داستان فرهنگ : تكرار با فاصله « تكرار با فاصله »

اولین باری كه دیدمش داشت در پارك راه می‌رفت. من مثل هر روز صبح، روی نیمكتی نشسته بودم و داشتم روزنامه می‌خواندم. البته آن موقع توجه زیادی به‌اش نكردم؛ فقط همین قدر كه متوجه شباهتش بشوم.

1396/09/04
|
16:34

درباره ی نویسنده : مایك دیاموند رسنیك، ، معروف به مایك رسنیك نویسنده‌ی سبك فانتزی و علمی تخیلی است.
او برنده‌ی 5 جایزه‌ی هوگو و جوایز متعددی در آمریكا، فرانسه، ژاپن، اسپانیا، كرواسی و لهستان شده است.
وی در فهرست داستان‌های كوتاه مجله‌ی لوكوس، در بین تمام نویسندگان مرده و زنده، بیشترین جایزه را از آن خود كرده است. و در لیست همگانی نفر چهارم است.
داستان كوتاه «تكرار با فاصله » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
« تكرار با فاصله »
اولین باری كه دیدمش داشت در پارك راه می‌رفت. من مثل هر روز صبح، روی نیمكتی نشسته بودم و داشتم روزنامه می‌خواندم. البته آن موقع توجه زیادی به‌اش نكردم؛ فقط همین قدر كه متوجه شباهتش بشوم.
دفعه‌ی بعدی توی فروشگاه بود. داشتم مقداری قهوه و شكر و این‌جور چیزها برمی‌داشتم كه دوباره دیدمش و این‌بار توانستم نگاه بهتری به‌اش بیاندازم. اولش فكر كردم كه چشمانم فریبم می‌دهند؛ چون این اولین باری نبود كه در این هفتاد‌وشش سال عمر این كار را می‌كردند.
دو شب بعد در رستوران ایتالیایی وینچنزو بودم كه تقریبا به مدت چهل سال، رستوران ایتالیایی محبوب من بوده و دوباره، او هم آن‌جا بود. این بار نه تنها آن‌جا بود، بلكه لباس آبی مورد علاقه‌ی مرا هم به تن داشت. البته دامنش قدری كوتاه‌تر بود و آستین‌ها هم قدری متفاوت بودند، ولی با این حال همان لباس بود.
خیلی بی‌معنا به نظر می‌رسید؛ از آخرین باری كه او را به این شكل و شمایل دیده بودم، حداقل چهار دهه می‌گذشت؛ او هفت سال بود كه مرده بود و حتا اگر هم از قبر برخاسته باشد، چرا یك‌راست به نزد من بر نگشته بود؟ هر چه نباشد، ما نزدیك به نیم‌قرن را با هم گذرانده بودیم.
تظاهر كردم كه به دستشویی می‌روم و به این بهانه از كنارش گذشتم و تقریبا در پنج فوتی او بودم كه بوی عطرش بار دیگر مرا غافلگیر كرد. این همان عطری بود كه در تمام روزهای زندگی مشتركمان استفاده می‌كرد.
ولی او در زمان مرگش 68 سال داشت و الان درست مثل روزی بود كه برای اولین بار دیده بودمش. سعی كردم در حالی كه از كنارش رد می‌شدم، لبخندی بزنم، ولی او مستقیم به پشت سر من چشم دوخته بود.
به دستشویی رسیدم، به صورتم آبی زدم و به آینه خیره شدم؛ فقط برای این كه مطمئن شوم هنوز هم هفتاد و شش ساله‌ هستم و گذشت نیم قرن را تنها در رویا ندیده‌ام. خودم بودم، كاملاً؛ سری بدون موهای زیاد در بالا و موهای كناری كه نیاز به اصلاح داشتند، یكی از چشم‌ها كه بر اثر تیك عصبی خفیفی به حالت نیمه‌بسته درآمده بود، یك زخم كوچك روی چانه بر اثر اصلاح (من چندان با این ریش‌تراش‌های برقی جدید مانوس نیستم، هرچند شاید از آن‌جایی كه آن‌ها قدمتی به اندازه عمر من دارند، چندان هم جدید به حساب نیایند).
خوب این صورتی نبود كه بهترین روزهای خود را بگذراند و با این حال من زنی را دیده بودم كه دقیقا مثل تصویری از دئیدره بود.
وقتی بیرون آمدم او هنوز آن‌جا بود؛ تنها نشسته بود و داشت با دسرش بازی می‌كرد.
در حالی كه به طرف میزش می‌رفتم گفتم:
«ببخشید، اشكالی نداره اگر چند لحظه به شما ملحق بشم؟»
جوری به من نگاه كرد كه انگار من نیمه‌دیوانه‌ام. بعد نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود كه محل به اندازه كافی شلوغ هست تا در صورت لزوم درخواست كمك كند. به نظرم دست آخر با خود فكر كرد كه من به اندازه كافی بی‌خطر هستم و به آرامی سری تكان داد.
