داستان كوتاه : «خوبها كمی پایین تر زندگی می كنند»اثری از « نادر ابراهیمی » «خوبها كمی پایین تر زندگی می كنند»

این داستان كوتاه ، زندگی مردی است به نام محسن كه در میان مشتِ مشت‌زن‌ها، بازویِ كشتی‌گیرها و چنگِ وزنه‌بردارها. زندگی میكرد– با پای كج كوتاه – در كنار همه‌ی آن‌ها كه خوب می‌دویدند. او جز ورزش، رویا و دنیای ورزش هیچ‌چیز نداشت...

1396/05/08
|
15:44

درباره ی نویسنده : نادر ابراهیمی متولد 14 فروردین‌ماه سال 1315 در تهران متولد شد و در سن 72 سالگی در همین شهر دیده از جهان فرو بست..
از آثار این نویسنده‌ می‌توان به «خانه‌ای برای شب»، «آرش در قلمرو تردید (یا: پاسخ‌ناپذیر)»، «هزارپای سیاه و قصه‌های صحرا»، «افسانه‌ی باران»، «در سرزمین كوچك من» (منتخب آثار)، «تضادهای درونی»، «انسان، جنایت، احتمال»، «مكان‌های عمومی»، «در حد توانستن» (شعرگونه)، «غزل‌داستان‌های سال بد»، «ابوالمشاغل» (زندگی‌نامه) و «فردا مشكل امروز نیست» و «یك عاشقانه‌ی آرام» اشاره كرد. ابراهیمی در زمینه‌ی ادبیات كودكان، جایزه‌ نخست براتیسلاوا، جایزه نخست تعلیم و تربیت یونسكو، جایزه‌ كتاب برگزیده‌ سال ایران و چندین جایزه‌ دیگر را هم دریافت كرده است. او همچنین عنوان "نویسنده‌ برگزیده ادبیات داستانی 20 سال بعد از انقلاب" را به‌خاطر داستان بلند و هفت‌جلدی "آتش بدون دود" به‌دست آورده است.
داستان كوتاه«خوبها كمی پایین تر زندگی می كنند»اثری ازاین نویسنده را در زیر
می خوانید.

«خوبها كمی پایین تر زندگی می كنند»
آقا محسن پینه‌دوز خیابان بی‌سیم نجف‌آباد با بیست‌و‌چهارسال سن، چهارده سال سابقه‌ی پینه‌دوزی و یك پای كج كوتاه، دیوانه‌ی ورزش بود. نمی‌شود گفت به‌طور دقیق ولی شاید در حدود نه‌دهم درآمدش را خرج ورزش می‌كرد. تمام مسابقات كشتی، بكس، فوتبال، وزنه‌برداری و حتی والیبال را می‌دید. بیشتر از همه كف می‌زد، بیشتر از همه عرق می‌ریخت، بیشتر از همه نعره می‌كشید و بیشتر از همه- وقتی در یكی از مسابقه‌ی‌های میان ایران و بیگانه‌ها ایران می‌باخت- دلشكسته و غمگین می‌شد. «لعنتی‌ها بردند! اما فقط چوبِ نداشتن تمرین و اتحاد را می‌خوریم اتحاد... اتحاد...»
در مسابقه‌ی دوچرخه‌سواری خط شمال آقا محسن اولین كسی بود كه به گردن برنده حلقه‌ی گل انداخت.
وقتی مسابقات المپیك 1960 تمام شد و قهرمان‌های تیم ملی كشتی دست پُر بر گشتند آقا محسن با پای كج لنگ دنبالشان می‌دوید و فریاد می‌كشید: «ایرانی فاتح شد- فاتح شد جانم جان- جانم جان!»
در تمام یازده شب مسابقات وزنه‌برداری آسیا در ایران آقا محسن جای همه‌ی قهرمان‌ها یاعلی گفت و دوازده‌ امام و چهارده معصوم را یاد كرد. سنگینی وزنه‌ها را در دست‌های خود احساس كرد و رگ‌های گردن و پیشانی‌اش برآمد.
