داستان فرهنگ : یك دست و دو هندوانه اثری از « آنتوان چخوف » نویسنده شهیر روس « یك دست و دو هندوانه»

. مرد، نگاه آكنده از خشمش رابه كارولینا كارلونای نگران دوخته بود ودر حالی كه درآتش بی‌صبری می‌سوخت، زیر لب با خود غرولندمی‌كرد: «نگاهش كنید! شما را به خدا نگاهش كنید!». همین كه قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد: «ایست.

1396/06/20
|
16:02

درباره ی نویسنده : آنتون پاولوویچ چِخوف ،داستان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس برجستهٔ روس است. او در زمان حیاتش بیش از 700 اثر ادبی آفرید. او را مهم‌ترین داستان كوتاه‌نویس برمی‌شمارند و در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی نیز آثار برجسته‌ای از خود به‌جا گذاشته‌است.
(داستان كوتاه « یك دست و دوهندوانه» اثری از این نویسنده را به ترجمه ی « سروژ استپانیان» در زیر می خوانید .)

« یك دست و دو هندوانه»
ساعت دیواری، ظهر را اعلام كرد. سرگرد شچلكولوبف، مالك هزار جریب زمین زراعتی و یك همسر جوان، كله‌ی نیمه طاس خود را از زیر شمد چیتی درآورد و بلند‌بلند ناسزا گفت. دیروز،هنگامی كه از كنار آلاچیق رد می‌شد، صدای زن جوان خود، كارولینا كارلونا را با جفت گوش‌هایش شنیده بود كه با لحنی به مراتب مهربان‌تر و خودمانی‌تر از معمول، با پسر عموی تازه‌واردش گرم گفت‌وگو بود. او شوهر خود را «گوساله» می‌نامید و می‌كوشید ثابت كند كه سرگرد را به علت كند‌ذهنی و رفتار دهاتی‌وار و حالات جنون‌آسا و میخوارگی مزمنش، نه دوست می‌داشت، نه دوستش دارد، نه دوستش خواهد داشت. سرگرد، از شنیدن این حرف‌ها دست‌خوش بهت و خشم و جنون شده و مشت‌ها را دیوانه‌وار گره كرده بود؛ صورتش گر گرفته و سرخ‌تر از خرچنگ آب‌پز شده بود؛ در سراسر وجودش چنان همهمه و ترق وتروقی راه افتاد كه نظیر آن حتی در جریان نبردهای حومه‌ی قارص هم راه نیفتاده بود.
بعد از آن‌كه از زیر شمد به آسمان خدا نگریست و چند فحش آبدار بر زبان آورد، شتابان از تخت به زیر آمد، مشت‌ها را در هوا تكان داد، چند دقیقه‌ای در اتاق قدم زد، سپس فریاد كشید:
- آهای كله‌پوك‌ها!
در اتاق، با سر و صدای زیاد باز شد و پانته‌لی پیشخدمت مخصوص و در عین حال آرایشگر و نظافت‌چی سرگرد، از در درآمد. یكی از لباس‌های كوتاه و نیمدار اربابش را به تن داشت و توله سگی را هم زیر بغل گرفته بود. همان جا، به چارچوب در تكیه داد و با حالتی آمیخته به احترام، چندین بار پلك زد.
سرگرد گفت:
- گوش كن پانته‌لی! دلم می‌خواهد امروز با تو مثل آدم حسابی حرف بزنم – رك وپوست كنده. این چه طرز ایستادن است؟ درست به ایست! آن مگس را هم از توی مشتت ول بده! حال درست شد! خوب، حاضری با من روراست باشی یا نه؟
- اختیار دارید جناب سرگرد.
