقیت‌آمیز بودنِ دورانِ طولانیِ تدریسش را می‌توان با همین كارِ روزمره جمع‌بندی و اثبات كرد: او می‌توانست با خیال راحت رویش را از دانش‌آموزانش برگرداند.
گفت: «تعطیلات» و در حال تلفظِ كلمه، آن را با دست‌خطِ محكم و جدی‌اش نوشت. «ادوارد، لطفا با كلمه‌ی تعطیلات یك جمله بساز.»
ادوارد بریده بریده گفت: «من تعطیلات به نیویورك‌سیتی رفتم.» و بعد كلمه را با دقت هجی كرد، درست همان‌طور كه خانم سیدلی یادش داده بود: «تع-طی-لات»
خانم سیدلی سراغ كلمه‌ی بعدی رفت و گفت: «آفرین ادوارد.»
البته او چند تا كلك كوچك هم بلد بود، اعتقاد راسخ داشت كه موفقیت علاوه بر مسایل بزرگ، به خرده‌كاری‌ها هم بستگی دارد. اصول اعتقادی‌اش را مدام در كلاس به كار می‌بست و هیچ‌وقت هم تا حالا شكست نخورده بود.
به آرامی گفت: «جِین.»
جین با نگاهی پر از گناه بالا را نگاه كرد، آخر داشت از روی كتابچه‌اش پنهانی می‌خواند.
«لطفا آن كتاب را همین حالا ببند.» كتاب بسته شد و جین با چشمانی بی‌حال و سرشار از نفرت به پشت خانم سیدلی خیره شد. «و پانزده دقیقه پس از خوردن زنگ هم پشت میزت می‌مانی.»
لب‌های جِین می‌لرزید: «بله خانم سیدلی.»
یكی از حقه‌های كوچكش استفاده‌ی ماهرانه از عینكش بود. تمام كلاس در عدسی‌های كلفتش بازتاب می‌یافت، وقتی مچ بچه‌ها را هنگام شیطنت‌های كوچك و كثیفشان می‌گرفت، از دیدنِ چهره‌های وحشت‌زده و گناه‌كارشان كیف می‌كرد. و حالا تصویر كم‌رنگ و كج و معوجی از رابرت را در ردیف اول می‌دید، رابرت چینی به بینی‌اش انداخته بود. چیزی نگفت. هنوز وقتش نبود. رابرت شناگر خوبی بود، باید بهش آب كافی می‌داد.
خانم سیدلی كلمه‌ی «فردا» را شمرده تلفظ كرد: «رابرت لطفا با كلمه‌ی فردا یك جمله بساز.»
رابرت اخمی به چهره آورد. كلاس در آفتاب بعد‌ از ظهر سپتامبر خواب‌آلود و خفه بود. ساعت الكترونیكِ كنار در می‌گفت تنها نیم‌ساعت با زنگِ تعطیلی ساعت سه فاصله دارند؛ تنها چیزی كه سرهای جوان را از چرت زدن روی كتابچه‌های هجی‌شان باز می‌داشت، پشتِ تهدیدآمیز و شوم خانم سیدلی بود.
«منتظرم رابرت.»
رابرت گفت: «فردا اتفاق بدی خواهد افتاد.» كلماتِ كاملا بی‌عیب و ایراد بودند، اما خانم سیدلی از آن كلمات اصلا خوشش نیامد، به خاطر حس هفتمش بود كه خاصِ آدم‌های سخت‌گیر است. رابرت حرفش را به اتمام رساند: «فَ-ر-دا» دستانش را مرتب روی میز گذاشته بود، دوباره چینی به بینی‌اش انداخت. لبخندی كج و یك‌وری هم بر لب آورد. ناگهان خانم سیدلی مطمئن شد كه رابرت از حقه‌ی كوچك او با عینكش خبر دارد.
بسیار خوب، كه این طور.
خانم سیدلی بدون این كه به رابرت آفرین بگوید، نوشتنِ كلمه‌ی دوم را شروع كرد، و گذاشت كمر صافش پیغام را برساند. یك چشمی و با دقت نگاهی انداخت، الان است كه رابرت زبانش را بیرون بیاورد .بازتابِ چهره‌اش بی‌رنگ، كوچك و كج و معوج بود و خانم سیدلی فقط گوشه‌ی چشمش به كلمه‌ای بود كه داشت می‌نوشت.
رابرت تغییر كرد.
خانم سیدلی فقط یك لحظه نگاهش به بازتابِ ترسناك چهره‌ی رابرت افتاد، چهره‌ی رابرت كه به چیزی دیگر...چیزی متفاوت تغییر كرد.
با چهره‌ای رنگ‌پریده و بدون این كه توجی به درد تیز كمرش بكند، سریع به سمت كلاس چرخید.