در مسابقه‌ی فوتبال میان ایران و ترك‌ها آن‌چه دشنام می‌دانست و می‌توانست در همان یكی دوساعت یاد بگیرد نثار ترك‌ها كرد. «بهزادی واقعاً فداكاری می‌كرد. ولی‌نژاد خوب دریپ می‌كرد اما پاس حسابی نمی‌داد. آخ... لعنت به این ترك‌ها، همه‌اش به هم پاس می‌دهند. باهم، باهم همه‌اش باهم حمله می‌كنند. ما تك‌تك خوب بازی می‌كنیم اما دسته‌جمعی؟ نه! بدبختی ما ملت همین است. ایرانی جماعت، اتحاد ندارد. توی هاف‌تایم دوم تمام مدت توپ توی پای بچه‌های ما بود. عصبانی شده بودند. دل‌شان می‌خواست بزنند ترك‌ها را داغان كنند، اما حیف كه ایرانی جماعت اتحاد ندارد. من خودم از بهزادی شنیدم كه می‌گفت: به من لعنت اگر دیگر با این ترك‌ها بازی بكنم. این‌ها آبروی هرچه ورزش است توی دنیا بردند!»
بعد از مسابقه‌ی فوتبال كه چراغ‌های استادیوم چند دقیقه مانده به پیروزی ایران خاموش شد، آقا محسن پناه برد به كنج دكه‌اش و های‌های گریه كرد. بعد هم یك نامه نوشت به وزیر، رونوشت به نخست‌وزیری، رونوشت به روزنامه‌ی كیهان و اطلاعات، رونوشت به تربیت بدنی كه: واویلا! خاك برسرمان شد با این برق. آخر این چه مملكتی است؟ این چه افتضاحی است؟ چرا به فكر این ملت نیستید؟ و اِلا آخر.
این، تمام زندگی آقا محسن بود. زندگی در میان مشتِ مشت‌زن‌ها، بازویِ كشتی‌گیرها و چنگِ وزنه‌بردارها. زندگی – با پای كج كوتاه – در كنار همه‌ی آن‌ها كه خوب می‌دویدند. او جز ورزش، رویا و دنیای ورزش هیچ‌چیز نداشت. و همه‌ی بچه‌های خیابان بی‌سیم و آن طرف‌ها این را می‌دانستند.
چاردیوار تنگ دكه‌اش پوشیده بود از عكس قهرمان‌ها. بالای سرش عكس قاب‌كرده‌ی نامجو، دست راستش تصویر رنگی تختی، دست چپش صورت نقاشی‌شده‌ی حبیبی. زیر عكس تختی با خط ابتدایی نوشته بود: مردِ مردان، جوانمردِ جوانمردان. زیر تصویر نامجو نوشته بود: قهرمانِ ابدی – محمود نامجو، و بالای سر حبیبی نوشته بود: یادگار روزهای پرافتخار.
همه‌جا تصویر قهرمان‌ها بود. در حال كشتی، زیر فشار وزنه، روی سكوی افتخار، با دوچرخه و دسته گل. در حال آبشار زدن، كشیده روی خاك برای گرفتن توپی كه نزدیك دروازه بود و حتی تصویری از برادر زندی در حال پرتاب دیسك با شعار: برادر قهرمان، قهرمان می‌شود و عكسی از خود زندی در لباس ارتشی با نوشته‌ی: سرباز شجاع وطن زندی، و حتی تصویر بزرگی از باغبانباشی در حال دو.
گوشه‌ی دكه‌اش كلی مجله و روزنامه ورزشی چیده بود و اوقات بیكاری باز، باز، بازهم آن‌ها را ورق می‌زد و می‌خواند و به دنیای بزرگ قهرمان‌ها راه می‌برد. عكسی از فاتحین قله‌ی اورست زده بود زیر چهره‌ی نورانی علی، پایین عكس نوشته بود: به‌امید روزی كه كوه‌نوردان شجاع ایرانی قله‌ی اورست را فتح كنند، به‌امید روز پیروزی و كنار تصویر، عكسی از «اجل» كوه‌نورد قدیمی ایرانی را چسبانده بود با جمله‌ی: اجل مظهر پایداری – پیش به سوی قله‌های بلند.