«ممنونم؛ من فقط می‌خواستم بگم كه شما دقیقاً شبیه كسی هستید كه یك زمانی می‌شناختم؛ حتا در جزییات لباس و عطر.»
او همچنان به من زل زده بود، ولی پاسخی نداد.
در حالی كه دستم را به طرفش دراز كرده بودم گفتم:
«باید خودم رو معرفی كنم. من والتر سیلورمن هستم.»
و او در حالی كه دست مرا نادیده گرفته بود گفت:
«چی می‌خواهید؟»
«حقیقت. من فقط می‌خواستم از نزدیك یك نگاهی به شما بیاندازم. شما بدجوری من رو به یاد شخص دیگری می‌اندازید.»
در نگاهش شك وجود داشت.
«ببین من نمی‌خوام مزاحمت بشم. من اون‌ قدر پیرم كه می‌تونم جای پدربزرگت باشم و خدمه رستوران هم می‌تونن شهادت بدن كه من اقلاً چهل ساله كه به این‌جا میام و تا حالا مزاحم هیچ‌كدوم از مشتری‌ها نشدم. تنها چیزی كه باعث شده این‌جا بنشینم، شباهت شما با كسیه كه برای من خیلی عزیز بوده.»
صورتش از هم باز شد. شروع به صحبت كرد و من از این كه چقدر صدایش شبیه به او بود شگفت‌زده شدم:
«ببخشید كه قدری بی‌ادب بودم. اسم من دئیدره است.»
این‌بار نوبت من بود كه به او خیره شوم. پرسید:
«حالتون خوبه؟»
«من خوبم، ولی اون زنی كه شما شبیه به اون هستید هم اسمش دئیدره بود.»
دوباره به من زل زد. در حالی كه كیفم رو بیرون می‌آوردم گفتم:
«بذار نشونت بدم.»
عكس دئیدره‌ی خودم را بیرون آوردم و به دستش دادم.
«خیلی عجیبه، حتی مدل موهامون هم شبیه به همه. این عكس كی گرفته شده؟»
«چهل و هفت سال پیش.»
«آیا او مرده؟»
من سر تكان دادم.
«همسرتون بود؟»
«بله»
«جدا متاسفم. زن زیبایی بود. البته امیدوارم این رو حمل بر خودستایی نكنید، چون ما دقیقا شبیه به هم هستیم.»
«نه اصلا؛ اون واقعا زیبا بود و باید بگم كه حتا عطری مشابه عطر شما را استفاده می‌كرد.»
«خیلی عجیبه؛ حالا می‌فهم كه چرا می‌خواستید با من صحبت كنید.»
«آره، درست مثل این بود كه یك دفعه نیم قرن در زمان به عقب برگشته باشم. شما حتا لباسی به رنگ مورد علاقه دیدی پوشیدین.»
«چی گفتی؟»
«گفتم كه شما لباسی به ...»
«نه منظورم این بود كه اون رو چی خطاب كردی؟»
«منظورت دیدی بود؟ این اسم خودمونی بود كه من صداش می‌كردم.»
«دوستام من رو دیدی صدا می‌كنن. این عجیب نیست؟»
«می‌تونم من هم همین طور صدات كنم؟ البته اگر باز هم همدیگه رو دیدیم.»
در حالی كه شانه‌ای بالا می‌انداخت گفت:
«البته. راجع به خودت بگو والتر. بازنشسته هستی؟»
«تقریبا دوازده سالی میشه.»
«هیچ بچه یا نوه‌ای داری؟»
«نه.»
«خوب اگر كار نمی‌كنی و خانواده‌ای هم نداری، وقتت رو چطور می‌گذرونی؟»
«كتاب می‌خونم، فیلم تماشا می‌كنم، قدم می‌زنم، تو گوگل دنبال میلیون‌ها چیز مورد علاقه‌ام می‌گردم.»
برای لحظه‌ای سكوت كردم و بعد ادامه دادم:
«امیدوارم به نظرت احمقانه نیاد؛ ولی بیشتر فكر می‌كنم دارم عمرم رو طی می‌كنم تا بتونم بالاخره دوباره با دیدی باشم.»
«چند سال با هم زندگی كردید؟»
«چهل و پنج سال. این عكس چند سال پیش از این كه با هم عروسی كنیم گرفته شده. ما مدت زیادی با هم نامزد بودیم.»
«آیا اون هم كار می‌كرد؟ می‌دونم موقعی كه شما جوون بودین، خیلی از زن‌ها كار نمی‌كردن.»
«اون تصویرگر كتاب‌های كودكان بود؛ حتا چند تا جایزه هم برده بود.»