- با آن چشم‌های ورقلمبیده از تعجب هم، نگاهم نكن. به آدم‌های متشخص نباید با چشم‌های حیرت‌زده نگاه كرد، زشت است! باز كه نیشت را باز كرده‌ای! حقا كه گاومیشی برادر! بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفته‌ای كه رفتارت در حضور من چطور باید باشد...بگذریم. حالا رك‌وپوست كنده و بدون تته‌پته به سؤالم جواب بده! تو زنت را كتك می‌زنی یا نه؟
پانته‌لی كف دست را به طرف دهان برد و پوزخندی ابلهانه زد. سپس خنده‌ی نخودی سر داد و من‌من‌كنان گفت:
- هر سه‌شنبه‌ی خدا، جناب سرگرد!
- این كه خنده نداشت! این چیزها خنده برنمی‌دارد! دهانت را هم ببند! در حضور من این‌قدر تنت را نخاران- اصلاَ خوشم نمی‌آید.
لحظه‌ای به فكر فرو رفت، سپس ادامه داد:
- فكر می‌كنم فقط موژیك جماعت نیست كه كتك می‌زند. تو چه فكر می‌كنی؟
- حق با شماست قربان!
- یك مثال بیاور!
- در همین شهر خودمان قاضی‌ای داریم به اسم پیوتر ایوانیچ... باید بشناسیدش... حدود ده سال پیش، سرایدارشان بودم. به از شما نباشد، مرد خوبی بود اما امان از وقتی كه مست می‌كرد... خدا نصیب هیچ تنابنده‌ای نكند!... گاهی وقت‌ها، مست و پاتیل می‌آمد خانه و با مشت و لگد به جان دنده‌های خانم می‌افتاد. خدا همین‌جا ذلیلم كند اگر دروغ گفته باشم! گاه در آن هیروویر، یكی دو تا مشت هم نصیب من می‌شد. به جان زنش می‌افتاد و هوار می‌كشید: «زنكه‌ی بی‌شعور، تو دیگر دوستم نداری! به همین علت، می‌خواهم بكشمت، می‌خواهم چراغ عمرت را خاموش كنم...»
- خوب، زنش چه می‌گفت؟
- همه‌اش می‌گفت: «ببخشید... مرا ببخشید!»
- نه؟ راست می‌گویی؟ این‌كه عالی است!»
سرگرد به قدری خوشحال شد كه دست‌هایش را به هم مالید.
- البته كه راست می‌گویم، جناب سرگرد! آخر چطور ممكن است آدم زن خودش را كتك نزند؟ مثلاَ یكیش خودم... مگر می‌شود زنم را كتك نزنم؟ خوب، زنی كه سازدهنی مردم را زیر پایش له كند و بعدش هم به شیرینی‌های شما ناخنك بزند حقش است كتك بخورد... آخر مگر می‌شود مرتكب این همه خلاف شد؟
- لازم نیست برایم صغراكبرا بچینی، كله‌پوك! حالا دیگر استدلال هم می‌كند! تو را چه به استدلال؟ در كاری كه به تو مربوط نمی‌شود، هیچ‌وقت دخالت نكن! راستی خانم چه‌كار می‌كنند؟
- خواب تشریف دارند قربان.
- هرچه باداباد! برو به ماریا بگو خانم را بیدار كند و ایشان را بفرستد پیش من... نه صبر كن، نرو! تو چه فكر می‌كنی؟ به نظر تو من شبیه موژیك جماعت هستم؟
- چرا باید شبیه موژیك باشید؟ كی دیده شده كه ارباب شبیه موژیك باشد؟ البته هیچ وقت دیده نشده!
این را گفت و شانه‌هایش را بالا انداخت و در را با صدای خشكی باز كرد و بیرون رفت. سرگرد هم كه آثار اضطراب بر چهره‌اش نقش خورده بود، آبی به سروروی خود زد و مشغول پوشیدن لباس شد.
سرگرد، همین كه همسر بیست ساله‌ی تودل‌برواش از در وارد شد با نیش‌دارترین لحنی كه میسرش بود گفت:
- عزیز دلم، می‌توانی ساعتی از وقت گران‌بهایت را كه این همه برای همه‌مان مفید است، در اختیار من بگذاری؟
زن، پیشانی‌اش را برای بوسه، به سرگرد عرضه كرد و جواب داد:
- با كمال میل، دوست من!