رابرت با گستاخی نگاه متعجبش را به او دوخت. دستانش مرتب مقابلش بودند. بعد از روزی طولانی، موهای پشت سرش اندكی به هم ریخته بودند. به نظر نمی‌رسید ترسیده باشد.
خانم سیدلی با خودش فكر كرد، حتما می‌خواستم به یك چیزی گیر بدم و وقتی هیچی در كار نبود، ذهنم برای خودش خیال‌پردازی كرده، دستش هم درد نكنه.
گفت: «رابرت؟» قصد داشت صدایش مسلط باشد و بدون بازخواست اعتراف بگیرد. اما آن جور كه می‌خواست نشد.
رابرت گفت: «بله خانم سیدلی؟» چشمانش قهوه‌ای بسیار تیره بود، مثل گِلی كه ته‌ یك جریانِ كُند ته‌نشین شده باشد.
«هیچی»
دوباره به سمت تخته‌سیاه بازگشت. زمزمه‌ی گنگی در كلاس به راه افتاد.
سریع گفت: «ساكت.» و دوباره چرخید كه با آن‌ها رو به رو شود. «یك كلمه‌ی دیگر بگویید، همه با هم بعد از كلاس پیش جین می‌مونیم.» طرف صحبتش كل كلاس بود، اما صاف به رابرت نگاه كرد. رابرت هم با معصومیت بچه‌گانه او را نگاه كرد. كی، من؟ من نبودم خانم سیدلی.
به طرف تخته برگشت و شروع كرد به نوشتن و دیگر از گوشه‌ی عینكش جایی را نگاه نكرد. نیم‌ساعت باقی مانده هم گذشت، به نظرش رسید رابرت هنگام بیرون رفتن نگاه عجیبی به او انداخت. نگاهش می‌گفت حالا ما یك راز داریم، مگر نه؟
نگاهش از ذهن خانم سیدلی بیرون نمی‌رفت. توی ذهنش گیر كرده بود، مثل یك تكه گوشت كه میانِ دو دندان گیر كرده باشد، یك چیز كوچك بود اما انگار به بزرگی یك تخته الوار باشد.
خانم سیدلی ساعت پنج تنهایی سر میز شام نشست، شامش تخم‌مرغ نیمرو روی نان تست بود، هنوز داشت به ماجرا فكر می‌كرد. می‌‌دانست دارد پیر می‌شود و با خونسردی با این قضیه كنار آمده بود. قصد نداشت یكی از آن خانم‌معلم‌های عجوزه‌ای شود كه باید در سن بازنشستگی، جیغ و داد كنان از كلاس درسشان بیرون كشیده شوند. این جور آدم‌ها او را یادِ قماربازهایی می‌انداختند كه حتا هنگام باخت هم قادر نبودند میز قمار را ترك كنند. اما او در حال باخت نبود. او همیشه یك برنده بود.
به نیمرویش نگاه كرد.
او همیشه برنده بود، مگر نه؟ به چهره‌های تر و تمیزِ كلاس سومی‌هایش فكر كرد و چهره‌ی رابرت را درخشان‌تر از همه یافت.
بلند شد و یك چراغ دیگر روشن كرد.
كمی بعد، درست قبل از این كه خوابش ببرد، چهره‌ی رابرت، با لبخندی شوم، در تاریكی پشت پلك‌هایش و مقابل رویش شناور شد، و شروع به تغییر كرد.
اما قبل از این كه ببیند چه شكلی می‌شود، تاریكی او را در بر گرفت.
خانم سیدلی شب بدی را از سر گذراند و در نتیجه روز بعد، از دنده‌ی چپ بلند شده بود. انگار با اشتیاق منتظر یك پچ‌پچ، یا خنده یا رد و بدل شدنِ یك یادداشت بود. اما كلاس ساكت بود، خیلی ساكت. همه‌شان بی احساس به او خیره شده بودند .حس می‌كرد می‌تواند وزن نگاه‌هایشان را روی خودش احساس كند؛ نگاه‌هاشان مثل مورچه‌های كور روی او می‌خزیدند.
با خشونت به خودش گفت، بس كن! داری مثل یك دختربچه‌ی ترسو رفتار می‌كنی كه تازه از كالج معلمی بیرون آمده.
دوباره به نظرش رسید كه روز دارد كش می‌آید، و وقتی زنگ به صدا درآمد، مطمئن بود خودش از بچه‌ها خوشحال‌تر است. بچه‌ها، دخترها و پسرها به ترتیب قد، مرتب كنار در صف بستند و منظم، دست همدیگر را گرفتند..
خانم سیدلی گفت: «تعطیلید»، بچه‌ها با سر و صدا از راهرو بیرون رفتند و وارد روشنایی روز شدند، خانم سیدلی با بدخلقی به صدایشان گوش كرد.