ناگهان دئیدره اخم كرد.
«خوب، دیگه بسه والتر؛ چند وقته كه من رو تحت نظر داری؟»
با تعجب جواب دادم:
«زیر نظر دارمت؟ من فقط چند روز پیش دیدمت كه تو پارك راه می‌رفتی و الان هم داشتم غذا می‌خوردم كه دیدمت....»
«واقعا انتظار داری كه باور كنم؟»
«چرا نباید باور كنی؟»
«چون من هم یك تصویرگر مجلات كودكان هستم.»
این دیگر بیش از آن بود كه فقط تصادف باشد.
«یك بار دیگر تكرار كن؟»
«من برای مجلات كودكان تصویرسازی می‌كنم.»
پرسیدم:
«نام فامیلت چیه؟»
با شك پرسید:
«چطور مگه؟»
تقریبا با خشونت گفتم:
«فقط بهم بگو.»
آرونسون.»
«خدا رو شكر.»
«از چی حرف می‌زنی؟»
«فامیلی دیدی من كاپلان بود. برای یك لحظه فكر كردم كه دارم دیوونه می‌شم. اگر اسم تو هم كاپلان بود، اون وقت مطمئن می‌شدم كه دیوونه شدم.»
«من هم متاسفم. كمی عصبانی شدم؛ ولی این ... خوب... خیلی عجیب و غریبه.»
«من نمی‌خواستم ناراحتت كنم. فقط مثل این بود كه ... نمی‌دونم چطور بگم، مثل این بود كه دیدی رو دوباره می‌بینم؛ جوان و زیبا، همون طور كه اون رو به یاد میاوردم.»
با كنجكاوی پرسید:
«آیا همیشه همین طور راجع بهش فكر می‌كنی؟ همونجور كه چهل و پنج سال پیش بوده؟»
عكس دیگری را از كیفم بیرون آوردم كه تقریبا یك سال پیش از مرگ دیدی گرفته شده بود. در این عكس تقریبا چهل پوند وزن اضافه كرده بود و موهایش سفید بود؛ دور و اطراف چشم‌هایش نیز چروك‌هایی دیده می‌شد. برای یك لحظه به آن خیره شدم و سپس آن را به دست دئیدره دادم:
«این هم عكس خودشه. من همیشه بهش نگاه می‌كنم و چیزی ورای اضافه‌وزن یا گذر سالیان رو در اون می‌بینم. من معتقدم كه هر زنی به شیوه خاص خودش قشنگه، و دیدی من از همه قشنگتر بود.»
«خیلی بد شد كه پنجاه سال جوونتر نیستی. من یكی كه حتما عاشق كسی می‌شدم كه همچین طرز فكری داره.»
نمی‌دانستم باید چه جوابی به این گفته‌اش بدهم، بنابراین سكوت كردم. بالاخره پرسید:
«همسرت به خاطر چی مرد؟»
«داشت از خیابان رد می‌شد كه یك‌دفعه یه جوونكی كه حسابی هم مواد زده بود، با سرعت هفتاد مایل در ساعت از گوشه خیابون پیداش می‌شه. حتا نفهمید كه چی بهش زده.»
با یادآوری خاطرات آن روز وحشتناك قدری مكث كردم.
«اون جوونك به شیش ماه حبس تعلیقی محكوم شد و گواهینامه رانندگی‌اش رو از دست داد؛ من هم دیدی رو از دست دادم.»
«تو هم شاهد ماجرا بودی؟»
«نه، من هنوز توی خواربار‌فروشی بودم و داشتم پول خریدمون رو حساب می‌كردم. البته صداش رو شنیدم. درست مثل ضربه رعد بود.»
«وحشتناكه.»
«حداقل درد نكشید. فكر كنم راه‌های بدتری برای مردن هم وجود داشته باشه. حداقل راه‌های كندتر. بیشتر دوستای من مشغول كشف این راه‌ها هستند.»
این‌بار نوبت او بود كه جوابی نداشته باشد. بالاخره به ساعتش نگاه كرد و گفت:
«من باید برم والتر. ملاقات با تو... جالب بود.»
من با امیدواری گفتم:
«شاید بتونیم بازهم همدیگه رو ملاقات كنیم.»
جوری به من نگاه كرد كه انگار بالاخره معلوم شده تمام آن‌چه كه از ابتدا از آن وحشت داشته، درست از آب درآمده است.
«ببین من ازت نمی‌خوام كه رابطه خاصی با من داشته باشی؛ من یه پیرمردم و فقط می‌خوام دوباره باهات حرف بزنم. برای من مثل اینه كه دوباره برای چند دقیقه با دیدی باشم.»
چند لحظه مكث كردم، در حالی كه هر لحظه انتظار داشتم كه مرا بیمار یا دیوانه خطاب كند؛ ولی او چیزی نگفت.
