« چشمهای آبی » . پیش از آنكه بتوانم از خود دفاع كنم نوك كاردی را بر پشت احساس كردم و صدایی نرم شنیدم كه می گفت : _ تكان نخورید آقا وگرنه می میرید . بی آنكه سر بگردانم پرسیدم : _ چه می خواهی ؟ صدای نرم و گویی معذب جواب داد : _ چشمهایتان را . 7 سال پیش
سفرِ ادواری دوباره همان وقت سال شده بود. وقتی در جلویی كلبه را باز كردم ، خشكم زد . تمام خرت و پرت هایی كه داشتیم را به طور مرتب در كارتن های مقوایی چیده بودند . یكدفعه فشار ساعتها ، روزها ، هفته ها و ماهها كار را شدیدتر حس كردم.روی جعبه ای نشستم ... . 7 سال پیش