وقتی رابرت تغییر كرد، چی دیدم؟ یك چیز چند لایه، یك چیزی كه می‌لرزید. چیزی كه به من خیره شده بود، بله به من خیره شده بود و نیشخند می‌زد و اصلا هم یك بچه نبود. چیزی بود پیر و شیطانی و ...
«خانم سیدلی؟»
سرش را سریع بالا آورد و بی‌اختیار یك «اوه» از گلویش بیرون پرید.
آقای هانینگ بود. لبخندی پوزش‌طلبانه زد. «قصد نداشتم مزاحمتون بشم.»
خانم سیدلی گفت: «اشكالی نداره.» لحنش گستاخانه‌تر از چیزی بود كه در نظر داشت. چی توی كله‌اش بود؟ چه مرگش شده بود؟
«می‌شه خواهش كنم، یك نگاهی به دستمال كاغذی دستشویی دخترها بندازید؟»
«حتما.» بلند شد و دستانش را روی انحنای كمرش گذاشت. آقای هانینگ نگاهی از سر همدلی به او انداخت. خانم سیدلی با خودش فكر كرد، پیشكشت. پیشخدمت پیر خوشحال نیست، هیچ علاقه‌ای هم نداره.
از كنار آقای هانینگ رد شد و به سمت انتهای راهرو رفت، دستشویی دختران انتهای راهرو بود. یك گروهِ پر سر و صدا از پسرها با دیدن او ساكت شدند و گناه‌كارانه از در بیرون رفتند، وسایلِ قُر و خش افتاده‌ی بیس‌بال همراه داشتند؛ بعد از بیرون رفتن دوباره صدای جیغ و فریادشان بلند شد.
خانم سیدلی پشت سرشان اخم كرد، با خودش فكر كرد بچه‌های دور و زمانه‌ی او جور دیگری بودند. مودب‌تر نبودند، بچه‌ها هرگز مودب نبوده‌اند و حتا احترام بیشتری هم برای بزرگ‌ترها قائل نبودند، اما این بچه‌ها دورو بودند، سكوتشان یك جورایی سرشار از پوزخند جلوی چشم بزرگترها بود، سرشار از تنفر ناراحت كننده و اعصاب‌خورد كن، قبلا این طوری نبودند. انگار ...
پشت ماسك‌ها قایم شده بودند ؟موضوع همین بود؟
این فكر را از سرش بیرون كرد و داخل دستشویی رفت. اتاقی كوچك و به شكل اِل بود. ردیف توالت‌ها در ضلع درازترش قرار داشتند و دستشویی‌ها در سمت كوتاه‌ترش.
در همان‌حال كه داشت ظرف‌های دستمال كاغذی را بررسی می‌كرد، نگاهش به چهره‌ی خودش در آینه‌ها افتاد و از این كه چهره‌ی خودش را این قدر از نزدیك می‌دید، جا خورد. حتا یك ذره هم به چیزی كه می‌‌دید اهمیت نمی‌داد؛ اما نگاهی در چهره‌اش بود كه دو روز پیش نبود، نگاهیِ وحشت‌زده و مضطرب. ناگهان دریافت كه بازتابِ محوِ چهره‌ی رنگ‌پریده‌ و مطیعِ رابرت در عینكش، به وجودش نفوذ كرده و داشت چرك می‌كرد.
در باز شد، دو دختر وارد شدند و صدایشان را شنید، داشتند پنهانی درباره‌ی چیزی می‌خندیدند. قصد داشت از آن گوشه بیرون بیاید و از كنارشان بگذرد كه نام خودش را شنید. به سمت دستشویی‌ها بازگشت و دوباره مشغول بررسیِ دستمال كاغذی‌ها شد.
«بعدش او...»
خنده‌هایی آرام.
«خانم سیدلی می‌دونه، اما...»
خنده‌های بیشتر؛ خنده‌ها ملایم و چسبناك بودند مثل صابونی در حال ذوب شدن.
«خانم سیدلی یه...»
بس كنید، این صداها را بس كنید!
اگر به آرامی می‌چرخید، می‌توانست سایه‌هاشان را ببیند، سایه‌ها در نور پخشی كه از پنجره‌های یخ زده به داخل می‌تابید، مبهم شده و با هیجانی دخترانه، به هم چسبیده بودند.
فكر دیگری از ذهنش بیرون خزید.
آن‌ها می‌دانند او آن‌جاست.
بله، بله می‌دانستند. این عوضی‌های كوچولو می‌دانستند.
باید تكانشان می‌داد، باید آن قدر تكانشان می‌داد كه دندان‌هاشان به هم بخورد و ریزخند‌هایشان به شیون تبدیل شود، آن‌قدر سرشان را به دیوارهای كاشی می‌كوبید تا مجبور شوند اعتراف كنند از حضورش باخبر بوده‌اند.