«ببین، من همیشه این‌جا غذا می‌خورم. چطوره یك هفته دیگه تو هم دوباره بیای این‌جا و ما می‌تونیم در طول شام با هم صحبت كنیم. قول می‌دم كه تا خونه تعقیبت نكنم و هیچ مزاحمتی هم برات ایجاد نشه.
نتوانست لبخندش را از بابت لحن صحبت من پنهان كند.
«باشه والتر؛ من بین ساعت شش تا هفت، نقش روح رو برای تو بازی می‌كنم.»
یك هفته بعد، وقتی كه ساعت شش ضربه نواخت، من درست مثل یك بچه‌مدرسه‌ای نوجوان دستپاچه و عصبی بودم. حتا برای اولین بار پس از ماه‌ها، كراوات زده بودم. البته موقع اصلاح صورتم هم سه نقطه را بریده بودم كه امیدوار بودم متوجه آن‌ها نشود.
ساعت شش رسید و گذشت. بالاخره با یك ربع تاخیر، او هم وارد شد؛ آن هم با لباسی كه می‌توانستم قسم بخورم متعلق به دیدی بوده. در حالی كه روبروی من می‌نشست گفت:
«متاسفم كه دیر كردم. داشتم مطالعه می‌كردم و تقریبا زمان از دستم در رفت.»
«بذار حدس بزنم؛ جین آستن؟»
با تعجب پرسید:
«تو از كجا می‌دونی؟»
«این نویسنده مورد علاقه دیدی بود.»
«ولی من نگفته بودم كه نویسنده مورد علاقه منم هست.»
با اصرار گفتم:
«ولی هست؛ مگه نه؟»
سكوت ناخوشایندی به دنبال بود. بالاخره گفت:
«آره.»
شاممان را سفارش دادیم – معلوم است كه او خوراك مخصوص بادنجان[1] سفارش داد؛ این غذای محبوب دیدی بود- و بعد تعدادی مجله از كیفش بیرون آورد. مجله‌هایی در قطع‌های مختلف و تصویرسازی‌هایی را كه انجام داده بود به من نشان داد.
«خیلی خوبه؛ خصوصا این یكی كه اون دختر بلوند رو همراه یه اسب نشون می‌ده. این منو یاد ...»
« ... چیزی می‌اندازه كه همسرت كشیده بود؟»
به نشانه تصدیق سری تكان دادم:
«البته خیلی وقت پیش بود. خیلی سال بود كه بهش فكر نكرده بودم. من همیشه اون كار رو دوست داشتم ولی خودش معتقد بود كه كارهای بهتری هم داره.»
«من هم كارهای بهتری داشتم؛ ولی این‌ها دم دست بودن.»
قبل از این كه شام برسد، قدری دیگر صحبت كردیم. سعی كردم موضوع صحبتمان مسایل عمومی و عادی باشد، زیرا به وضوح می‌دیدم كه این همه مشابهت‌های مختلف با دیدی او را ناراحت كرده. وینچنزو دیوارهای رستورانش را با عكس‌های ایتالیایی‌های مشهور پر كرده بود. دئیدره فرانك سیناترا، دین مارتین، و جو دی‌ماجیو را می‌شناخت، ولی مجبور شدم چند دقیقه‌ای وقت صرف كنم تا برایش توضیح دهم كه كارمن باسیلیو، ادی آركارو و بعضی‌های دیگر چه كارهایی كرده‌اند تا به این افتخار نائل شده‌اند.
وقتی كه سالاد هم بالاخره از راه رسید گفتم:
«می‌دونی، دیدی یه مجموعه جلد چرمی قشنگ از كارهای جین آستن داشت. من هیچ‌وقت نخوندمشون و الان هم همین طوری افتادن و خاك می‌خورن. خوشحال می‌شم هفته بعد بدمشون به تو.»
«اوه، من نمی‌تونم قبول كنم. قیمتشون باید قابل توجه باشه.»
«خیلی كم. به هر حال وقتی كه من بمیرم، احتمالا می‌اندازشون توی آشغالا.»
«این جوری راجع به مردن حرف نزن.»
«چجوری؟»
«این‌قدر ملموس و واقعی.»
«هر قدر بهش نزدیك‌تر باشی، طبیعتا ملموس‌تر و واقعی‌تر هم می‌شه.»
و بعد سرخوشانه افزودم:
«البته من قول می‌دم كه تا قبل از پایان شام نمیرم. و حالا راجع به اون كتابایی كه گفتم...»
به وضوح می‌توانستم ببینم كه در جدال و كشمكش با خود است. بالاخره گفت:
«تو مطمئنی كه می‌خوای بدیشون به من؟»
«كاملا؛ حتا می‌تونی یك مجموعه از كارای خواهران برونته رو هم برداری.»
