داستان فرهنگ : شاخه گلی برای امیلی اثر ویلیام فاكنر «یگ گل سرخ برای امیلی »

وقتی كه میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهرِ ما به تشییع جنازه‌اش رفتند. مردها از روی تاثر احترام‌آمیزی كه گویی از فروریختن یك بنای یادبود قدیم در خود حس می‌كردند، و زن‌ها بیشتر از روی كنجكاوی برای تماشای داخل خانة او كه جز یك نوكر پیر ...

1396/11/03
|
18:12

یگ گل سرخ برای امیلی
درباره ی نویسنده : ویلیام كاتبرت فاكنر رمان نویس آمریكایی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات بود. فاكنر در سبك‌های گوناگون شامل رمان، داستان كوتاه، نمایشنامه، شعر و مقاله صاحب اثر است. شهرت او عمدتاً به خاطر رمان‌ها و داستان‌های كوتاهش است. یكی از آثار این نویسنده « یك گل سرخ برای ایمیلی » است . گل سرخی برای امیلی داستان ترسناكی است. داستان خانه ای در آستانه فرو ریختن كه در آن آدم داستان، بریده از جهان، چون قارچی كه در تاریكی بردیواری رشد كند از انسانهای پیرامون خود می‌برد و به صورت هیولا در می‌آید.میس امیلی گریرسن دور از هیاهو وگرد وخاك و آفتاب جهان امور عادی انسان، درانزوای اختیاری خود (یا شاید اسیر اجبار درون خویش) سرمی‌كند و سرانجام آنچه دراتاق طبقه بالای خانه او برجای می‌ماند وحشتی پایا و نفرت انگیز به ما می‌بخشد.
بخش هایی از رمان « یك گل سرخ برای امیلی » اثر ویلیام فاكنر را در زیر می خوانید .
وقتی كه میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهرِ ما به تشییع جنازه‌اش رفتند. مردها از روی تاثر احترام‌آمیزی كه گویی از فروریختن یك بنای یادبود قدیم در خود حس می‌كردند، و زن‌ها بیشتر از روی كنجكاوی برای تماشای داخل خانة او كه جز یك نوكر پیر – كه معجونی از آشپز و باغبان بود – دست‌كم از ده سال به این طرف كسی آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانة چهارگوش بزرگی بود كه زمانی سفید بود، و با آلاچیق‌ها و منارها و بالكون‌هایی كه مثل طومار پیچیده بود به سبك سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود، و در خیابانی كه یك وقت گل سرسبد شهر بود
قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دست‌درازی كرده بودند حتی یادبودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسم‌دار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانة میس امیلی بود كه فرتوتی و وارفتگی عشوه‌گر و پا برجای خود را میان واگون‌های پنبه و تلمبه‌های نفتی افراشته بود –وصله ناجوری بود قاتی وصله‌های ناجور دیگر.
و اكنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و باصلابتی بپیوندد كه در گورستانی كه مست بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین كه در جنگ جفرسن به خاك افتادند، آرمیده‌اند.
میس امیلی در زندگی برای شهر به‌صورت یك عادت دیرینه، یك وظیفه، یك نقطة توجه، یا یكنوع اجبار موروثی درآمده بود؛ و این از سال 1884، از روزی شروع می‌شد كه كلنل سارتوریس شهردار -همان كسی كه قدغن كرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید- میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف كرده بود. نه این‌كه میس صدقه بپذیرد، بلكه كلنل سارتوریس داستان شاخ و برگ‌داری از خودش درآورده بود، به‌این معنی كه پدر میس‌ امیلی پولی از شهر طلبكار بوده و شهر از لحاظ صرفه‌اش ترجیح می‌داد كه قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفكر كلنل سارتوریس می‌توانست از خودش بسازد و فقط زن‌ها می‌توانستند آن را باور كنند.وقتی كه آدم‌های نسل بعدی، با طرز تفكر تازة خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصر نارضایی ایجاد كرد. اول سال كه شد، یك برگ ابلاغیة مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند.ماه فوریه آمد و از جواب خبری نشد.آن‌وقت یك نامة رسمی به او نوشتند و ازش خواهش كردند كه سرفرصت سری به مقر «شریف» بزند. یك هفته بعد خود «شریف» یك نامه به او نوشت و تكلیف كرد به دیدنش برود، یا اینكه اتومبیلش رابرای او بفرستد در پاسخ یادداشتی دریافت كرد كه روی یك برگ كاغذ كهنة قدیمی به خط خوش ظریف و روان، با جوهر رنگ باخته‌ای نوشته شده بود؛ به این مضمون كه ایشان دیگر از منزل بیرون نمی‌روند. برگ ابلاغیة مالیات هم بدون شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود.انجمن شهر جلسة مخصوصی تشكیل داد. هیئتی مامور ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری كه هشت یا نه سال یا بیشتر بود كه كسی از میان آن نگذشته بود -از همان زمانی كه میس امیلی تعلیم نقاشی چینی را ترك كرده بود. همان پیرمرد سیاهی كه نوكر میس امیلی بود. اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریكی راهنمایی كرد. از این سالن یك پلكان به‌میان تاریكی‌های بیشتری بالا می‌رفت. بوی زهم گرد و خاك و پان می‌آمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمرد سیاه آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی كرد.سالن با مبل‌های سنگینی كه روكش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی كه سیاه پردة یكی از پنجره‌ها را كنار زد دیدند كه چرم مبل‌ها ترك‌ترك شده است. و وقتی كه نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبل‌وار از اطراف ران‌هایشان بلند شد و با ذرات كاهل خود، در تنها شعاع آفتاب كه از پنجره می‌تابید دور خودش پیچ و تاب خورد. تصویر مدادی میس امیلی در یك قاب اكلیلی تاسیده [خسته و كوفته]، روی سه پایة نقاشی گذاشته بود.