همین موقع بود كه تغییر شكل دادنِ سایه‌ها شروع شد. انگار كِش می‌آمدند، داشتند مثل پیه مذاب جریان پیدا می‌كردند و اشكالی غریب به خود می‌گرفتند؛ اَشكال قوز كرده بودند و خانم سیدلی را واداشتند پشت به دستشویی‌های چینی از ترس خودش را جمع كند؛ قلبش توی سینه‌اش می‌كوبید.
اما آن‌ها همین‌طور كر كر می‌خندیدند.
صداهایشان تغییر كرد، دیگر دخترانه نبود، حالا بی‌جنسیت و بی‌روح بود، و بسیار بسیار شیطانی. صدای یك جور شوخیِ آرام و گندیده بود كه مثل گنداب از پشت گوشه‌ی دستشویی جریان یافته و داشت به طرفش می‌رفت.
به سایه‌های قوز كرده خیره شد و بعد ناگهان رو به آن‌ها جیغ كشید. جیغش همین طور ادامه پیدا كرد و آن قدر در سرش پژواك یافت كه به مرز جنون رسید. و بعد غش كرد. خنده‌ها، همچون قهقه‌ی شیاطین حتا در تاریكی هم تعقیبش كردند.
البته كه نمی‌توانست راستش را به آن‌ها بگوید.
این را همان وقتی فهمید كه چشمانش را باز ‌كرد و نگاهش به چهره‌های عصبیِ آقای هانینگ و خانم كروسن افتاد. خانم كروسن یك بطری نمك بویایی از بسته كمك‌های اولیه‌ی كلاس ورزش زیر بینی‌اش نگاه داشته بود. آقای هانینگ برگشت و به دو دختر كوچكی كه با كنجكاوی خانم سیدلی را نگاه می‌كردند گفت لطفا به خانه بروید.
هر دوشان به او لبخند زدند، از آن لبخندها كه معنایش این بود: حالا ما یك راز داریم، و بعد بیرون رفتند.
بسیارخب، رازشان را حداقل برای مدتی حفظ می‌كرد. اجازه نمی‌داد مردم خیال كنند دیوانه است یا اولین علائم سالخوردگی زودتر از موقع سراغش آمده، به روش آن‌ها بازی می‌كرد، آن هم تا زمانی كه بتواند پلیدی‌شان را آشكار كند و از ریشه بیرون بكشدشان. همان طور كه تلاش می‌كرد بنشنید و درد كُشنده‌ی پشتش را نادیده بگیرد، با خونسردی گفت: «به گمونم لیز خوردم، یك جا خیس بود.»
آقای هانینگ گفت: «وحشتناكه، وحشتناك، شما...»
خانم كروسن میان حرفش پرید: «امیلی وقتی افتادی پشتت كه طوری نشده؟» آقای هانینگ با قدردانی به او نگاه كرد.
خانم سیدلی بلند شد و ستون مهره‌هایش از درد فریاد كشید.
گفت: «نه، راستش انگار ضربه‌ی سقوط یك جور اثر معجزه‌آسای ماساژ مانند داشته، سال‌هاست پشتم این قدر خوب نبوده.»
آقای هانینگ دوباره شروع كرد: «می‌تونیم دكتر خبر كنیم...»
خانم سیدلی لبخندی سرد به او تحویل داد. «لازم نیست.»
«از دفتر زنگ می‌زنم برات تاكسی بیاد.»
خانم سیدلی به سمت در دستشویی دخترانه رفت و همان طور كه بازش می‌كرد، گفت: «همچون كاری نمی‌كنی من همیشه با اتوبوس می‌رم.»
آقای هانینگ آهی كشید و به خانم كروسن نگاه كرد. خانم كروسن جای دیگری را نگاه كرد و چیزی نگفت.
روز بعد، خانم سیدلی رابرت را بعد از كلاس نگه داشت. رابرت كاری نكرده بود كه مستحق مجازات باشد، اما خانم سیدلی با بهانه‌ی واهی او را نگه داشت. خانم سیدلی هیچ احساس گناهی نداشت، رابرت كه یك پسر كوچك نبود، یك هیولا بود. باید كاری می‌كرد كه اعتراف كند.
پشتش به شدت درد می‌كرد. متوجه شد رابرت هم از موضوع مطلع است. لابد انتظار داشت این موضوع به نفعش بشود. اما این طور نخواهد شد. این هم یكی دیگر از برتری‌های كوچك خانم سیدلی بود. در دوازده سال گذشته، پشتش همیشه عذابش داده و دفعات بسیاری بوده كه به همین شدت درد می‌كرده، خُب البته تقریبا همین‌‌قدر به همین شدت.
پس در را بست و هر دو نفرشان را داخل محبوس كرد.