«ممنونم، ولی چندان علاقه‌ای به اون‌ها ندارم.»
و این كاملا تطبیق می‌كرد. من مطمئن بودم كه دیدی هم هرگز لای یكی از آن كتاب‌ها را باز نكرده بود.
«باشه؛ فقط كارهای آستن. هفته‌ی دیگه با خودم میارمشون.»
ناگهان قدری اخم كرد.
«اوه، فكر نكنم هفته دیگه بتونم بیام والتر. نامزدم مدتی برای كار از شهر رفته بود بیرون، و مطمنم كه اون روز برمی‌گرده.»
با تعجب تكرار كردم:
«نامزدت؟ قبلا راجع بهش چیزی نگفته بودی.»
«خوب من و تو تا به حال فقط دو بار با هم صحبت كرده‌ایم. من قصد پنهان‌كاری نداشتم.»
«خوب این خیلی خوبه. بهتره بدونی كه من شدیدا طرفدار ازدواج و تشكیل خانواده‌ام.»
«فكر كنم من هم همین طور باشم.»
«فكر كنی؟»
«خوب منظورم اینه كه من واقعا علاقمند به ازدواج هستم، فقط شك دارم كه علاقمند به ازدواج با ران هم هستم یا نه؟»
«خوب اگر شك داری، پس اصلا چرا باهاش نامزد شدی؟»
شانه‌ای بالا انداخت:
«خوب من سی‌و‌یك سالمه. دیگه وقتشه و اون هم به اندازه كافی خوب به نظر می‌رسه.»
«امّا؟ به نظر می‌رسه یك امّایی وجود داره.»
«امّا من نمی‌دونم كه آیا واقعا دلم می‌خواد باقی عمرم رو با اون بگذرونم یا نه.»
با تعجب مكثی كرد و ادامه داد:
«اصلا چرا این‌ها رو به تو گفتم؟»
«من نمی‌دونم. خودت فكر می‌كنی چرا؟»
«من هم نمی‌دونم. فقط یك حسی دارم كه انگار می‌تونم به تو اعتماد كنم.»
«واقعا از شنیدنش خوشحال شدم؛ و راجع به گذروندن بقیه‌ی عمرت با این مرد جوون، با توجه به این كه این روزها همه ازدواج می‌كنن و خیلی راحت طلاق می‌گیرن، شاید تو هم مجبور نشی تمام عمرت رو با اون سر كنی.»
«اوه، تو واقعا بلدی چطوری به یه دختر روحیه بدی والتر.»
«معذرت می‌خوام. زندگی خصوصی تو به من ربطی نداره. نمی‌خواستم توهینی بهت كرده باشم.»
«باشه، خیلی خوب؛ حالا راجع به چی صحبت كنیم؟»
من به دیدی فكر كردم. ما با هم راجع به خیلی چیزها صحبت كرده بودیم؛ تقریبا هر چیزی زیر این آسمان آبی؛ ولی بزرگترین دلمشغولی و علاقه دیدی، همواره تئاتر بود.
«از كارای كدوم یكی بیشتر خوشت میاد؟ تام استوپارد[1] یا ادوارد آلبی[3] ؟»
صورتش از هم شكفت و به وضوح می‌توانستم ببینم كه ده دقیقه آینده را صرف توضیح دادن درباره این خواهد كرد كه كدام‌یك را بیشتر دوست دارد و چرا؛ و من هم اصلا تعجبی نكردم.
صرف نظر از هفته بعد از آن، ما در تمام طول سه ماه آینده هفته‌ای یك بار ملاقات كردیم. حتا یك بار ران هم همراه او آمده بود؛ احتمالا برای این كه مطمئن شود من همان قدر پیر و بدون جذابیت هستم كه دئیدره برایش گفته بود. به نظرم در این مورد كاملا هم قانع شد، زیرا دیگر هرگز ملاقاتش نكردم. به نظرم مرد جوان خوبی بود و به وضوح عاشق دئیدره بود.
دو بار دئیدره را در محله سكونتم دیدم و یك بار هم در كتابفروشی بارنز اند نوبلز به او برخوردم و هر بار او را به یك فنجان قهوه مهمان كردم. می‌دانستم كه كم‌كم دارم عاشقش می‌شوم، ولی چه اهمیتی داشت؛ من از همان لحظه‌ای كه او را دیدم عاشقش بودم. ولی این همان چیزی بود كه ماجرا را پیچیده می‌كرد. من درك می‌كردم كه در واقع عاشق این دئیدره نیستم، من در حقیقت عاشق نسخه جوان‌تر دیدی خودم بودم كه او برایم تداعی می‌كرد.