وقتی كه میس امیلی وارد شد آنها از جا پا شدند. میس امیلی زن كوچك اندام چاقی بود كه لباس سیاه تنش بود. زنجیر طلایی نازكی تا كمرش پایین می‌آمد و زیر كمربندش ناپدید می‌شد. به یك عصای آبنوس كه سر طلایی تاسیده‌ای داشت تكیه داده بود و شاید به همین جهت بود كه آنچه در دیگری ممكن بود فقط فربهی برازنده‌ای باشد، در او چاقی و لختی می‌نمود. بدنش ورم كرده به نظر می‌رسید، مثل بدنی كه مدت‌ها در اعماق تالاب راكدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بیخون بود.
چشم‌هایش میان چین‌های گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی كه اعضای هیئت، پیغام خودشان را بیان می‌كردند، چشم‌هایش به این طرف و آن طرف حركت می‌كرد. مثل دو تكه ذغال بود كه تو یك چانه خمیر فروكرده باشند. میس امیلی به آنها تعارف نكرد بنشینند، همین‌طور تو درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن كسی كه حرف می‌زد به لكنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیك‌تیك یك ساعت نامرئی كه شاید به‌دُم همان زنجیر طلایی آویزان بود به گوشش رسید.
صدای میس امیلی خشك و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را كلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع كنید.»
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه كرده‌ایم. ابلاغیه‌ای به امضای شریف از ایشان دریافت نكرده‌اید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من كاغذی دریافت كرده‌ام. شاید ایشان به خیال خودشان شریف باشند… ولی من در جفرسن از مالیات معافم.»
«اما دفاتر خلاف این را نشان می‌دهد. ما باید توسط…»
«از كلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم.»
«ولی میس امیلی…»
«از كلنل سارتوریس بپرسید.» (كلنل سارتوریس تقریبا ده سال بود كه مرده بود.)
«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمرد سیاهی ظاهر شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی كن.»
2
و به این طریق میس امیلی آنها را، سوار و پیاده‌شان را، شكست داد: چنانكه سی سال پیش پدرهاشان را سر قضیة «بو» شكست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت كوتاهی پس از اینكه معشوقش -كسی كه ما خیال می‌كردیم با او ازدواج خواهد كرد- او را ترك كرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی كم از خانه بیرون می‌رفت. و پس از اینكه معشوقش او را ترك كرد، دیگر اصلا كمتر كسی او را می‌دید. چند نفر از خانم‌ها جسارت به خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آنها را نپذیرفت. تنها نشانة زندگی در خانه او، همان سیاه بود -كه آن زمان جوان بود- و با یك سبد بازاری به بیرون رفت و آمد می‌كرد.
خانم‌ها می‌گفتند: «مگر یك مرد -حالا هر طوری باشد- می‌تواند یك آشپزخانه را حسابی نگهداری كند؟» و بنابراین وقتی كه خانة میس امیلی بو افتاد، تعجب نكردند. بالاخره این هم نمونه‌ای از كارهای روزگار و خانوادة عالی‌قدر گریرسن بود.
یكی از همسایه‌ها، از زن‌های همسایه، بالاخره به استیونز شهردار هشتاد ساله شكایت كرد.
شهردار گفت: «حالا یعنی می‌فرمایید من چكار كنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف كند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این كار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد كه كاكا سیاه میس امیلی تو باغچه كشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم كرد.»
