من پارهدوزم. دكهام در میدان است. درست روبهروی كاخ شاهی. اولِ آفتاب تازه تختههای دكه را برداشته آم كه میبینم افراد مسلحی دهنهی تمامیِ كوچههایی را كه به میدان باز میشود، بستهاند، گیرم اینها سربازان خودی نیستند، چادرنشینان شمالاند.
درباره ی نویسنده : فرانتس كافكا یكی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در قرن بیستم بود. آثار كافكا در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب به شمار میآیند.
داستان كوتاه « نوشته ی قدیمی » اثری از كافكا را در زیر می خوانید .
به نظر میآید كه ما در امر دفاع از سرزمینمان سخت ولانگار بودهایم. تا بدینجا از این بابت دلنگرانی نداشتهایم و سرمان به كارمان بوده، اما پیشآمدهای اخیر اندیشناكمان كرده است.
من پارهدوزم. دكهام در میدان است. درست روبهروی كاخ شاهی. اولِ آفتاب تازه تختههای دكه را برداشته آم كه میبینم افراد مسلحی دهنهی تمامیِ كوچههایی را كه به میدان باز میشود، بستهاند، گیرم اینها سربازان خودی نیستند، چادرنشینان شمالاند. نمیدانم چطور توانستهاند به پایتختِ ما كه با مرز فاصلهی زیادی دارد، نفوذ كنند، اما به هرحال اكنون اینجا هستند و چنین كه پیداست، تعدادشان هم آفتاب به آفتاب بیشتر میشود.
شبها را به میلِ خاطرِ خود، زیر آسمانِ خدا صبح میكنند. زیرا از زندگی در زیرِ سقف نفرت دارند و روزها را به تیزكردنِ شمشیرها و پیكانِ نیزهها و تمرین سواری به شب میرسانند. میدانی چنان آرام و شسته و رفته را به استبلی آلوده مبدل كردهاند. روزهای نخست از دكهمان خارج شدیم و میكوشیدیم دستكم آخال و كثافات تحملناپذیر را تمهیدی كنیم. اما اكنون دیگر بسیار بهندرت، متوسل به چنین اقدامی میشویم؛ چرا كه نه تنها كوشش بیحاصلی است، خطر درغلتیدن به زیر دستوپای اسبان و گرفتارشدن به زخم تازیانهی وحشیان نیز در میان است. با چادرنشینان گفتوگو نمیتوان كرد. آنان زبان ما را نمیدانند و حتا بعید مینماید میان خود نیز زبانی داشته باشند. برای آنكه منظور خود را به یكدیگر برسانند چون زاغجه غوغو میكنند: اصوات نامفهومی كه مدام با جیغ و فریاد در گوش ماست. برای آنان، آداب و ترتیبات ما به همان اندازه كه بیمعناست، علیالسویه نیز هست.
لاجرم به درك آنچه میكوشیم با حركات و اشارات حالیشان كنیم، علاقهیی نشان نمیدهند. فك بسیاری از ما دررفته، مچ بسیاریمان رگبهرگ شده است، اما كاری از پیش نبردهایم. بارها با بیحوصلگی و ترشروییشان مواجه شدهایم. گاه سفیدیِ چشمهایشان میپیچد و كف به دهانشان میآید. منتها نه به قصدِ بیانِ فلان یا بهمان حالت نه به نیت ایجادِ وحشت و دلهره: چنین میكنند تنها بدان جهت كه عادتشان است. هرگاه به چیزی نیاز داشته باشند، بَرَش میدارند. نمیتوان گفت خشونت به كار میبرند. از برابرشان پا پس میكشیم و آنان را به خود وامیگذاریم.
به آذوقهی من هم دستی میرسانند. اما هنگامی كه میبینم فیالمثل در دكهی قصاب چه میكنند، دیگر نمیتوانم شكایتی داشته باشم: لاشه را به قناره آویزان نشده از هضم رابع گذراندهاند. حتا اسبهایشان هم گوشت میخورند. اغلب میبینی سواری كنار اسباش لمیده است و هر دو با هم تكهگوشتی را به دندان میكشند. قصاب جرأت ندارد سهمیهی روزانهی گوشتش را قطع كند. برای ما گرفتاری او عمیقاً قابل درك است و برای اینكه زیر بالَش را بگیریم زیانش را میان خودمان سرشكن میكنیم. اگر گوشت به چادرنشینان نرسد معلوم نیست چه آتشی به پا كنند. تازه هماكنون نیز كه گوشتشان فراهم است كسی نمیداند در سرشان چه میگذرد. این اواخر قصاب تصمیم گرفت دستكم هزینهی كشتارِ حیوانات ار از مخارج خود بكاهد.
و یك روز صبح گاو را زنده زنده با خود آورد - كاری كه دیگر نباید مرتكب شود! - من خود یك ساعتِ تمام در پستوی دكه بر زمین، زیر تلّی از هرچه لباس و لحاف و زیرانداز كه در اینجا دارم، دراز شده بودم تا فقط نعرههای دردِ حیوان را كه چادرنشینان از هر سو بدو هجوم برده بودند تا سهم خود را به دندان از گوشتِ گرمِ خونچكانش بركَنَند، نشنوم. هنگامی كه به خود دل دادم و برخاستم، آرامش به میدان بازگشته بود: وحشیان، خرد و خسته گِردِ بقایای گاو بر زمین ولو بودند، همچون مستان خرابی گرداگردِ خُمی.
درست در همین لحظه بود كه گمان كردم شخصِ شاه را كنار یكی از پنجرههای كاخ میبینم. او معمولاً هیچگاه به این قسمت از كاخ كه مُشرف به میدان است قدم نمیگذارد. همیشه در نهفتهترین اعماقِ باغهایش زندگی میكند، اما این بار پشت یكی از پنجرههای جلو ایستاده بود - یا دستكم به نظر من چنین آمد - و با سرِ بهزیرافتاده به آنچه در برابر كاخش گذشته بود نگاه میكرد. همه از یكدیگر میپرسیم: - چه پیش خواهد آمد؟ این شكنجه و این بار را تا چه هنگام باید متحمل شویم؟
كاخ، چادرنشینان را به خود جلب كرده است، اما دفع ایشان نمیتواند. درش بسته مانده است. نگهبانِ بزرگ كه پیش از این، همهروزه خروج و ورودش با دنیایی از شكوه و طمطراق صورت میگرفت، اكنون در پسِ فولادبندیِ پنجرهها به دام افتاده و وظیفهی به قرار بازآوردنِ وطن را به كشاورزان و كارگران وانهاده است. - اما تشریفِ بلندى وظیفهیی اینچنین بر بالای ما كوتاه است. وانگهی، ما هرگز چنین عهدی برعهده نداشتهایم. - این سوءتفاهمی است كه ما را به نابودی خواهد كشید.