یك لحظه راست ایستاد و خیره رابرت را نگاه كرد. منتظر شد رابرت سرش را پایین بیندازد، ولی او این كار را نكرد. او هم یك‌راست توی چشم خانم سیدلی نگاه كرد و كم‌كم لبخندی كوچك گوشه‌های لبش شكل ‌گرفت.
خانم سیدلی به آرامی پرسید: «چرا داری لبخند می‌زنی رابرت؟»
رابرت گفت: «نمی‌دونم.» و همین‌طور به لبخند زدن ادامه داد.
«لطفا بگو.»
رابرت چیزی نگفت.
و همین‌طور به لبخند زدن ادامه داد.
صدای بازیِ كودكان در بیرون، دوردست بود و همانند یك رویا. فقط صدای هیپنوتیزم كننده‌ی ساعت روی دیوار حقیقت داشت.
ناگهان رابرت با لحنی پیش پا افتاده، انگار نظری درباره‌ی آب و هوا بدهد، گفت: «تعدادمون خیلی كمه.»
حالا نوبت خانم سیدلی بود كه ساكت بماند.
«یازده تا توی همین مدرسه.»
خانم سیدلی با خودش فكر كرد، بسیار شیطانی، به طرز وحشتناكی شیطانی.
خانم سیدلی شمرده گفت: «پسر كوچولوهایی كه چاخان می‌كنند، به جهنم می‌روند. والدین زیادی را می‌شناسم كه دیگه ... توله‌هاشون رو از این واقعیت باخبر نمی‌كنن اما مطمئن باش دارم راستش رو بهت می‌گم رابرت. پسر كوچولوهایی كه چاخان می‌كنند به جهنم می‌روند. دختركوچولوهای چاخان‌گو هم همین‌طور.»
لبخند رابرت آشكارتر شد و حالتی شوم به خود گرفت. «خانم سیدلی دوست داری تغییر كردن منو ببینی؟ می‌خواهی یك نگاه درست و حسابی بندازی؟»
خانم سیدلی احساس كرد پشتش تیر می‌كشد. با تندی گفت: «برو گمشو. فردا هم پدر یا مادرت رو با خودت میاری مدرسه. باید این موضوع را حل و فصلش كنیم.» بفرما. حالا خانم سیدلی دوباره مسلط شده بود. منتظر شد چهره‌ی رابرت جمع شود، منتظر شد اشكش در بیاید.
در عوض لبخند رابرت باز هم بازتر شد، آن قدر كه دندان‌هایش آشكار شود. «درست مثل «بیار و بگو» میشه ، مگه نه خانم سیدلی؟ رابرت، اون یكی رابرت، خیلی «بیار و بگو» دوست داشت. هنوز هم یك جایی ته‌ِ تهِ مغزم پنهان شده.» لبخند گوشه‌های دهانش را مثل كاغذی كه در حال سوختن باشد، جمع كرد.
«گاهی اوقات دور و بر سرم می‌پلكه...سرم می‌خاره. می‌خواد ولش كنم و بذارم بره.»
خانم سیدلی كه كرخت شده بود گفت: «برو گمشو.» صدای زنگ ساعت بسیار بلند به گوش می‌رسید.
رابرت تغییر كرد.
ناگهان چهره‌اش مثل مومِ در حال ذوب شدن در هم ریخت، چشمانش مثل زرده تخم‌مرغ دو نیم شده، پهن شده و گسترش پیدا كردند، بینی‌اش گشاد وگشادتر شد و دهانش ناپدید شد. سرش كش آمد و موهایش در یك چشم به هم زدن، دیگر مو نبودند، بلكه زائده‌هایی بودند كه پیچ و تاب می‌خوردند.
رابرت شروع كرد به خندیدن.
صدای آرام و پژواك‌دار از جایی می‌آمد كه قبلا بینی‌اش بود، اما بینی داشت در بخش پاینی چهره‌اش حل می‌شد، منخرینش داشتند به هم می‌پیوستند و یك سوراخ در مركز چهره‌اش تشكیل می‌دادند كه دهانی گشاد و فریادكش بود.
رابرت بلند شد، هنوز هم می‌خندید، و پشت تمام این تغییرات، خانم سیدلی می‌توانست بازمانده‌های در هم شكسته‌ی رابرت دیگر را ببیند، همان پسر كوچكِ واقعی كه این موجود بیگانه در خود بلعیده بود؛ حالا داشت با هراسی دیوانه كننده زوزه می‌كشید و جیغ می‌كشید كه آزادش كند.
خانم سیدلی فرار كرد.