روز بعد هم دو شكایت دیگر رسید. یكیش از طرف مردی بود كه یكدل دو دل برای شكایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتما باید فكری راجع به این موضوع بكنیم. من شخصا هیچ میل نداشتم كه مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتما راجع به این موضوع فكری كرد.» و آن شب انجمن شهر جلسه تشكیل داد. سه نفر از اعضاة آدم‌های پا به سنی بودند و یك نفرشان از آنها جوان‌تر بود -از همین افراد متجددی كه تازگی‌ها داشتند پا می‌گرفتند.
او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار كنید كه خانه‌اش را تمیز كند، ضرب‌الاجل هم معین كنید و اگر نكرد…»
شهردار گفت: «چه می‌فرمایید آقا؟ مگر می‌شود یك خانم محترم را تو روش به عنوان بوی بد متهم كرد؟»
در نتیجه شب بعد، پس از نیمه شب، چهار نفر مامور مثل دزدها پاورچین از چمن خانة میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درز آجرها و دریچه‌های زیرزمین بو می‌كشیدند. و یكی از آنها مثل آدمی كه بذر بیافشاند از كیسه‌ای كه گل شانه‌اش بود چیزی می‌پاشید. درِ زیرزمین را هم شكستند یكی از پنجره‌ها كه تا آنوقت تاریك بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش می‌تابید. نیم‌تنه‌اش راست و بیحركت، مثل یك بت، ایستاده بود. آنها پاورچین پاورچین از چمن گذشتند و قاتی سایه‌های درخت‌هایی كه در طول خیابان صف كشیده بودند گم شدند. بعد از یكی دو هفته دیگر بو برطرف شد.
همین وقت‌ها بود كه مردم شروع كرده بودند كه واقعا برای میس امیلی غصه بخورند. مردم شهر ما كه یادشان بود كه چطور خانم یات، عمة بزرگ میس امیلی بالاخره پاك‌ دیوانه شده بود، فكر می‌كردند كه گریرسن‌ها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند می‌گرفتند. مثلا اینكه هیچ‌كدام از جوان‌ها لیاقت میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیش خودمان تصور می‌كردیم كه میس امیلی با هیكل باریك و سفیدپوش در قسمت عقب آن ایستاده بود؛ و پدرش به شكل یك هیكل پهن تاریك كه تعلیمی سواری در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوب دری كه به عقب بازشده بود آنها را مثل قاب در میان گرفته بود. وقتی كه میس امیلی سی سالش شد، نمی‌توان دقیقا گفت كه ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلكه عبارت بهتر می‌توان گفت دلمان خنك شده بود. چون با وجود آن جنون ارثی كه در خانوادة آنها سراغ داشتیم، می‌دانستیم كه اگر واقعا بختی به میس امیلی رو آور شده بود، میس امیلی كسی نبود كه پشت پا به بخت خودش بزند.
وقتی كه پدرش مرد، خانة آنها تنها چیزی بود كه از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا كرده بودند كه برای میس امیلی دلسوزی كنند. تنهایی و فقر او را تنبیه می‌كرد. افتاده می‌شد. او هم دیگر كم و بیش هیجان و یاس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را می‌توانست درك كند.
روز پس از مرگ پدرش همة خانم‌ها خودشان را حاضر كردند كه برای تسلیت و پیشنهاد كمك به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات كرد. لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. به آنها گفت كه پدرش نمرده است، به روسا هم كه به دیدنش می‌رفتند، و به دكتر، كه می‌خواستند او را متقاعد كنند كه جنازة پدرش را به آنها تسلیم كند، همین را می‌گفت و فقط وقتی كه دیگر نزدیك بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. و آنها جنازه را فورا دفن كردند.
ما در آن موقع نمی‌گفتیم كه میس امیلی دیوانه است. ما خیال می‌كردیم كه باید این كار را بكند. ما تمام جوان‌هایی را كه پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر كسی نمانده بود، می‌گفتیم باید هم به كسی كه او را غارت كرده است دو دستی بچسبد، همانطور كه همه می‌چسبند.
3
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی كه دوباره او را دیدیم، موهایش را كوتاه كرده بود، و شكل دخترها شده بود؛ و آدم را كمی به یاد فرشته‌هایی كه تو پنجره‌های رنگین كلیسا می‌كشند می‌انداخت -قیافة آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه كنترات فرش كردن خیابان‌ها و پیاده‌روها را داده بود، و در تابستان پس از مرگ پدر میس امیلی، كار شروع شد. شركت ساختمانی با سیاه‌ها و قاطرها و ماشین‌هایش آمد. یك سرعمله هم داشتند به اسم هومر بارون -شمالی گندة كمر بستة سبزه‌ای بود كه صدای نكره‌ای داشت، و رنگ چشماش از رنگ صورتش روشن‌تر بود. بچه‌های كوچك دسته‌دسته دنبالش راه می‌افتادند كه ببینند چطور به سیاه‌ها فحش می‌دهد و سیاه‌ها چطور با آهنگ بالا و پایین رفتن بیل‌هایشان آواز می‌خوانند.
