چراغ نفتی كوچك سبزرنگی جلوی شمایل مقدس میسوزد. ریسمانی از یك سوی اتاق به سوی دیگر كشیده شدهاست و لباسهای طفل و شلوار بزرگ سیاهرنگی بر آن آویزان است. چراغ نفتی، لكهی بزرگ و سبزرنگی بر سقف انداختهاست. لباسهای طفل و ....
درباره نویسنده : زندگی آنتون پاولوویچ چخوف بسیار كوتاه بود، تنها چهل و چهار سال. او در سال 1860 در روسیه به دنیا آمد چخوف خیلی زود كارش را بعنوان نویسنده شروع كرد و در سن سی سالگی یكی از مشهورترین و بزرگترین نویسندگان روسیه بود و حتی جایزۀ ادبی پوشكین را نیز تصاحب كرد.
اولین داستان كوتاه چخوف در سال 1880 در نشریۀ "سنجاقك" به چاپ رسید. صدها داستان، نمایشنامه، قطعۀ طنز و آگهی تجاری از او بر جای مانده كه هر كدام از آنها در جای خود از اهمیت فراوانی برخوردارند.
یكی از زیباترین داستان های چخوف داستانی است به نام "خواب آلود". این داستان، بخشی از زندگی یك دختر نوجوان را روایت می كند كه در خانه ای كنیز است. از صبح تا شب باید به كارهای خانه رسیدگی كند و شب تا صبح هم كنار گهوارۀ كودك صاحبخانه بیدار بنشیند و گهواره را تكان دهد. اگر برای لحظه ای خوابش ببرد نوزاد شروع می كند به گریه كردن و آنگاه است كه مرد یا زن صاحبخانه او را به باد كتك می گیرند. با طلوع خورشید هم دوباره كارهای خانه شروع می شود: نظافت، پخت و پز، آوردن آب، خرید،... .
( داستان كوتاه « خواب آلود »اثر آنتوان چخوف را در زیر می خوانید )
شب است. واركا، پرستاری كوچك، دختری سیزده ساله، گهوارهای را تكان میدهد كه طفلی در آن دراز كشیدهاست. واركا به آرامی زمزمه میكند:«بخواب ای طفلكم حالا، كه میخوانم برات لالا»
چراغ نفتی كوچك سبزرنگی جلوی شمایل مقدس میسوزد. ریسمانی از یك سوی اتاق به سوی دیگر كشیده شدهاست و لباسهای طفل و شلوار بزرگ سیاهرنگی بر آن آویزان است. چراغ نفتی، لكهی بزرگ و سبزرنگی بر سقف انداختهاست. لباسهای طفل و شلوار، سایههای بلندی بر بخاری و گهواره و واركا میاندازند … چراغ كه سوسو میزند، لكهی سبز و سایهها جان میگیرند و به حركت در میآیند، طوریكه انگار باد به حركتشان درآوردهاست. بوی سوپ كلم و بوی مغازه كفاشی به مشام میرسد.
طفل گریه میكند. از شدت گریه خسته شده وصدایش گرفتهاست؛ اما همچنان جیغ میكشد و معلوم نیست كی آرام شود. واركا خوابآلود است. چشمانش برهم میآیند و سرش به پایین خم میشود. گردنش درد میكند. نمیتواند پلكها یا لبهایش را حركت دهد. حس میكند چهرهاش خشكیده و چوبی است؛ حس میكند سرش به اندازه سر سوزن تهگرد، كوچك شدهاست، زمزمه میكند: «بخواب ای طفلكم حالا، كه بلغور میپزم جانا.»
جیرجیركی درون بخاری جیرجیر میكند. صدای خروپف ارباب و شاگردش آفاناسی از اتاق مجاور به كوش میرسد … گهواره با صدایی حزنانگیز غژغژ میكند. واركا زیر لب میخواند و زمزمهاش با موسیقی آرامبخش شب در هم میآمیزد؛ موسیقیای كه به هنگام خواب در بستر، گوش سپردن به آن كه بسیار شیرین است حالا آزاردهنده و مزاحم است، چون او را به خواب میبرد و او باید بیدار بماند. اگر واركا خدایناكرده بخوابد، ارباب و زنش او را كتك خواهندزد.