جیغ‌كشان در طول راهرو دوید، چندتایی از دانش‌آموزان كه داشتند دیرتر از وقت معمول مدرسه را ترك می‌كردند، برگشتند و با چشمانی گشاد و ناباور نگاهش كردند. آقای هانینگ در اتاقش را به سرعت باز كرد و بیرون را نگاه كرد، درست همان موقع خانم سیدلی به سرعت از درهای بزرگ شیشه‌ای بیرون دوید؛ در پس‌زمینه‌ی آسمانِ روشن سپتامبر همچون مترسكی بزرگ و لرزان بود.
آقای هانینگ دنبالش دوید، سیب آدمش بالا پایین می‌پرید. «خانم سیدلی، خانم سیدلی»
رابرت از كلاس بیرون آمد و با كنجكاوی نگاهی انداخت.
خانم سیدلی نه چیزی شنید و نه چیزی دید. همان‌طور جیغ‌كشان از پله‌ها پایین رفت و داخل پیاده رو شد و در حالی كه جیغ‌هایش پشت سرش به جای می‌ماندند داخل خیابان دوید. صدای بلند و كركننده‌ی بوقی بلند شد و بعد اتوبوس رویش سایه انداخت، چهره‌ی راننده‌ی اتوبوس مثل گچ سفید شده بود. ترمزهای بادی همچون اژدهایانی خشمگین غریدند.
خانم سیدلی افتاد و چرخ‌های عظیم اتوبوس در فاصله‌ی ده سانتی‌متری از بدنِ شكننده و پوشیده در كمربند طبی او متوقف شدند و ردیِ دودكنان از خود بر جای گذاشتند. همین‌طور كه می‌لرزید روی آسفالت باقی ماند و صدای جمعیت را ‌شنید كه اطرافش جمع می‌شدند.
برگشت و بچه‌ها را دید كه بالای سرش به او خیره شده بودند. حلقه‌ای كوچك و بسته دورش تشكیل داده بودند، درست مثل عزادارنی در اطراف یك گورِ باز بودند. و درست بالای سر گور رابرت ایستاده بود، همچون یك خادمِ كلیسا كه آماده بود اولین مشت خاك را روی صورتش بریزد.
صدای بریده بریده‌ی راننده‌ی اتوبوس از دوردست می‌آمد. «... دیوانه‌ای چیزی ‌شده...خدای من، اگر فقط نیم متر دیگر رفته بود..»
خانم سیدلی به بچه‌ها خیره شد. سایه‌هایشان روی او افتاده بود. چهره‌هایشان خونسرد بود. برخی‌هاشان لبخند‌های كوچكِ پنهانی بر لب داشتند و خانم سیدلی می‌دانست خیلی زود دوباره فریاد سر خواهد داد.
بعد آقای هانینگ حلقه‌ی بسته‌ی آن‌ها را شكست و كنار زدشان، خانم سیدلی به آرامی زد زیر گریه.
یك ماه سر كلاسِ سومش حاضر نشد. با خونسردی به آقای هانینگ گفت چند وقتی است حالش خوش نیست و آقای هانینگ پیشنهاد داد پیش یك دكتر خوب برود و مشورت كند. خانم سیدلی موافق بود كه این تنها راه‌حلِ منطقی و عاقلانه‌‌ است؛ همین طور گفت اگر هیات مدیره‌ی مدرسه مایل است او استعفا دهد، بلافاصله این كار را خواهد كرد، اگرچه بسیار غمگین می‌شود. آقای هانینگ كه معذب به نظر می‌رسید گفت شك دارد این كار لازم باشد. نتیجه این شد كه خانم سیدلی اواخر ماه اكتبر سر كارش برگشت و دوباره آماده‌ی بازی بود، و این بار از قواعد بازی هم خبر داشت.
هفته‌ی اول گذاشت همه چیز مثل سابق باشد. حالا انگار كُل كلاس با چشمانی خصمانه او را نگاه می‌كرد. رابرت از صندلیِ ردیف اولش، دورادور به او لبخند می‌زد و خانم سیدلی جرات نداشت از او كاری بخواهد.
یك بار وقتی خانم سیدلی در زمین بازی بود، رابرت به سویش آمد؛ یك توپ وسطی در دست داشت. لبخند زنان گفت: «حالا آن قدر تعدادمون زیاد شده كه باورت نمی‌شه. هیچ‌كس دیگه‌ای هم باور نمی‌كنه.» با چشمكی بی‌نهایت شوم، خانم سیدلی را بهت‌زده كرد. «منظورم اینه كه اگه بخواهی به كسی بگی.»
دختری از روی تاب آن سوی زمین بازی، صاف توی چشمانِ خانم سیدلی نگاه كرد و به او خندید.
خانم سیدلی لبخندی ملایم به رابرت زد. «یعنی چی رابرت؟ منظورت چیه؟»
اما رابرت همین‌طور به او لبخند زد و به بازی‌اش برگشت.