ران باید برای یك سفر تجاری دیگر شهر را ترك می‌كرد و در این مدت دئیدره مرا برای تماشای اجرای مجدد یكی از كارهای استوپارد به نام جهندگان به تئاتر برد. من هم او را با خودم به تماشای مسابقات اسب‌دوانی و شرط‌بندی بردم. نمایش به قدر كافی خوب بود؛ البته قدری نامفهوم به نظرم آمد، ولی اجراها خوب بود و فكر نكنم كه او بیشتر از دیدی از تماشای هیجان و شور و نشاط مسابقه اسب‌دوانی لذت برده باشد.
بعضی وقت‌ها با خودم فكر می‌كردم كه او واقعا دیدی من است كه دوباره زنده شده و بازگشته، ولی در اعماق قلبم یقین داشتم كه چنین نیست. اگر او واقعا دیدی بود –دیدی من- باید برای من می‌بود، حال آن كه این یكی قرار بود با مرد جوانی به نام ران ازدواج كند. علاوه بر این، او هم برای خودش گذشته‌ای داشت؛ عكس‌هایی از خودش وقتی كه دختری كوچك بود، دوستانی كه برای سال‌های زیاد او را می‌شناختند، در حالی كه از مرگ دیدی تنها هفت سال می‌گذشت. و در حالی كه نمی‌دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، یقین داشتم كه ممكن نیست دو نسخه از او همزمان وجود داشته باشند. (هیچ وقت از خودم نپرسیدم كه چرا چنین می‌اندیشم، بلكه فقط به این امر باور داشتم.)
بعضی وقت‌ها به عنوان یك نوع آزمایش، نوشیدنی خاصی را سفارش می‌دادم یا از كتاب یا نمایشی صحبت می‌كردم كه می‌دانستم دیدی دوستشان نداشت و بدون استثنا دئیدره هم دماغش را چین می‌انداخت و بی‌علاقگی خود را نسبت به آن ابراز می‌كرد.
این امری غریب بود و حتا از جهاتی هم ترسناك به شمار می‌رفت؛ زیرا نمی‌توانستم بفهمم علت وقوع آن چیست. این دیدی من نبود. دیدی من عمرش را با من گذرانده بود و مدت‌ها پیش هم آن را به اتمام رسانده بود. من هم پیرمردی هفتاد‌و‌شش ساله بودم كه از یك دوجین بیماری مختلف رنج می‌بردم و زمان را برای رسیدن به گور طی می‌كردم. من هرگز درصدد نبودم خودم را به دیدی تحمیل كنم و او هم هرگز به من به عنوان چیزی بیش از یك آشنای عجیب و غریب نگاه نمی‌كرد... پس چرا من او را ملاقات كرده بودم؟
بعضی وقت‌ها این حس مسخره به من دست می‌داد كه وقتی دو نفر آن ‌قدر كه من و دیدی یكدیگر را دوست داشتیم، به یكدیگر علاقمند باشند، به اشكال مختلف در زمان بازمی‌گردند. یك بار به نام آدم و حوا، یك بار در قالب لانسلوت و گوینور[4] و یا شاید یك بار هم در قالب بوگارت و باكال[5] . ولی آن‌ها با هم بودند. آن‌ها هرگز یك دختر جوان و یك پیرمرد فرسوده نبودند كه نتوانند هیچ ارتباطی با هم داشته باشند. من بیش از نیم قرن تجربه داشتم كه ما هرگز نمی‌توانستیم با هم به اشتراك بگذاریم. حتا یقین داشتم كه تماس دست من با او، در وی احساسی ناخوشایند را برمی‌انگیزد. بنابراین چه او دیدی من بود یا هر دیدی دیگری، چرا باید من و او در این زمان و مكان با هم ملاقات می‌كردیم؟ من جوابی نداشتم.
ولی چند روز بعد دریافتم كه اگر باید جوابی به این سوال بدهم، بهتر است این كار را سریع‌تر انجام دهم. بالاخره یك چیزی در آن همه آزمایش‌هایی كه در بیمارستان داده بودم تشخیص داده شده بود. یك دوجین داروی جدید به من دادند، تعدای قرص‌های مسكن برای وقتی كه لازم داشتم، و به من توصیه كردند كه هیچ برنامه بلند‌مدتی را آغاز نكنم.
جالب این بود كه حتا از این موضوع چندان ناراحت هم نبودم. حداقل دوباره می‌توانستم با دیدی خودم باشم. دیدی واقعی و نه این بدل جذاب.
شب بود، موقع قرار شام هفتگی‌مان بود. تصمیم گرفته بودم كه به او چیزی نگویم. دلیلی نداشت كه او را ناراحت كنم.
به هر حال دریافتم كه او خود به اندازه كافی ناراحت هست. ران به او اخطار كرده بود: یا زمان ازدواج را تعیین كن یا بهتر است این رابطه را قطع كنیم. (به نظر می‌رسید كه اوضاع فرق زیادی با زمان ما داشت؛ بیشتر هم‌نسلان من ترجیح می‌دادند دوران نامزدی را طول بدهند ولی حتا از فكر ازدواج هم لرزه به تنشان می‌افتاد.)