- عزیز دلم، هوس كرده‌ام روی دریاچه گشتی بزنیم... كمی تفریح كنیم... حاضری همراهی‌ام كنی؟
- فكر نمی‌كنی هوا گرم باشد؟ با وجود این، بابا جانم، پیشنهادت را با كمال میل قبول می‌كنم. اما به یك شرط: تو پارو می‌زنی، من سكان می‌گیرم. باید كمی هم خوراكی برداریم- من كه از صبح چیزی نخورده‌ام...
سرگرد، تازیانه‌ای را كه در جیب گذاشته بود، با دست لمس كرد و گفت:
- خوراكی برداشته‌ام.
حدود نیم ساعت بعد از این گفت‌وگو، زن و شوهر سوار قایق بودند و به سمت وسط دریاچه، پیش می‌رفتند. سرگرد، عرق‌ریزان پارو می‌زد و همسرش، قایق را هدایت می‌كرد. مرد، نگاه آكنده از خشمش را به كارولینا كارلونای نگران دوخته بود ودر حالی كه در آتش بی‌صبری می‌سوخت، زیر لب با خود غرولند می‌كرد: «نگاهش كنید! شما را به خدا نگاهش كنید!». همین كه قایق به وسط دریاچه رسید، سرگرد با صدای بم خود فرمان داد: «ایست!» قایق، از حركت بازماند. چهره‌ی سرگرد، ارغوانی شد و زانوانش لرزیدند. زن، نگاه شگفت‌زده‌ی خود را به شوهر دوخت و پرسید:
- چه‌ات شده آپولوشا؟
سرگرد غرش‌كنان گفت:
- پس می‌فرمایید كه بنده گوساله‌ام، ها؟ پس من...من... كی‌ام؟ یك كله‌پوك كندذهن؟ پس تو دوستم نداشتی و دوستم نخواهی داشت، ها؟ پس تو... من...
بار دیگر غرید و مشتش را بلند كرد و تازیانه را در هوا چرخاند و توی قایق... كشمكشی وحشتناك درگرفت. درگیری‌شان چنان بود كه در وصف نگنجد! این حادثه را حتی خوش ‌قریحه‌ترین نقاش ایتالیا دیده نیز محال است بتواند ترسیم كند... پیش از آن‌كه سرگرد بتواند به از دست رفتن مشتی از موی سر خود پی ببرد و پیش از آن‌كه زن جوان، بتواند تازیانه را كه از دست شوهر درربوده بود به كار گیرد، قایق واژگون شد و...
در همین هنگام ایوان پاولویچ، كلیددار سابق سرگرد كه اكنون در بخشداری به عنوان دفترنویس خدمت می‌كرد، در ساحل دریاچه، سوت‌زنان مشغول قدم زدن بود. ناگهان فریادهای جانكاهی به گوشش رسید. صدای اربابان سابق خود را شناخت. سرگرد و همسرش داد می‌زدند: «كمك! كمك!» ایوان پاولویچ، كت و شلوار و چكمه‌هایش را بی‌تأمل درآورد، سه بار صلیب بر سینه رسم كرد و به قصد نجات آن دو، خود را به آب زد. از آن‌جایی كه قابلیت او در فن شناگری بیش از قابلیتش در دفترنویسی بود، در مدتی كمتر از سه دقیقه، خویشتن را در كنار مغروقین یافت. شناكنان به آن دو نزدیك شد و در دم در بن‌بست قرار گرفت- با خودش فكر كرد: «لعنت بر شیطان! به داد كدام یكی برسم؟» توان آن را نداشت كه هر دو را نجات دهد- فقط یكی از آن دو را می‌توانست از مهلكه برهاند. عضلات صورتش، از شدت تردید و تحیر، كج و معوج شدند؛ گاه به این و گاه به آن دگر، چنگ می‌انداخت. سرانجام رو كرد به آن‌ها و گفت:
- فقط یكی‌تان! هر دوتان، زورم نمی‌رسد! به خیال‌تان رسیده كه من نهنگم؟
كارولینا كارلونا كه به دامان كت سرگرد، چنگ انداخته بود زوزه‌كشان گفت:
- ایوان عزیزم، مرا... مرا نجات بده! باهات عروسی می‌كنم! به همه‌ی مقدسات قسم می‌خورم زنت شوم! وای، خدا جان، دارم غرق می‌شوم!
