یكی از رمان های معروف وولف رمان «موج ها» است،این رُمان 9 تابلو داردكه وصف یك روز است،از برآمدن خورشید تا غروب آن، كه به سبك نقاشی پوانتیلیستی (نقطه چین) سورا ساخته شده و كل آنها یك روزرامیسازدوناگفته به ذهن میآورد كه زندگی روزی بیش نیست.
درباره ی نویسنده :
آدلاین ویرجینیا وولف (Adeline Virginia Woolf) بانوی رماننویس، مقالهنویس، ناشر، منتقد انگلیسی بود كه آثار برجستهای چون خانم دالووی (1925)، به سوی فانوس دریایی (1927) و اتاقی از آن خود (1929) را به رشته تحریر درآوردهاست. ویرجینیا وولف عمیقا بر اكثریت نویسندگانی كه پس از او به رمان پرداختند، تاثیر گذاشته است.
ویرجینیا وولف نویسنده رمانهای تجربی است كه سعی در تشریح واقعیتهای درونی انسان دارد ودر نگارش از سبك سیال ذهن بهره گرفته است.
یكی از رمان های معروف وولف رمان «موج ها» است ، این رُمان 9 تابلو دارد كه وصف یك روز است، از برآمدن خورشید تا غروب آن، كه به سبك نقاشی پوانتیلیستی (نقطه چین) سورا ساخته شده و كل آنها یك روز را میسازد و ناگفته به ذهن میآورد كه زندگی روزی بیش نیست.اما 6 راوی، بیآنكه یكدیگر را مخاطب قرار دهند، از كودكی تا بزرگسالی زندگی و افكار خود را روایت میكنند. طبعاً لحن در تابلوها سنگینتر از متن است (و به زمان ماضی روایت میشود).
(ابتدای فصل سوم و قسمتی از تكگویی یكی از راویان –برنارد- را به ترجمه ی مهدی غبرایی در زیر
می خوانید.)
«موج ها»
خورشید بالا آمد. رگههای سبز و زرد بر كرانه افتاده روی تَرَكهای قایق فرسوده لغزید و سبب شد خارخسك دریایی خاردارش چون پولاد برق كبودی بزند. نور كم و بیش در موجكهای تند كه بادبزنوار در كرانه سر به دنبال هم گذاشتهبودند رسوخ كرد. دختر كه سر چرخانده و همهٔ جواهرات، یاقوت زرد، زمرد كبود، جواهرات آبرنگ با اخگرهای آتش در میانشان را به رقص درآوردهبود، اینك پیشانی خود را برهنه كرده باچشمان گشاده باریكه راهی مستقیم بر فراز امواج گشودهاست. درخشش لرزان موجهای خالمخالی تیرهشد؛ گودیهای سبزشان ژرف و تیره شد. شاید گلههای ماهیهای سرگردان از میانشان میگذشتند. همچنان كه شتك میزدند و پس میكشیدند. حاشیه ٔ سیاهی از تركهها و چوب پنبه و پوشال و خرده چوب بر كرانه به جا میگذاشتند، گفتی كرجی كوچكی درهم شكسته و به قعر آب فرو رفته و ملوان به سوی خشكی شنا كرده و از صخرهای بالا رفته و بار شكنندهٔ خود را به دست امواج سپرده تا خرده ریزههایش را به كرانه بیاورد.
