داستان «مرد دهاتی كه سنگی از طلا پیدا كرد» قصه ی مرد و زنی است كه از دارایی دنیا هیچ ندارند . زن در شب عید از همسرش می خواهد كه برایش كفش قرمز بخرد . مرد از خواسته زن عصبانی می شود اما هنگام بازگشت از شهر .....
لارنس پل الول ساتن ، شرق شناس و ایران شناس مشهور ، هنگامیكه در زمان جنگ جهانی دوم در ایران مامور بود . با پیرزنی ایرانی آشنا شد كه گنجینه ای گرانبها و پایان ناپذیر از قصه های عامیانه ی ایرانی را در حافظه داشت . الول ساتن ارزش این گنجینه را دریافت و طی جلساتی متمادی بسیاری از آنها دقیقا همچنان كه گلین خانم بر زبان می آورد بر روی كاغذ آورد . به همت او بخش مهمی از میراث فرهنگی عامه ی ما از دستبرد زمان نجات یافت .
در ادامه قصه ی « مرد دهاتی كه سنگی از طلا پیدا كرد » را از كتاب قصه های « مشدی گلین خانم » می خوانید .
«مرد دهاتی كه سنگی از طلا پیدا كرد»
یه نفر دهاتی فصل عید یه خورده شیره ، كشمش ، دو سه تا بار آورد تهران بفروشه كه برای شب عیدش شیرینی و آجیل بخره . زنش بهش گفت : « برای من یه جفت كفش قرمز بخر بیار!» وایستاد به زنیكه فحش دادن ، گفت : « مگه این دو تا جوال كشمش و گردو رو از من چن می خرن كه از من كفش قرمز می خواهی ؟» ضعیفه بنا كرد گریه كردن ، گفت : « خدایا ، ما یعنی بنده ی تو هستیم ؟» شب عیده هیچی نداریم ، یه جفت كفشم به ما نمیدی ؟»
مرتیكه غُر غُر كنون آمد تهرون ، آمد و بارشو فروخت ، شیرینی و آجیل و اینهایی كه لازم داشت ، خرید و برد .
در بین راه كه می رفت تو سرازیری و كوه و دره یه سنگ بزرگی برق می زنه . رفت اینو ورداشت و با خودش گفت : « اون برای سنگ ترازو خوبه .» سنگ رو ورداشت ، گذاشت روی بارش تو خورجین و رفت جمارون . زنش ازش پرسید : «این چیه آوردی ؟»
گفت : « این تو دره افتاده بود .»ضعیفه گرفت و برد گذاشت تو صندوقخانه .
فردا دید این خیلی برق می زنه ، به شوهرش گفت : « ای مرد ، این به نظرم طلا باشه ، زنها كه از تهرون میاند بالا ، گوشواره گوششونه ، مثل اونها برق می زنه ، این هم مثل اونها برق می زنه .» گفت : « زنیكه این برنجه.» گفت : « این برنج نیست ، یه تیكه از این بشكن ، ببر تهرون ببین چیه ، شاید خدا به ما داده طلا .»
مرتیكه یه تیكه شكست ، آورد تهران ، برد دكون زرگری ، داد به زرگر . زرگر محك زد ، دید طلای نابه ، گفت : « عمو مثقالی چند میدی ؟» گفت : « هر چی قیمتشه ، تو مثقالی چند میدی ؟ هر چی تو میدی منم میدم .» گفت : « خب عموجون ، من طلا كه می فروشم ، ساخته است ، مزد ساخت داره ، تو چند میدی ؟چون طلای تو خوبه ، من مثقالی دو تومن از تو می خرم.»می كشه ، بیست تومن ازش می خره ، عوض یه جفت كفش برای زنش دو جفت كفش می خره ، یه چادرم می خره ، ور می داره می بره برای زنش .
اونوقت از این طلاها هی می كنه ، هی می بره می فروشه و میاد گوسفند می خره ، گاو می خره ، باغ می خره . بهش می گن :« ملاقلی تو نون شب نداشتی بخوری ، این همه دارایی رو از كجا آوردی ؟» میگه :« به خدا قسم كه اگه خدا بخواد بده از توی این دره كوه جمارون هم میده . »