پسر شعر را خواند:
زلف آشفته وخوی كرده و خندان لب و مست
نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست!
دختر خندید.
خواست كاغذ فال را از پسر بگیرد و پسر آن را باخنده در جوی آب انداخت.
نوشته:
م_عابدین نژاد
"داستان فال و قصه آب"
نزدیك چهار راه ولی عصر،دخترك فال فروش با موهایی ژولیده نشسته بود.
در كنار دیوار یك ساختمان قدیمی و روبروی مغاره عطر فروشی.
بی توجه به فال فروش ژولیده مو مردی كه كلاهی پشمی به سر داشت با كتی كهنه قدم می زد.
مرد گاهی می شنید:
فال فال دارم .
فال هزار تومن.
مرد می شنید:
ونك ونك یه نفر.
مرد می شنید:
دیگه نمی خوام ببینمت. خیلی پستی هومن.
مرد شنید: كبریت داری؟
به زنی كه كبریت می خواست نگاه كرد و فندك زد.
زن گفت:تنهایی؟
مرد گفت:منتظرم.
دخترك فال فروش به زن نگاه كرد و گفت:خاله فال نمی خوای؟
مرد گفت:نمی خواد.
زن پكی به سیگار زد و مستقیم به چشمان مرد نگاه كرد.
مرد گفت: كارت تموم نشد؟
زنگفت:هنوز تو نوبتم.
مرد از دور به صفی كه كنار مغازه ای بود نگاه كرد و گفت:جاتو نگیرن!
زن دور شد.
دخترك فال فروش داد زد:فال حافظ هزار.
مرد قدم زد.
هوا سردتر شد.كمی بعد مرد دید:
پسر و دختر دانشجویی فال خریدند و سر در گوش هم خندیدند.
پسر شعر را خواند:
زلف آشفته وخوی كرده و خندان لب و مست
نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست!
دختر خندید.
خواست كاغذ فال را از پسر بگیرد و پسر آن را باخنده در جوی آب انداخت.
مرد خم شد و كاغذ را برداشت:
مازیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
مرد نگاه كرد ولی دانشجویان دور شده بودند.
دختر فال فروش گفت: فالی هزار تومن.
مرد به قدم زدن ادامه داد.
كمی بعد شنید: فندك دارید؟
زنی كه پرسید:لبخندی زیبا داشت.
وبه پایین خیابان می رفت.
دختر فال فروش گفت:
هزارتومن.
فال فال هزار تومن!
مرد كلاه پشمی روی سرش را پایین كشیدو به سمت پایین خیابان رفت.