خانم سیدلی اسلحه را در كیف دستی‌اش به مدرسه برد. مال برادرش بود. درست پس از آخرین حمله‌ی ارتش آلمان، آن را از یك آلمانی مرده بلند كرده بود. حالا ده سالی از مرگ جیم می‌گذشت. خانم سیدلی حداقل از پنج سال پیش تا كنون جعبه را باز نكرده بود، اما وقتی بازش كرد، اسلحه هنوز هم آن‌جا بود و درخششی مرگ‌بار داشت. خشاب‌های گلوله هم هنوز آن‌جا بودند، اسلحه را به دقت پُر كرد، درست همان‌طور كه جیم یادش داده بود.
با خوشحالی به كلاسش لبخند زد و به خصوص به رابرت. رابرت هم به او لبخند زد و خانم سیدلی می‌توانست غرابتِ تیره و تار را ببیند كه زیر پوستش جریان داشت، گل‌‌آلود بود و پر از كثافت.
خانم سیدلی هیچ خبر نداشت حالا چه چیزی داخل پوست رابرت زندگی می‌كند و اهمیتی هم نمی‌داد، فقط امیدوار بود كه پسر كوچولوی واقعی حالا دیگر به طور كامل از بین رفته باشد. دوست نداشت یك قاتل باشد. به این نتیجه رسیده بود كه رابرت واقعی از زندگی درونِ آن چیز كثیف و چندش آور یا مرده یا دیوانه شده است، همان چیز كثیفی كه در كلاس به خانم سیدلی خندیده بود و او را جیغ‌كشان به خیابان فرستاده بود. حتا اگر او هنوز هم زنده باشد، خلاص كردنش از این فلاكت لطف بزرگی است.
خانم سیدلی گفت: «امروز امتحان داریم.»
بچه‌ها غرغر نكردند و یا با نگرانی جا به جا نشدند. فقط نگاهش كردند. می‌توانست وزن نگاهشان را حس كند. سنگین و خفه‌كننده بود.
«یك امتحان ویژه است. یكی یكی به اتاق كپی صداتون می‌كنم و ازتون امتحان می‌گیرم. بعد می‌تونید یك شكلات بردارید و برید خونه، خوب نیست؟»
بچه‌ها لبخندهای بی‌احساس تحویلش دادند و چیزی نگفتند.
«رابرت تو اول از همه می‌آیی؟»
رابرت بلند شد، لبخند كوچكش را بر لب داشت. بدون پنهان‌كاری، برای او چینی به بینی‌اش انداخت. «بله خانم سیدلی.»
خانم سیدلی كیفش را برداشت و هر دو در راهروی خالی و پر پژواك، از مقابل كلاس‌ها گذشتند، بچه‌ها پشت درهای بسته در كلاس‌های خواب‌آلوده درس می‌خواندند. اتاق كپی انتهای راهرو، بعد از دستشویی‌ها بود. دو سال پیش دیوارهایش را عایق صوتی كرده‌بودند، ماشین‌های بزرگ خیلی قدیمی و پر سر و صدا بودند.
خانم سیدلی در را پشت سرشان بست و قفلش كرد.
خانم سیدلی با خونسردی گفت: «هیچ‌كس صداتو نمی‌شنوه.» اسحله را از كیفش بیرون آورد. «یا صدای اینو.»
رابرت لبخندی معصوم بر لب داشت. گفت: «تعدادمون خیلی زیاده، خیلی بیشتر از این‌جا.» دست كوچك و تمیزش را روی محفظه‌ی كاغذِ دستگاه كپی گذاشت. «دوست داری دوباره تغییر شكلمو ببینی؟»
پیش از این كه خانم سیدلی بتواند چیزی بگوید، دوباره چهره‌ی رابرت شروع به لرزیدن كرد و از ریخت افتاد، بعد خانم سیدلی به او شلیك كرد. یك بار توی سرش. رابرت عقب رفت، به قفسه‌ی كاغذها خورد، لیز خورد و روی زمین افتاد، پسر مُرده‌ی كوچكی بود با یك سوراخِ گرد و سیاه بالای چشم راستش.
خیلی رقت انگیز به نظر می‌رسید.
خانم سیدلی نفس‌نفس زنان بالای سرش ایستاد. رنگ از چهره‌اش پریده بود.
پیكر درهم‌پیچیده تكان نخورد.
انسان بود.
رابرت بود.
نه!
امیلی همه‌اش را خیال كردی، همه‌اش توی ذهنت بود.
نه! نه، نه، نه، نه!
به كلاس بازگشت و یكی یكی به آن‌جا بردشان . دوازده نفرشان را كشت و اگر خانم كروسن برای یك بسته كاغذ نیامده بود، همه را كشته بود.