با حسی حاكی از همدلی پرسیدم:
«خوب، می‌خواهی چه‌كار كنی؟»
«نمی‌دونم. من بهش علاقه دارم، واقعا بهش علاقه دارم. ولی فقط .... نمی‌دونم.»
«پس ولش كن بره.»
با نگاهی پرسشگر به من زل زد.
«اگر بعد از این همه مدت مطمئن نیستی، خوب ولش كن بره.»
ریز‌ریز خندید:
«اون تقریبا همه ویژگی‌ها یك شوهر خوب رو داره والتر. اون به من توجه می‌كنه و به فكرمه، ما علایق مشترك زیادی داریم، و به عنوان یك آرشیتكت هم آینده خوبی داره.»
لبخندی تاسف‌بار زد و ادامه داد:
«من حتا از مادرش هم خوشم میاد.»
«ولی؟»
«ولی فكر نمی‌كنم عاشقش باشم.»
به چشمانم خیره شد و ادامه داد:
«همیشه فكر می‌كردم وقتش كه برسه خودم می‌فهمم. حداقل این باوری بود كه من از بچگی باهاش بزرگ شده بودم و این باور با همه اون كتابا و فیلم‌های عاشقانه‌ای كه خوندم و دیدم تقویت شده. وضع تو و دیدی‌ات چطور بود؟ هیچ‌وقت شك داشتی؟»
«هیچ‌وقت. از همون اول تا آخر.»
با حالتی ناشاد گفت:
«من سی‌و‌یك سالمه والتر. اگر تا حالا مرد رویاهام رو پیدا نكردم، چه تضمینی هست كه قبل از چهل سالگی یا حتا شصت سالگی‌ام پیداش كنم؟ چطور می‌شه اگر بخوام بچه‌دار بشم؟ آیا بهتره از مردی باشه كه عاشقش نیستم یا این كه از مردی باشه كه عاشقشم، ولی حتا پیش از به دنیا اومدنش، به شش ایالت اونورتر فرار كرده. دو تا از دوستای خوبم با مردای رویاییشون ازدواج كردن و هر دوشون هم طلاق گرفته‌ان. یكی دیگه از دوستای نزدیكم با مردی ازدواج كرد كه مطمئن نبود عاشقشه، و الان ده ساله كه زندگی خوبی داره و همیشه هم به من می‌گه كه اگر ران رو از دست بدم، واقعا دیوونه‌ام.»
از آن سوی میز به من خیره شد و از نگاهش می‌خواندم كه در رنجی بسیار زیاد دست‌و‌پا می‌زند.
«حاضرم همه چیزم رو بدم ولی درباره یك مرد – حالا هر مردی- همونقدر مطمئن باشم كه تو درباره دیدی‌ات بودی.»
و آن وقت بود كه دریافتم علت ملاقاتم با او چه بوده است و چرا دكترها تنها چند ماه دیگر به من اجازه بودن روی زمین را داده‌اند، پیش از آن كه تا ابد در زیر آن آرام بگیرم.
شام را تمام كردیم و برای اولین بار با او تا خانه‌اش قدم زدم. او در یكی از آن آپارتمان‌های بلندمرتبه زندگی می‌كرد كه به خودی خود تقریبا مثل یك شهر مینیاتوری هستند. البته آن قدر شیك نبود كه دربان داشته باشد، ولی او به من اطمینان داد كه سیستم امنیتی واقعا خوبی دارد. من صبر كردم تا او به درون آسانسور رفت و بعد آن‌جا را ترك كرده و به خانه رفتم.
وقتی صبح روز بعد از خواب برخاستم، به خودم گفتم كه دیگر وقت مشغول شدن است. حداقل كاری كه باید می‌كردم این بود كه به جاهایی بروم كه برایم آشنا بودند و در آن‌ها احساس راحتی می‌كردم. لباس پوشیدم و به میدان مسابقه رفتم. چند ساعتی را درون جایگاه تماشاچیان در محل همیشگی خودم كه همیشه بهترین دید از میدان مسابقه را به من می‌داد گذراندم و حتا یك شرط‌بندی كوچك هم نكردم؛ فقط در اطراف پرسه زدم. بعد از شام هم سری به تمام كتابفروشی‌های محبوبم زدم. دو بعدازظهر بعدی را در باغ‌وحش و موزه تاریخ طبیعی گذراندم؛ جاهایی كه بعدازظهرهای دلپذیر بسیاری را با دیدی در آن‌ها گذرانده بودم و بعدازظهر پس از آن را هم در پارك مورد علاقه‌ام گذراندم. مجبور شدم تا چند عدد از قرص‌های مسكن را مصرف كنم، ولی اجازه ندادم این امر از سرعتم بكاهد. تمامی عصرها را هم به سر زدن به كافه‌ها و كتاب‌فروشی‌ها ادامه دادم.