هر روز نزدیك غروب بچه‌های سالم محله جمع می‌شدند توی دكه‌ی آقا محسن، مطبق و تنگ هم، روی تاقچه، روی بساط پینه‌دوزی، روی كفش‌های كهنه و خاكی می‌نشستند و از دنیای رویایی ورزش حرف می‌زدند. آقا محسن – برای آن‌ها – دریچه‌ی باز آن دنیا بود. مفتاح رمزها و مبهمات.
آن‌ها دور هم می‌نشستند و برای«حبیبی» غصه می‌خوردند، برای «تختی» دعا می‌كردند و از «ایلوش» و «هاماز اسب» و حتی «زینل» (كه قهرمان سینه بود) حرف می‌زدند.
- اصلاً زیبایی اندام چیز بی‌خودیه یعنی كه چی؟ آدم زور بزنه گردنشو كلفت كنه كه چی بشه؟ باس یه حرفه‌ای رو انتخاب كرد – مثلاً كشتی. مگه نه آقا محسن؟
- راستی كه كشتی معركه‌س. كشتی ورزش باستانیه. رستم‌ كشتی‌گیر بود دیگه، نیس آقا محسن؟
و آقا محسن آرام و مهربانانه جواب می‌داد: «خب... همه‌ی ورزشا خوبن اما تقی راس می‌گه. زیبایی اندام كمی بی‌خودیه. هیچ افتخاری نداره. »
- چرا نداره آقا محسن؟ مگه اون بابا اسمش چی بود كه تو آمریكا آقای دنیا شد؟ ایرونی بود دیگه، مگه نه؟
- مستر شكوه. آره ایرونی بود. داداشش این‌جا كلاس انگلیسی داره. اون آقای دنیا نشد كه، مستر كالیفرنیا شد. اما من... اگه می‌تونستم می‌رفتم كوه‌نوردی، بعدشم می‌رفتم قله‌ی اورست و صعود می‌كردم می‌دونین؟ این دفه‌ی آخر شیشصد نفر حمله كردن واسه‌ی این كه شیش نفر قله را صعود كنن... اینو می‌گن همكاری. ما روح همكاری نداریم. عیب ما ملت همینه...
بعد از یكی دوساعت كه از همه چیز و همه كس حرف می‌زدند آقا محسن می‌گفت: «خب دیگه بُلن شین بریم. من باس یه‌سری به باشگاه بزنم. قاسم بیاد اون‌جا ببینمش. بعدشم اگه رسیدم یه تُك پا می‌رم فدراسیون، قراره فیلم صعود چهار آلمانی رو به «ماترن هورن» نشون بدن. قله‌ی ماهیه. همش با طناب و میخه. »
آقا محسن دلش- وبیشتر از دل، تمام وجودش- می‌خواست كه با همه‌ی ورزش‌كارها دوست باشد به آن‌ها «تو» بگوید و با آن‌ها شوخی داشته باشد. هیچ آرزویی بزرگ‌تر از اینش نبود كه دستش را بزند روی شانه‌ی تختی و بگوید: «آقا تختی، دفه‌ی دیگه كلك همه‌شونو می‌كنی. » با قاسم قهرمان كشتی كه از المپیك 1960 یك مدال طلا آورده بود بنشیند و از هر لحظه‌ی آن مسابقات حرف بزند.
فكر می‌كرد: «من بش می‌گم: قاسم، معركه بودند؟ چه‌جوری ضربه‌ش كردی‌ها؟ و اون جواب می‌ده: هی آقا محسن- كجا بودی كه ببینی وختی پرچم ایروون رفت بالا من زدم زیر گریه. مرگ تو نباشه آقا محسن مرگ جوادم كه از دنیا بیشتر می‌خوامش اصلاً فكر مدال و این حرفا نبودم. فقط فكر اون پرچم سه رنگ بودم كه داشت می‌رفت بالا. داد كشیدم، تو خودم داد كشیدم، صدام كه در نمی‌اومد كه جانمی... برو، برو، بروبالا، بازم، بازم، بروبرس به آسمون هفتم، بروبخور به سقف آسمون...»