چشم‌های خانم كروسن خیلی گشاد شدند، دستش را بالا برد و روی دهانش كوبید. شروع كرد به جیغ كشیدن و هنوز داشت جیغ می‌كشید كه خانم سیدلی دستش را دراز كرد و روی شانه‌اش گذاشت. به خانم كروسن كه جیغ می‌كشید گفت: «مارگرت این كار باید انجام می‌شد. وحشتناكه، اما باید انجام می‌شد. همه‌شان هیولا بودند.»
خانم كروسن به بدن‌های كوچك خیره شد كه لباس‌های كودكانه بر تن داشتند و اطراف اتاق كپی پخش شده بودند؛ و همین طور جیغ كشید. دختر كوچكی كه خانم سیدلی دستش را گرفته بود، گریه‌ای یك‌نواخت سر داد. «اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ....»
خانم سیدلی گفت: «عوض شو، برای خانم كروسن عوض شو، نشونش بده كه این كار لازمه.»
دختر كوچك همین‌طور ناباورانه گریه كرد.
خانم سیدلی فریاد كشید: «لعنتی! عوض شو! عجوزه‌ی كثافت، خزنده‌ی پلید، عوضیِ غیرطبیعی! عوض شو! خدا لعنتت كنه، عوض شو!» اسلحه را بلند كرد، دختر كوچك جست زد و بعد خانم كروسن مانند یك گربه روی خانم سیدلی پرید، ستون مهره‌های خانم سیدلی وارفت.
دادگاهی در كار نبود.
روزنامه‌ها یك‌صدا فریاد كشیدند، والدین داغدیده مقابل خانم سیدلی سوگند‌های خونین یاد كردند و اهالی شهر كرخت و شوكه بر جا ماندند، اما در انتها خونسردترها غالب شدند و دادگاهی برپا نشد. اداره‌ی قانونیِ ایالت، آزمون‌های معلمیِ سخت‌تری وضع كرد، مدرسه‌ی خایابانِ سامر یك هفته برای عزاداری تعطیل شد و خانم سیدلی بی سر و صدا به جونیپرهیل در آگوستا رفت. او را تحت بررسی‌های دقیق قرار دادند، مدرن‌ترین داروها را برایش تجویز كردند و به جلساتِ درمانِ گروهیِ روزانه معرفی‌اش كردند. یك سال بعد، تحت شرایطِ كنترل شده، خانم سیدلی به صورت آزمایشی در یك موقعیت درمان مقابله‌ای قرار داده شد.
نامش بادی جنكینز بود، سرگرمی‌اش روان‌كاوی.
پشتِ یك شیشه‌ی یك طرفه می‌نشست، یك تخته‌شاسی توی دستش بود و به اتاقی نگاه می‌كرد كه شبیه به اتاق بچه‌ها درست شده بود. روی دیوار مقابل، گاوی داشت به سمت ماه می‌پرید و موشی روی ساعت راه می‌رفت. خانم سیدلی روی صندلی چرخ‌دارش نشسته بود و كتاب داستانی در دست داشت، گروهی از كودكانِ بسیار عقب‌افتاده و خندان با آب‌دهان‌های راه افتاده اطرافش ایستاده بودند. بچه‌ها به او لبخند می‌زدند و آب‌دهانشان جاری بود، بچه‌ها با انگشتانِ كوچكِ خیس لمسش می‌كردند و تماشاچیانِ آن سوی پنجره منتظر یك حركتِ خشونت‌آمیز بودند.
بادی اولش فكر كرد خانم سیدلی دارد خوب پیش می‌رود. بلند داستان می‌‌خواند، سر یك دختر را نوازش كرد، و به پسر كوچكی كه روی یك آجر اسباب‌بازی افتاده بود، رسیدگی كرد. بعد به نظر رسید دارد چیزهایی آزاردهنده می‌بیند، اخمی روی چهره‌اش شكل گرفت و رویش را از بچه‌ها گرداند.
خانم سیدلی با صدایی آرام و بی‌لحن گفت: «لطفا من را بیرون ببرید.» روی صحبتش با شخص خاصی نبود.
و به این ترتیب او را بیرون بردند. بادی جنكینز بچه‌ها را تماشا كرد كه با چشمانی گشاد و بی احساس، اما بسیار متفكر رفتن او را نگاه می‌كردند، یكی لبخند زد، دیگری به حالتی زیركانه دستش را داخل دهانش گذاشت. دو دختر كوچك دست همدیگر را گرفتند و زیرلبی خندیدند.
آن شب خانم سیدلی گلویش را با یك تكه آینه‌ی شكسته برید و پس از آن بادی جنكینز بچه‌ها را بیشتر و بیشتر تماشا می‌كرد. عاقبت كار به جایی رسید كه دیگر نمی‌توانست چشم از آن‌ها بردارد.

دسترسی سریع