از باورهای بنیادین عرفان كه در غزل حافظ بازتابی گسترده دارد « تجلی » است . تجلی با وحدت وجود بستگی نزدیك دارد و روی دیگر سكۀ وحدت شهود است .
نویسنده : سید باقر خلیلی
حافظ شاعر جمال پرست ملك غزل با آمیختن دو شیوه شعری قرن هفتم ، یعنی شعر عارفانۀ مولوی و شعر عاشقانۀ سعدی ، توانسته است كه عاشقانه تر وعارفانه تراز دیگران جلوه های جمالی و جلالی حق را در غزلش باز گوید ، به گونه ای كه در شعر او عضوی از اندام معشوق مظهر و نماد تجلی جمال و عضوی دیگر مظهر جلال است . این گونه تجلی بخش بزركی از دیوان او است كه آن را آیینۀ تمام نمای تجلی حق كرده ، مثلأ :
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا كه حال نكو در قفای فال نكوست
یا :
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
روی تو مگر آینۀ لطف الهی ست
حقا كه چنین است و در این روی و ریا نیست
در اصطلاح صوفیه زلف كنایه از ظلمت كفر اسی و هرچیزی كه آدمی را محجوب كند و او را از حق بازدارد و نیز مراد از زلف كثرات و تفرقه و پریشانی عالم شهادت است :
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بكش به غمزه كه اینش سزای خویشتن است
یا :
مشو حافظ ز كید زلفش ایمن
كه دل برد و كنون در بند دین است
اكنون با این مختصر در این غزل تأمل كنید :
به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم
بهار توبه شكن میرسد چه چاره كنم
سخن درست بگویم نمیتوانم دید
كه می خورند حریفان و من نظاره كنم
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره كنم
به دور لاله دماغ مرا علاج كنید
گر از میانه بزم طرب كناره كنم
ز روی دوست مرا چون گل مراد شكفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره كنم
گدای میكدهام لیك وقت مستی بین
كه ناز بر فلك و حكم بر ستاره كنم
مرا كه نیست ره و رسم لقمه پرهیزی
چرا ملامت رند شرابخواره كنم
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره كنم
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشكاره كنم
سخن دنباله دارد ، نقل خواهیم كرد . والسلام