سرگرد نیز در حالی كه آب قورت می‌داد، با صدای بمش هوار می‌كشید:
- ایوان! ایوان پاولویچ! مرد باش! مرا نجات بده، برادر! یك روبل پول ودكات با من! نگذار جوانمرگ شوم!... سر تا پایت را طلا می‌گیرم... بجنب، نجاتم بده! واقعاً كه... قول می‌دهم با خواهرت ماریا، عروسی كنم... به خدا می‌گیرمش! خواهرت خیلی تودل‌بروست! به حرف‌های زنم گوش نده، مرده‌شوی قیافه‌اش را ببرد! اگر نجاتم ندهی، می‌كشمت! از چنگم زنده درنمی‌روی!
دریاچه به دور سر دفترنویس بخشداری طوری چرخید كه نزدیك بود غرق شود. وعده‌های هر دو را به یكسان، مقرون به صرفه یافت- یكی با صرفه‌تر از دیگری. كدام یك را انتخاب كند؟ فرصت، داشت از دست می‌رفت. سرانجام، تصمیم خود را گرفت: «هر دو را نجات می‌دهم! از هردوشان بماسد، بهتر از آن است كه فقط از یكی‌شان بماسد... توكل به خدا!» آن‌گاه صلیبی بر سینه رسم كرد، با دست راستش كارولینا كارلونا را زیر بغل گرفت، انگشت سبابه‌ی همان دست را به كراوات سرگرد حلقه زد و هن‌هن‌كنان به سمت ساحل شنا كرد. با دست چپ شنا می‌كرد و در همان حال، دستور می‌داد: «پا بزنید! پا بزنید!» به آینده‌ی درخشانی كه در انتظارش بود می‌اندیشید: «خانم، زن خودم می‌شود، سرگرد هم می‌شود دامادم... به‌به! حالا دیگر تا می‌توانی كیف كن!... بعد از این، نانت توی روغن است، پسر... نان شیرینی تازه بلنبان و سیگار برگ اعلا بكش!... خدایا، شكرت!» شنای یك دستی، آن هم با دو بار گران و جهت مخالف باد، كار ساده‌ای نبود اما فكر آینده‌ی درخشان، نیروی ایوان پاولویچ را دو چندان كرده بود. سرانجام در حالی كه لبخند می‌زد و از فرط خوشبختی، خنده‌های نخودی می‌كرد، موفق شد زن و شوهر را به ساحل برساند. خوشحالی ایوان پاولویچ بی حدومرز بود. اما همین كه نگاهش به زن و شوهر افتاد كه دوستانه دست در دست هم داده و ایستاده بودند، رنگ از صورتش پرید؛ مشتی به پیشانی خود كوبید و بی آن‌كه به دختران روستایی كه از آب‌تنی دست كشیده و دسته‌جمعی به دور زن و شوهر حلقه زده و نگاه‌های آمیخته به بهت و تحسین‌شان را به دفترنویس شجاع دوخته بودند اعتنا كنند، با صدای بلند، زار زد.
فردای آن روز، ایوان پاولویچ به توصیه‌ی سرگرد از بخشداری اخراج شد. كارولینا كارلونا نیز به خدمت ماریا خاتمه داد و به او گفت: «حالا برو سراغ ارباب مهربان خودت!»
ایوان پاولویچ در كرانه‌ی دریاچه‌ی منحوس راه می‌رفت و بلندبلند با خودش حرف می‌زد:
- ای آدم‌ها، فغان از دست شما! آخر این همه نمك‌نشناسی؟!

دسترسی سریع