« قصه ها ی خواندنی » مردی كه روپوش سفید به تن داشت، ارقامیرا روی كاغذ نوشت و حروف بسیار ظریفی به آنها اضافه كرد. بعد روپوشش را درآورد و یك ساعت تمام به مرتب كردن گُلهای كنار پنجره پرداخت. هنگامیكه متوجّه شد یكی از آنها پژمرده است، غمگین شد و زد زیر گریه. 6 سال پیش
« صداها در فضا و در شب » كیسههای اشك در زیر چشمهایش آهسته تكان خوردند. چهره جوان كه در آن سر تراموا نشسته بود زرد بود و چنان كه گویی در خواب باشد چشمهایش بسته بود. مرد سالخورده كه كیسههای اشك داشت زمزمه كرد: «صدای مردههاست. بیشتر صدای مردههاست. 6 سال پیش
« قصه های خواندنی » مردی كه روپوش سفید به تن داشت، ارقامیرا روی كاغذ نوشت و حروف بسیار ظریفی به آنها اضافه كرد. بعد روپوشش را درآورد و یك ساعت تمام به مرتب كردن گُلهای كنار پنجره پرداخت. هنگامیكه متوجّه شد یكی از آنها پژمرده است، غمگین شد و زد زیر گریه. 6 سال پیش
« شمعدانی های غمگین» زن گفت: «من به تناسب خیلی اهمیت میدهم. آن دو شمعدانی كنار پنجره را ببینید! یكی سمت چپ و دیگری سمت راست است. متناسب نیستند. باور كنید باطن من خیلی با ظاهرم فرق میكند. خیلی.»... 6 سال پیش
« سه قدیس تیره » سه نفر بودند. سه یونیفرم كهنه به تن داشتند. یكیشان یك كارتن مقوایی داشت و یكیشان یك كیف. و سومی دست نداشت. گفت : «یخ زدهان.» و دستهای بریده را بالا گرفت. آن وقت جیب پالتواش را رو به مرد گرفت. 6 سال پیش