فكر می‌كرد: «اگه با باغبون‌باشی اون‌قدر رفیق بودم كه یه روز ناهار میومد منزلم... آره... چه‌قدر حرف داشتم بش بگم. می‌گفتم باغبون، من دیوونه‌ی دویدن بودم. دلم می‌خواس می‌تونستم، دور دنیا می‌دویدم- دور دنیا، و اون جواب می‌داد: چرا باس باور نكنم؟ تو قدرتشو داری. معلومه كه داری. »
فكر می‌كرد: «اگه می‌تونستم با همه‌شون رفیق باشم... چه‌قدر عالی می‌شد. گه‌گداری می‌اومدن سری بهم می‌زدن، روی همین چارپایه می‌شستن و می‌گفتن: خب داش محسن، چطوپطوری، حال روزت خوبه؟ دیگه سری به ما نمی‌زنی! كاروكاسبی روبه‌راس؟ راسی آقا محسن برات چارتا بلیط آوردم. فردا شب بیا مسابقات داخلی رو ببین.»
فكر می‌كرد: «اگه با من این‌جوری بودن برا همه‌شون كفش می‌دوختم برا همه‌شون. اسم كفاشیمو می‌ذاشتم «كفش قهرمان» اونا با كفشای من راه می‌رفتن، دور دنیا می‌گشتن، كفشای من می‌رفتن هند، می‌رفتن اندونزی، می‌رفتن مسابقات المپیك، همه‌جا... همه‌جا، همه‌جای دنیا... یا امام رضا یا مولای متقیان... »
هیچ كدام‌شان آقا محسن را نمی‌شناختند و اگر بعضی‌ها او را می‌دیدند كه به دنبال‌شان راه افتاده و به حرف‌های‌شان گوش می‌دهد به هم می‌گفتند: این یارو كیه؟ مث موی دماغ می‌مونه. سرخر بعدازنصفه شب همیشه این‌جاها ولوس.
- نمی‌دونم كاروكاسبی نداره یا همین كار و كاسبیشه كه دنبال ما راه بیفته و...
- ولش با... بزا با اون پای لنگش دلش به همین خوش باشه؛ ما كه قایم كردنی نداریم.
این، مجموع آشنایی‌ها بود، مجموع آن‌چه كه در دنیای آقا محسن نام «هم‌قدمی» داشت و «نشست‌وبرخاست» با قهرمان‌‌‌ها.
آقا محسن، بیشتر از همه چشمش به دنبال قاسم بود. روز تولد و سال تولد هردو آن‌ها یكی بود. قاسم كشتی‌گیر بود، مدال طلا هم داشت. چشم‌های نجیب، قد كوتاه و پاهای چاق پرعضله‌ی سالم داشت. آقا محسن دلش طلب می‌كرد كه وقتی به قاسم سلام می‌كند جواب گرم بگیرد. قاسم احوالش را بپرسد و احوال بی‌بی‌اش را بپرسد كه پادرد داشت و كنج اتاق افتاده بود و می‌نالید.
هرشب كه بچه‌ها جمع می‌شدند توی دكه، آقا محسن حرف را می‌كشید به آن‌جا كه قاسم خارمادر داره، قاسم مث بعضی از این ورزش‌كارای عوضی نیس، قاسم واقعاً آبرودار وسربراهه... قاسم با اون شگردی كه داره حقشه صاحب شیش‌تا مدال طلا باشه...