هور بارون به زودی با همة اهل شهر آشنا شد. هرجا، نزدیك‌های چهار راه، می‌شنیدی كه صدای خندة زیادی می‌آید، می‌دیدی كه هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود كه كم‌كم او را با میس امیلی در یك گاری اسبی زردرنگ كرایه‌ای، كه یك جفت اسب بور آن را می‌كشید، می‌دیدیم.
اوایل، ما از اینكه میس امیلی بالاخره دلش یك جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصا از لج اینكه خانمها می‌گفتند: «هرگز یك فرد خانواده ی گریرسن محل سگ هم به یك نفر شمالی نخواهد گذاشت -آن هم یك كارگر روزمزد.» اما غیر از اینها، عده ی دیگر هم، پیرتر از اینها، بودند كه می‌گفتند حتی غم و غصه ی زیاد هم نباید باعث شود كه یك خانم واقعی قید اصالت و نجیب‌زادگی را بزند. می‌گفتند: «بیچاره امیلی -خویش و قوم‌هاش حتما باید به سراغش بیایند.» میس امیلی چندتا خویش و قوم در آلاباما داشت. اما سال‌ها پیش، پدرش سر نگهداری خانم یات، پیرزن دیوانه، با آنها به‌هم‌ زده بود؛ و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. و آنها در تشییع جنازه هم شركت نكرده بودند.
و همین كه مردم گفتند: «بیچاره امیلی،» پچپچه‌های درگوشی شروع شد. به هم دیگر می‌گفتند: «یعنی فكر می‌كنید كه واقعا این طور باشد؟… البته هست… جز این چه می‌تواند…» و از پشت دست‌هایشان. و خش‌خش لباس‌های ابریشمی و ساتین، و حسادت‌ها، و آفتاب بعدازظهر یك‌شنبه، وقتی كه آن یك جفت اسب بور رد می‌شدند و صدای سبك و نازك سم آنها به گوش می‌رسید، درگوش هم دیگر می‌گفتند: «بیچاره امیلی.»
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا می‌گرفت، حتی وقتی كه دیگر به نظر ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش از همیشه انتظار داشت كه به اصالت و نجابت او، به عنوان آخرین فرد خانوادة گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیر قابل نفوذ بودن خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثل وقتی كه رفت مرگِ موش بخرد. این بیش از یكسال پس از زمانی بود كه مردم بنا كرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی» -همان زمانی كه دو تا دختر عمویش به دیدنش رفتند.
میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.» در آن موقع بیش از سی سالش بود. هنوز یك زن معمولی بود؛ گو اینكه از حد معمولی كمی لاغرتر بود. چشم‌های خرد و خودپسند و تحقیركننده‌ای داشت. گوشت صورتش دور و بر شقیقه‌ها و كاسة چشمش كیس شده بود. آدم خیال می‌كرد كسانی كه تو مناره‌های چراغهای دریایی زندگی می‌كنند باید این شكلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.»
«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدة من…»
«من بهترین سمی را كه دارید می‌خواهم به نوعش كار ندارم.»
دوافروش چند سم را اسم برد.
«اینها كه عرض كردم حتی فیل را هم می‌كشد. اما آنكه شما لازم دارید…»
میس امیلی گفت: «ارسنیك است. ارسنیك خوب سمی است؟»
«ارسنیك؟…بله بله خانم. اما آنكه شما لازم دارید…»
«من ارسنیك لازم دارم.»
دوافروش از بالا به صورتش نگاه كرد. میس امیلی هم، رُك، نگاهش را به او میخكوب كرد. صورتش مثل پرچمی بود كه از چهار طرف آن را كشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب می‌كند كه بفرمایید آن را به چه مصرفی می‌خواهید برسانید.»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا راست به چشم‌های او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگرانداخت و رفت ارسنیك را پیچید. اما خودش برنگشت. پاكت را داد دست شاگردش كه پسرك سیاهی بود. او پاكت را آورد داد به میس امیلی. وقتی كه میس امیلی، در منزلش، پاكت راباز كرد، روی جعبه، زیر نقش جمجمه و استخوان‌های چپ و راست علامت خطر، نوشته بود «برای موش».....

دسترسی سریع