« به سوی دریا » الكسا پیرمرد عجیبی بود. آزارش اصلاً به كسی نمیرسید. اما كله شقی آزارش میداد. پیرمرد هرگز از بیحرمتی و توهین خوشش نمیآمد، و فقط انگشتش را به سوی كسانی كه حرمتش را نگاه نمیداشتند، تكان میداد. 7 سال پیش
«به سوی دریاچه» میشكا با این ستایش و تمجید نامأنوس چشمكی زد و به نجوا گفت:«من قایق را به جای خودش میبرم كه هر وقت لازمش داشتی،پیدایش كنی.»بعد دیرك را برداشت و با پاهای گشاده قایق رابه جلو راند. الكسا با آستین خود عرق پیشانیاش را پاك كرد. میشكا ناگهان.. 7 سال پیش