آقا محسن دكان را می‌بست و می‌رفت سری به باشگاه‌ها می‌زد. هرشب به یك باشگاه، و گاهی به تربیت‌بدنی. توی دفتر فدراسیون كوهنوردی سری می‌كشید، به مهندس (معاون فدراسیون) و دوسه تا كوهنورد سلام می‌كرد. بعد خودش را می‌كشید توی جمع كوه‌نوردها كه كپه شده بودند یك گوشه و از علم كوه حرف می‌زدند. فتوحی می‌گفت: یه صعود زمستانی به قله‌ی علم كوه یك كار حسابیه.
آقا محسن سری تكان می‌داد و با خودش می‌گفت: «راس می‌گه صعود زمستانی به قله‌ی علم كوه» گاه، دنبال كشتی‌گیرهای قدیمی كه از یك باشگاه یا دفتر فدراسیون در می‌آمدند راه می‌افتاد. به شوخی‌های‌شان می‌خندید، به حرف‌های‌شان گوش می‌داد، برای پیروزی‌شان دعا می‌كرد و سر خیابان كه آن‌ها از هم جدا می‌شدند او هم آهسته كنار می‌كشید و می‌رفت. و یا اگر می‌رفتند توی یك كافه دور هم می‌نشستند او هم می‌رفت و كنارشان پشت میز دیگر می‌نشست و یك بستنی دستور می‌داد یا یك كانادا یا هرچه كه احمد قهرمان وزنه‌برداری سفارش می‌داد یا تقی قهرمان كشتی یا حسن یا قاسم...
زندگی آقا محسن این‌طور می‌گذشت. نزدیك، نزدیك، نزدیك. خیلی نزدیك به همه‌ی آن‌ها – و دور، دور، خیلی دور از همه‌ی آن‌ها.
و فردا غروب، توی دكه...
- آقا محسن، تو می‌گی اونا تو مسابقات المپیك امسال كاری می‌كن؟
- والا من می‌گم یه كاری می‌كن، اما قاسم خیلی امیدوار نیس. اون می‌گه كه با این وضع تمرین و این وضع فدراسیون‌ها كاری از پیش نمی‌برن.
- تو خودت با قاسم حرف زدی آقا محسن؟
- آره بابا... اون می‌گفت كه دسته‌ی كشتی ما خوب نیست. خب راسم می‌گه. اگه نسبت به چهارسال پیش فكر كنی. ولی دُرُس می‌شه. ما تو ورزشای انفرادی، هیشوخ ذلیل نمی‌شیم، اما تو ورزشای دسه‌جمعی؟ نه! مثلاً دیشب آقا فتوحی می‌گفت می‌خواد با یه عده‌ی بیس نفری بره علم‌كوه صعود زمستونی، خب این خیلی مهمه‌ اما حالا صد نفر اسم می‌نویسن و روز حركت شیش نفر راه می‌افتن.
- خب آقا محسن. غیر از قاسم. اونای دیگه چی می‌گفتن؟
- آقا تختی خیلی امیدواره، اما اون دیگه جوون نیس. شگردش «سگكه» اگر حریف اینو بدونه و پا نده تختی كلافه می‌شه.
- آقا محسن! نامجو از اونم پیرتر بود كه تو مسابقات جهانی یه كاری كرد.
- می‌دونی؟ حساب وزنه‌برداری از كشتی جداس. تو وزنه‌برداری حساب آدم با آدم نیست، حساب آدم با آهنه. اما تو كشتی حریف حریف‌شو نمی‌شناسه. كلكشو نمی‌دونه. من این حرفو دیشب به آقا یوسف‌پور گفتم. اونم گفت كه من راس می‌گم. باس حقه‌های تازه پیدا كرد.