در باغ پرندگان كه صبحدم بر آن درخت، بر آن بوته، گهگیر و پراكنده نغمه سردادهبودند، اكنون تند و تیز به همسرایی آواز میخوانند؛ گاه با هم، گویی از همدمی خود آگاهند و گاه به تنهایی گویی با آسمان فیروزهایی سخن میگویند. وقتی گربهٔ سیاه در میان بوتهها جنبید، وقتی آشپز خلوارهها را روی تل خاكستر انداخت و آنها را بترساند، همه یكجا پركشیدند. در چهچهشان ترس و بیم درد و شادمانی، كه در همین دم باید آن را میقاپیدند، موج میزد. در هوای زلال بامدادی به همچشمی نیز نغمه میخواندند، برفراز درخت نارون میپریدند، همچنانكه سر در پی یكدیگر میگذاشتند، میگریختند، یكدیگر را میجستند، آواز میخواندند و وقتی به آسمان بلند رو میآوردند به هم نوك میزدند. بعد خسته از تعقیب و گریز به دلربایی فرود میآمدند، نرم و ظریف پایین میآمدند، ساكت و آرام روی درخت، روی دیوار مینشستند، چشمهای درخشانشان همه جا را میپایید، هشیار و بیدار سر به این سو و آنسو میچرخاندند و از یك چیز، یك شیی بخصوص، خوب خبردار بودند.
شاید صدف حلزونی بود كه چون نمازخانهای خاكستری در میان علفها سر برافراشتهبود، ساختمانی برآماسیده كه دورهاش تیرهٔ سوختهبود و سایهٔ سبز علف بر آن افتادهبود. یا شاید شكوه گلها را میدیدند كه روی باغچهها نور سیال ارغوانی میانداختند و از میان آن دالانكهای تاریك سایهٔ ارغوانی بین ساقهٔ رانده میشد. یا به برگهای كوچك روشن سیب خیره ماندهبودند كه رقصان ولی خوددار، لابهلای شكوفههای گلبهی سرسختانه برق میزدند. یا قطرهٔ باران را بر پرچین میدیدند كه آویختهاست اما نمیافتد و خانهای كامل و نارونهای بلند درآن خمیدهاند، یا یكراست به خورشید چشم میدوختند و چشمانشان بدل به منجوقهای طلا میشد.
اكنون با نگاه به اینسو و آنسو، به زیر گلها، به خیابانهای تاریك در درون دنیای روشن نشده كه برگها در آن میپوسند و گلها در آن افتادهاند، ژرفتر نگریستند.سپس یكی از آنها با جهشی زیبا و فرودی دقیق بر تن نرم هیولاوارِ بیدفاعِ كرمی جهید و یكریز نوك زد و زد تا لهش كرد. آن پایین در میان ریشهها كه گلها در آنجا میپوسیدند گُلهبه گُله بوی مردار میآمد؛ بر پهلوهای آماسیدهٔ چیزهایی كه باد كردهبود قطرههایی شكل میگرفت. پوست میوههای پوسیده پاره میشد و مادهای كه بیرون میزد غلیظتر از آن بود كه راه بیفتد. لیسكها فضلههای زرد ترشح میكردند و گهگاه تنی بیریخت با سری در هر انتها آهسته از سویی به سویی تاب میخورد. پرندگان چشم طلایی كه میان شاخ و برگها میجهیدند، به این چرك آلودگی و نمناكی با شیطنت مینگریستند. گهگاه منقار خود را وحشیانه در این معجون چسبناك فرو میبردند.
اكنون خورشید طالع هم از پنجره به درون آمد و بر پردهٔ حاشیه سرخ دست كشید و رفتهرفته دایرهها و خطوط را آشكار كرد.
اینك در نور فزاینده سپیدی آن در بشقاب افتاد و لبهاش برقِ آن را متراكم كرد. صندلیها و گنجهها سایهوار پس كشیدهبودند، چنانكه هر چند هر یك جدا بود چنان مینمود كه به ناگزیر در هم ادغام شدهاند؛ آینه بستر خود را بر دیوار سپید كرد. گل واقعی در قاب پنجره با شبح گل همراه شد. با اینحال شبح قسمتی از گل بود، چون وقتی غنچه كرد، گل رنگپریدهتر روی شیشه نیز غنچه داد. باد وزید. موجها رپرپ بر كرانه میكوفتند، مانند جنگاوران دستار بر سر، مانند مردان دستار بر سری كه زوبینهای زهر آلود بر سرِ دست تاب میدهند، به سوی رمههای در حال چرا، به سوی گوسفندهای سپید، پیش میرفتند.