چراغ نفتی سوسو میزند. لكهی سبز و سایهها در حركتند و راه خود را به چشمان بیحركت و نیمه باز واركا باز میكنند و در ذهن نیمه هشیار او به شكل تصاویری مهآلود در میآیند. واركا ابرهای تیره را میبیند كه در اوج آسمان در پی هم میدوند و واركا بزرگراهی پوشیده از گل و لای را نگاه میكند. در بزرگراه، ردیفی از واگنها به چشم میخورد و در همان حال مردم، كیف بر دوش، به زحمت راه خود را میگشایند و سایهها پس و پیش میروند. از بین مه سرد و گزنده، میتواند جنگل را در دو سوی مسیر ببیند. ناگهان مردم به همراه كیفهایشان روی گل و لای بر زمین میافتند. واركا میپرسد: «این كار برای چیه؟» به او جواب میدهند: «برای خواب، برای خواب!» بعد به خواب عمیقی میروند و در خوابی شیرین غوطه میخورند. این در حالی است كه كلاغها و زاغچهها بر سیم تلگراف مینشینند و جیغ میكشند و برای بیدار كردن آنها تلاش میكنند.
واركا زمزمه میكند: «بخواب ای طفلكم حالا، كه میخونم برات لالا.» و احساس میكند كه درون كلبهی تاریك و خفقانآوری است.
پدر مرحومش، یفیم استپانوف، بر كف اتاق از این پهلو به آن پهلو میغلتد. واركا او را نمیبیند، اما میشنود كه از درد به خود میپیچد و مینالد. آنطور كه میگویند «رودههایش پاره شدهاست.» چنان درد میكشد كه قادر نیست كلامی بر زبان آورد. فقط میتواند نفسش را فرو برد و دندانهایش را مثل ضربآهنگ طبل به هم بزند: «ب…وو…ب…وو…ب…وو…»
مادرش پلاگیا به سمت خانه ارباب دویده است تا بگوید كه یفیم در حال مرگ است. از رفتنش خیلی گذشتهاست و حالا دیگر باید برگردد. واركا در كنار بخاری بیدار است و صدای نالهی پدرش را میشنود: «ب…وو…ب…وو…ب…وو…» آنوقت صدای نزدیك شدن وسیلهای را به كلبه میشنود. پزشك جوانی است كه از شهر آمده است و او را از خانه ارباب به اینجا فرستادهاند؛ از مكانی كه محل معاینه بیمارانش است … .
پزشك وارد كلبه میشود. در تاریكی نمیتوان او را دید. سرفه میكند و در با صدای خشكی بسته میشود.
میگوید: «شمعی روشن كنید!»
یفیم جواب میدهد: «ب…وو…ب…وو…ب…وو…»
پلاگیا به سمت بخاری میدود و دنبال كتری قراضه و كبریت میگردد. دقیقهای به سكوت میگذرد. پزشك از جیبش كبریت در میآورد و روشن میكند.
پلاگیا میگوید: «یك دقیقه آقا، یك دقیقه.» به خارج از كلبه میدود و زود با تكه شمعی بر میگردد… گونههای یفیم گل انداختهاست، چشمانش برق میزند و نگاهش هشیاری خاصی دارد. مستقیم به پزشك نگاه میكند.
پزشك به سوی او خم میشود و میگوید: «ببینم، چی شده؟ به چی فكر میكنی؟ آها! خیلی وقته كه این طوری شدی؟»
«چی؟ دارم میمیرم، آقا. عمرم سر اومده… دیگر زنده نمیمونم…»
«چرند نگو! درمانت میكنیم!»
«محبت دارین، آقا. واقعاً ممنونیم. فقط ما میدونیم… مرگ اومده؛ اینجاست.»
پزشك یك ربع به معاینه یفیم مشغول است. بعد سرش را بلند میكند و میگوید: «از من كاری ساخته نیست. باید برین بیمارستان. اونجا عملت میكنن. همین حالا برو… باید بری! كمی دیر شده. توی بیمارستان همه خوابیدن، اما مهم نیست. یادداشتی بهت میدم. میشنوی؟»
پلاگیا میگوید: «اما آقای مهربان، چطور میتونه بره؟ ما اسبی نداریم.»
«فكرشو نكنین. من از اربابتون میخوام. یه اسب در اختیارتون میذاره.»
پزشك آنجا را ترك میكند. شمع خاموش میشود و باز صدای «ب…وو…ب…وو…ب…وو…» به گوش میرسد. نیمساعت بعد صدای نزدیك شدن وسیلهای به كلبه شنیده میشود. یك گاری را برای حمل یفیم به بیمارستان فرستادهاند. حاضر میشود و میرود … .
اما حالا صبحی پاك و روشن است. پلاگیا در خانه نیست؛ برای اطلاع از آنچه برای یفیم انجام دادهاند، به بیمارستان رفتهاست. طفلی در جایی گریه میكند و واركا میشنود كه كسی با صدای خود او میخواند: «بخواب ای طفلكم حالا، كه میخونم برات لالا.»