آقا محسن به خودش می‌گفت: « آخه چرا من نباس با آن‌ها دوست باشم؟ چرا بعد از این همه سال كه منو می‌بینن با من رفیق نمی‌شن؛ پس اینا چه‌جوری با هم دوست شدن؟»
به بچه‌ها می‌گفت: «من و قاسملو با هم رفتیم كافه‌ی مصطفی پایان نشستیم و كلی حرف زدیم» و به خودش می‌گفت: «آخ... دق كردم دق كردم بس‌كه دروغ گفتم. بس كه از اونا جدا نشسم و اعتنای سگم نكردن. یه دفعه نگفتن آخه تو كی هسی. تو چی می‌خوای؟ د من لامصبم آدمم دیگه. چه‌قد واسشون كف زدم، داد كشیدم، دعا كردم، گل زیر پاهاشون ریختم. چه‌قدر بهشون سلام كردم. » وقتی مسابقات المپیك سال 1964 شروع شد آقا محسن خواب و خوِراكش را فراموش كرد. تمام روزها گوشش به رادیو بود و تمام شب‌ها سرتاپای روزنامه‌ها را می‌خواند. خودش به بدرقه‌ی قهرمان‌ها رفت و آن‌قدر نزدیك‌شان شد كه بالأخره توی سه‌چهار عكس خودش را نزدیك قاسم پیدا كرد. عكس‌ها را چسباند بالای سرش و زیر آن‌ها تاریخ گذاشت.
بچه‌ها جمع می‌شدند، به عكس‌ها نگاه می‌كردند و او تمام حكایت را می‌گفت. از حال روز تك‌تك‌ قهرمان‌ها و این كه چه لباسی پوشیده بودند و چه كفشی پاشان كرده بودند حرف می‌زد. بعد دكان را می‌بست و پیاده و لنگان راه می‌افتاد توی خیابان‌ها. «قاسم، قاسم، قاسم جون، حتماً بزنش زمین. با امتیاز نبری‌ها، طلای با امتیاز به درد ما نمی‌خورد. برسون، برسون، برسون پشتشو به خاك. بذار واسه‌ی خاطر تو اون پرچم سه‌رنگ بره بالا. قاسم جون! وختی برگشتی خودم دسته گله می‌ندازم گردنت و پاهاتو ماچ می‌كنم. یا مرتضی‌علی، یا قمر بنی‌هاشم، ازش مواظبت كنین. پشت دشمناشو به خاك برسونین. كاری كنین كه با اون پاهای مثه‌ی سنگش بره از سكوی افتخار بالا... نزارین اون جلوی سروهمسر كنف بشه.... »
آن‌ها شكست‌خورده برگشتند. همه آن‌ها. آقا محسن وقتی خبرها را شنید با دو دست زد توی سرش و با صوت عزا گریست.
بچه‌ها جمع می‌شدند، اما حرفی نمی‌زدند. بدترینِ دنیاها، دنیای ذلت قهرمان‌ها را می‌دیدند و غم فر‌و می‌دادند.
آقا محسن می‌گفت: «قاسم، قاسم... اون امیدوار از این‌جا نرفت. اگه با امید رفته بود حتماً برده بود. اون به خودش اعتماد نداشت. من باس بهش می‌گفتم كه حتما ًمی‌بره. اون شب آخر نرسیدم بهش بگم كه بی‌بی‌م رو فرستادم شابدول عظیم با اون پا، با اون پا، تا براش شَم نذر كنه. اگه اینو می‌گفتم حتماً شكست نمی‌خورد.»
شبی كه قهرمانان شكست‌خورده برمی‌گشتند فرودگاه خلوت و غمناك بود. فقط دوستان خیلی نزدیك به استقبال رفته بودند و خویشان و همه در آرامش سوگوارانه ایستاده بودند. مادرها صورت‌های‌شان را برمی‌گرداندند و قهرمان‌ها. آدم‌های بی‌مدال. سرشان پایین بود.
آقا محسن قاسم را كه دید دنیا دور سرش چرخید، دنیای بزرگ كشتی‌گیرها، وزنه‌بردارها، فوتبالیست‌ها، اسكی‌بازها، دنیای عظیم سلامتی‌های بیشتر، دنیای خاموش شدن چراغ‌ها در دقایق آخر، خاك‌شدن‌ها و خاك‌شدن‌ها، دنیای خاك‌شدن قاسم‌، نك‌اوت شدن لیستون و پترسون، زمین خوردن تختی و سیف‌پور، در رفتن پای باغبانباشی، خارج شدن شناگران از دور مسابقات، مرگ سه كوه‌نورد در هیمالیا، مرگ یك بكسور توی رینگ، مرگ یك قهرمان پشت میز بار یك بار كهنه، اعتیاد سه ورزشكار به هرویین... دنیای تاریك شكست‌خورده‌ها...