برنارد گفت: «اینجا در دانشكده كه اضطراب و فشار زندگی خیلی زیاد است، كه هیجان زندگی محض به ضرورتی روزمره بدل میشود، پیچیدگی اشیای بیشتر میشود. هر ساعت چیز تازهای از توی كلوچهٔ سبوس گنده بیرون میزند. میپرسم من چیام؟ این؟ نه، من آنم. بخصوص حالا كه از اتاق در آمدم و مردم حرف میزنند و سنگریزههای روی سنگفرش زیرِ گامهای تنهایم خشخش میكنند و من ماه را تماشا میكنم كه بالانشین و بیاعتنا بر فراز نمازخانهٔ كهن طلوع كرده –تازه روشن میشود كه ساده و یگانه نیستم، بلكه پیچیده و بسیارم. برنارد در ملاء عام پرجوش و خروش است؛ در خلوت رازپوش. این چیزی است كه آنها نمیفهمند، چون بیشك حالا از من حرف میزنند و میگویند من از آنها میگریزم و گریزپایم.
در نمییابند كه ناگزیرم به تغییرات گوناگون دست یابم؛ ناچارم راههای ورود و خروج مردهای گوناگونی را كه تفاوت نقش خود را در مقام برنارد ایفا میكنند ببندم. به نحوی غیرعادی از اوضاع خبر دارم. هرگز نمیتوانم در واگن قطار كتابی بخوانم بیآنكه از خودم بپرسم آیا آن مرد معمار است؟ آن زن غمگین است؟ امروز خوب خبر داشتم كه سایمز بیچاره با آن جوش صورتش چه احساس تلخی داشت كه نمیتوانست روی بیلی جكسن تأثیر مثبتی بگذارد. من كه با درد و دریغ حالش رامیفهمیدم، به گرمی به شام دعوتش كردم. لابد این كار را به ستایشی نسبت خواهد داد كه در من نیست. این درست است. اما اگر بخواهیم «به حساسیت زنانه» بپیوندیم (در اینجا از قول شرح حال نویس خود نقل میكنم) «برنارد متانت منطقی یك مرد را دارد.» اما كسانی كه تأثیر میگذارند و آن در اصل تأثیر مثبت است (چون ظاهراً در سادگی فضیلتی است) آنهایی هستند كه وسط كار تعادل خود را حفظ میكنند. (بیدرنگ ماهیهایی رامیبینیم كه بر خلاف جریان آب شنا میكنند.) كانن، لایسیت، پتیرز، هاوكینز، لارپنت، نویل- همه طبق جریان آب ماهی میگیرند. اما تو میفهمی، تو، خودِ خودم، كه چه كسی با یك صدا زدن میآید (حادثهٔ تلخی میشود كه كسی را صدا بزنی و نیاید؛ این كار نیمهشب را تهی میكند و حال و روز پیرمردها را در كلوبها توضیح میدهد- آنها از صدا زدن كسی كه نمیآید دست كشیدهاند) تو میفهمی آنچه امشب داشتم میگفتم تنها به ظاهر معرفیام میكند. در باطن و در آن لحظه كه بیش از همیشه گسسته خاطرم، یكپارچگی هم دارم. با همه چیز همدردی میكنم؛ در ضمن چون وزغی در حفرهای مینشینم و هر چه از راه میرسد با خونسردی میپذیرم. معدودی از شما كه حالا حرفم را میزنید، آن ظرفیت مضاعف را دارید كه احساس و استدلال كنید. میبینید كه لایسیت عقیده دارد باید دنبال خرگوشها دوید؛ هاوكینز بعد از ظهر را با پشتكار فراوان در كتابخانه گذرانده. پیترز دركتابخانه معشوقهٔ جوانش را دارد. همهتان سرگرم و گرفتار و غرقهاید و تا آنجا كه توانتان قد میدهد نیرو صرف میكنید- همه جز نویل كه ذهنش پیچیدهتر از آن است كه یك فعالیت تحریكش كند. من خیلی پیچیدهام. در مورد من چیزی شناور و رها باقی میماند......