در شب ششم احساس كردم كه دیگر از غذای ایتالیایی خسته شده‌ام –اصلا از همه چیز خسته شده بودم- و بنابراین به رستوران الیمپوس رفتم كه سال‌ها بود گاه‌گاه سری به آن می‌زدم. این رستوران چندان شبیه بقیه رستوران‌های یونانی نبود؛ نه خبری از مجسمه‌های یونانی بود و نه رقاصان محلی یا حتا نوازندگان عود در آن به چشم می‌خوردند. ولی بهترین لازانیای یونانی و دلمه را در تمام شهر ارایه می‌كرد.
و در آن‌جا بود كه آن مرد را دیدم.
البته چهره‌ی او را به همان سرعتی كه دئیدره را شناخته بودم، نشناختم؛ به هر حال مدت‌ها هم بود كه به این چهره نگاه نكرده بودم. تنها بود. من صبر كردم تا بلند شود و به دستشویی برود و من هم دنبالش رفتم.
وقتی كه داشتیم دستهایمان را می‌شستیم گفتم:
«شب قشنگیه.»
با بی‌میلی پاسخ داد:
«اگه شما می‌گین حتما هست.»
«هوا صافه، ماه بیرون اومده، نسیم دوست‌داشتنی‌ای می‌وزه و امكانات بی‌شماری پیش روی ما قرار داره. چی از این بهتر.»
«ببین رفیق؛ من همین الان با نامزدم به هم زدم و حوصله حرف زدن ندارم. باشه؟»
«من فقط می‌خوام ازت چندتا سوال بپرسم والی.»
«اسم من رو از كجا می‌دونی؟»
شونه بالا انداختم:
«به قیافت میاد كه اسمت همین باشه.»
از گوشه چشم نگاهی به در انداخت.
«قضیه چیه؟ اگر كار احمقانه‌ای ازت سر بزنه من...»
«لازم نیست نگران باشی؛ من فقط یه پیرمرد از كار افتاده‌ام كه می‌خواد سر راهش به اون دنیا یه كار خوب هم انجام بده.»
عكس كهنه‌ای را از جیبم بیرون آوردم و پیش رویش گرفتم.
«به نظرت آشنا نمیاد؟»
«یادم نمیاد این جوری فیگور گرفته باشم. تو گرفتیش؟»
«یكی از دوستام گرفته. هنرپیشه مورد علاقه‌ات كیه؟»
«همفری بوگارت. چطور مگه. بوگی از بچگی هنرپیشه محبوب من بوده.»
«هیچی فقط كنجكاو بودم. و سوال آخر. نظرت راجع به آگاتا كریستی چیه؟»
«برای چی می‌پرسی؟»
«فقط كنجكاوم.»
برای یك لحظه به من چشم دوخت. بعد شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
«ازش خوشم نمیاد. قتل‌ها توی كوچه‌های تنگ و تاریك و دنج اتفاق می‌افتن نه توی روز روشن و جلوی چشم همه.»
كاملا تطبیق می‌كرد. من همیشه از داستان‌های پلیسی كه قتل در آن‌ها فقط وسیله‌ای برای تامین یك جنازه بود تا كارآگاه كارش را شروع كند، متنفر بودم.
«جوابای خوبی بود والی.»
با سوﺀظن پرسید:
«تو به چی داری می‌خندی؟»
«من خوشحالم.»
-«باز خوبه كه حداقل یكی از ما خوشحاله.»
«بهت می‌گم قضیه چیه. شاید بتونم تو رو هم خوشحال كنم. تو یه رستوران ایتالیایی به نام وینچزو می‌شناسی كه سه بلوك اون طرف‌تر در شرق اینجا قرار داره؟»
«آره، هر چند وقت یه بار اون‌جا می‌رم.»
«ازت می‌خوام كه فردا شب، شام رو مهمون من باشی.»
«هنوز نگفتی چرا؟»
«من یه مرد پیرم كه نمی‌دونم پولام رو چجوری خرج كنم. چرا سعی نمی‌كنی منو خوشحال كنی؟»
چند لحظه به این موضوع فكر كرد و بعد شانه بالا انداخت.
«خوب باشه. فرقی هم نمی‌كنه. به هر حال من كه دیگه كسی رو ندارم كه بخوام باهاش غذا بخورم.»
من جواب دادم:
«البته موقتاً.»
«از چی حرف می‌زنی؟»
«فقط آفتابی شو.»
و بعد در حالی كه به طرف در می‌رفتم به سمت او برگشتم. لبخندی زدم و گفتم:
«ممكنه من یه دختر خوب برات سراغ داشته باشم.»

دسترسی سریع