پلاگیا بر میگردد. بر خود صلیب میكشد و زمزمه میكند: «اونا شب بهش رسیدن؛ اما طرفای صبح روحش رو تسلیم خدا كرد … جاش توی بهشت باشه و خدا بیامرزدش. اونا گفتن كه خیلی دیر به بیمارستان رسیده. باید زودتر میبردنش اونجا … .»
واركا خود را به جادهی كنار كلبه میرساند و در آنجا گریه میكند، اما ناگهان كسی چنان به پس گردنش میزند كه پیشانیاش به درخت قان میخورد. به بالا نگاه میكند و روبروی خود، ارباب كفاشش را میبیند.
كفاش میگوید: «حواست كجاست، شلختهی كثافت؟ بچه گریه میكند و تو خوابی!»
یك سیلی زیر گوش واركا میزند. واركا سرش را تكان میدهد و گهوارهی بچه را میجنباند و لالاییاش را زمزمه میكند. لكهی سبز و سایههای شلوار و كهنههای بچه بالا و پایین میرود. چرت میزند و به زودی باز ذهنش مسحور میشود. باز آن بزرگراه پوشیده از گل و لای را میبیند. مردم با سایهها و كیفهایی بر دوش روی گل و لای دراز كشیده و به خواب عمیقی رفتهاند. واركا نگاهشان میكند و در اشتیاق خواب میسوزد. میتوانست به خوابی شیرین فرو رود؛ اما مادرش پلاگیا، در كنارش راه میرود و او را به تعجیل وادار میكند. برای آنكه كاری بیابند، با عجله و در كنار هم به شهر میروند.
مادرش گدایی میكند: «بده در راه خدا! ای آدمای بخشنده و مربون، لطف خدا رو به ما نشون بدین!»
صدایی آشنا پاسخ می دهد: «بچه رو بده اینجا!» همان صدا دوباره، و اینبار با تندی و عصبانیت، تكرار میكند: «بچه رو بده اینجا! خوابی، دخترهی آشغال؟»
واركا از جا میپرد و با نگاهی به اطراف، متوجه اوضاع میشود: نه بزرگراهی است، نه پلاگیایی، نه مردمی كه با آنها روبرو میشوند؛ تنها زن ارباب است كه برای شیر دادن به طفل آمده و در وسط اتاق ایستاده است. وقتی زن قویبنیه و چهارشانه به طفل شیر میدهد و آرامَش میكند، واركا میایستد و تا پایان كار نگاهش میكند. بیرون از پنجره آسمان به رنگ آبی در میآید؛ سایهها و لكهی سبز روی سقف كمرنگ میشوند. به زودی صبح فرامیرسد. زن اربابش، در حالیكه دگمه بالاتنه پیراهن گشادش را میبندد، میگوید: «بگیرش! گریه میكنه. باید سرگرم بشه.»
واركا طفل را میگیرد، او را در گهواره میگذارد و باز تكانش میدهد. لكهی سبز و سایهها به تدریج ناپدید میشوند و حالا دیگر چیزی نیست كه بر چشمان او فشار بیاورد و ذهنش را به خواب ببرد. اما مثل قبل، خوابآلود است؛ خوابآلودهای هراسان! واركا سرش را بر كنج گهواره میگذارد و همه بدنش را تكان میدهد تا بر خوابآلودگیاش چیره شود. اما هنوز چشمانش برهم است و سرش سنگین.
صدای ارباب را از پشت در میشنود: «واركا، بخاری رو روشن كن!» پس وقت برخاستن و شروع كار است. گهواره را رها میكند و برای آوردن هیزم به سوی انبار میرود. خوشحال است. آدم هنگام دویدن، به اندازهی زمانیكه نشسته است، خوابش نمیآید. قطعات هیزم را میآورد. بخاری را روشن میكند. احساس میكند كه چهره خشكش نرم میشود. افكارش وضوح مییابند.
زن اربابش فریاد میزند: «واركا! سماور رو روشن كن!» واركا قطعاتی از هیزم را جدا میكند، اما هنوز تراشهها را درون سماور نگذاشته است كه دستور تازهای میرسد:
«واركا! گالشهای ارباب رو تمیز كن!»
كف اتاق مینشیند. گالشی را به دست میگیرد و فكر میكند كه فرو بردن سرش به داخل یك گالش بزرگ و كمی چرت زدن، چه عالی است … و ناگهان گالش بزرگ میشود، باد میكند و همهی فضای اتاق را میپوشاند. گالش از دست واركا میافتد. سرش را تكان میدهد، چشمانش را كاملاً باز میكند و به اشیاء نگاه میكند تا در نظرش بزرگ نشوند و حركت نكنند.
«واركا، پلههای بیرون رو بشور! از اینكه چشم مشتریها به اونا بیفته، خجالت میكشم.»
واركا پلهها را میشوید؛ اتاقها را جارو و گردگیری میكند. بعد، بخاری دیگر را روشن میكند و به سوی مغازه میدود. كار زیاد است، لحظهای بیكار نیست.
اما هیچكاری به این اندازه سخت نیست كه آدم در یكجا، پشت میز آشپزخانه، بایستد و سیبزمینی پوست بكند. سرش به سوی میز خم میشود و سیبزمینیها در برابر چشمانش میرقصند. كارد از دستش میافتد و این هنگامی رخ میدهد كه زن چاق و عصبانی ارباب با آستینهایی بالا زده به سوی او میآید و چنان بلند حرف میزند كه زنگ صدایش در گوش واركا میپیچد. برای صرف غذا منتظر ماندن، شستن و دوختن نیز زجرآور است. در لحظاتی دلش میخواهد خود را بیتوجه به هرآنچه هست، بركف اتاق ولو كند و بخوابد.
روز میگذرد. واركا با تماشای تیره شدن پنجرهها، شقیقههایش را كه گویی به چوب تبدیل شدهاند، فشار میدهد و بی آنكه علتش را بداند، تبسم میكند. گرگ و میش غروب، چشمانش را كه به سختی باز ماندهاند، مینوازد و خوابی عمیق و نزدیك را وعده میدهد. شامگاه، مهمانان از را میرسند. زن ارباب فریاد میزند: «واركا، سماور رو روشن كن!»
سماور كوچك است و واركا مجبور است برای پذیرایی از همه، پنج بار آن را روشن كند. بعد از چای، یك ساعت كامل در جایی میایستد و به مهمانها نگاه میكند و در انتظار دستور میماند.
«واركا، بدو و سه بطر آبجو بخر!»
واركا حركت میكند. سعی دارد تا جایی كه میتواند به سرعت بدود و خواب را از خود براند.
«واركا، كمی ودكا بیار! واركا، در بازكن كجاست؟ واركا، یه ماهی تمیز كن!»
اما حالا سرانجام مهمانان رفتهاند؛ چراغها خاموش شدهاند؛ ارباب و زنش به بستر رفتهاند.
آخرین دستور را میشنود: «واركا، بچه رو تكون بده!»
جیرجیرك داخل بخاری جیرجیر میكند. باز لكهی سبز و سایهی شلوار و كهنههای بچه به چشمان نیمه باز او فشار میآورند، به او چشمك میزنند و ذهنش را به خواب میبرند.
زمزمه میكند: «بخواب ای طفلكم حالا، كه میخونم برات لالا.»
طفل جیغ میكشد. او هم از این كار خسته شدهاست. واركا باز بزرگراه گلآلود، افرادی كیف به دوش، مادرش پلاگیا و پدرش یفیم را میبیند. همه چیز را میفهمد، همه كس را تشخیص میدهد، اما در نیمه بیداریاش قادر به درك نیرویی نیست كه دست و پایش را میبندد، بر او فشار میآورد و از زندگی دورش میكند. اطراف را نگاه میكند. برای شناخت و فرار از دست آن نیرو، همه جا را جستجو میكند، اما نمیتواند پیدایش كند. سرانجام، پس از سعی بسیار، به چشمانش فشار میآورد و از پایین به لكهی سبزی كه سوسو میزند نگاه میكند و به آن جیغ گوش میدهد. دشمنی را مییابد كه مانع زندگی اوست.
دشمن، آن طفل است.
میخندد. اینكه تا حالا موضوعی به این سادگی را نفهمیده بود برایش عجیب است. ظاهراً لكهی سبز، سایهها و جیرجیرك نیز شگفتزدهاند و میخندند.
واركا به توهم دچار میشود. از روی چهارپایهاش بلند میشود و با تبسمی عمیق و چشمانی باز، بی آنكه پلك بزند در اتاق بالا و پایین میرود. از فكر رهایی سریع از دست طفلی كه بندی بر دست و پای اوست لذت میبرد و احساس مورمور می كند … طفل را بكش و بعد از آن بخواب، بخواب، بخواب … .
واركا چشمكزنان میخندد و انگشتانش را برای آن لكهی سبز تكان میدهد. پاورچین پاورچین به سمت گهواره میرود و روی طفل خم میشود. پس از آنكه خفهاش میكند، به سرعت كف اتاق دراز میكشد و از این شادی كه دیگر میتواند بخوابد، میخندد. پس از لحظهای، به آرامش مردگان، به خواب میرود.