آقا محسن با یك حلقه‌ی گل كوچك رفت طرف مهدی كه مدال برنز گرفته بود. حلقه‌ی گل را انداخت گردنش و چرخید طرف قاسم و زیر لب گفت: «قاسم... قاسم... بیست‌وچار سال كه چیزی نیس. تو هنوز خیلی وخت داری دل داشته باش قاسم...»
همه سوار شدند. آقا محسن باز هم تنها ماند.
شب بعد آقا محسن رفت به باشگاهی كه قاسم عضو آن بود، آن‌جا همه دور هم جمع شده بودند و دلائلشان را می‌گفتند، یكی از نفس افتاده بود، یكی عرق كرده بود، یكی پایش در رفته بود، یكی آمده بود بدل بزند زمین خورده بود و قاسم... قاسم می‌گفت: اصلاً نفهمیدم چه‌طور شد دنیا دور سرم چرخید و صدای سوت راشنیدم.
آخر شب راه افتادند توی كوچه. كمی ول گشتند و بعد یكی‌یكی، سرد از هم جدا شدند. آقا محسن خودش را دنبال آن‌ها می‌كشید. كمی عقب راه می‌رفت و به نیم‌رخ قاسم نگاه می‌كرد: «قاسم، قاسم، قاسم جون... غصه نخوری‌ها. دفه‌ی دیگه، دفه‌ی دیگه.»
سر خیابان همه رفتند. خیابان خلوت شد. خلوت و غمناك.
قاسم از زیر چشم نگاهی به آقا محسن انداخت. آقا محسن نگاه قاسم را خجولانه جواب داد و غمناك لبخند زد.
قاسم یك‌قدم به آقا محسن نزدیك شد، آقا محسن مسحور ایستاده بود و می‌لرزید.
قاسم آهسته گفت: ببینم جوون تو كی هستی؟
- من... من... من محسن كفاشم.
- چیكاره‌ای؟ منظورم اینه كه چی از من می‌خوای؟
- هیچی... هیچی نمی‌خوام. می‌خواسم بهتون بگم كه عیبی نداره. می‌دونین؟ ایشالا دفه‌ی دیگه.
- آره... می‌دونم... دفه‌ی دیگه. دفعه‌ی دیگه‌ام نشد دفه‌ی دیگه.
آقا محسن خندید: آره دیگه قاسم آقا، آدم نباید تو بزنه.
- خب ببینم، حالا بیكاری؟ زودی نمی‌خوای بری خونه؟
- نه، نه... نمی‌خوام برم خونه.
- خب می‌آی بریم گپ بزنیم؟ حوصلم از دس اینا سر رفته.
- نبش كوچه‌ی خودمون. خیابان بی‌سیم نجف‌آباد. دور نیس آقا قاسم؟
- نه خیلیم خوبه...
- آخ قاسم... چه‌قدر منتظر بودم كه ببری. چه‌قذه برات دعا كردم.
- عب نداره آق محسن، عب نداره. گذشته‌ها رو ولش. یه چیزی یاد گرفتم دیگه. مگه نه؟
- آره، خیلی خوبه.
- ببینم تو چی گفتی؟ گفتی من و تو هردو تو یه روز و یه سال به دنیا اومدیم؟ یعنی هم‌سن هم‌سنیم؟
- آره قاسم، به مرگ بی‌بی‌م راس می‌گم. راسی قاسم می‌دونی بی‌بی‌م رو فرستادم شابدول عظیم برات شم نذر كرد؟
- اینو كه یه دفه دیگه‌ام گفتی. اگه زودتر گفته بودی، اگه اون روز كه می‌رفتم اینو بهم گفته بودی لامصب... من او بابا رو خاك می‌كردم. نمی‌ذاشتم این جوری بشه.
- خب عب نداره... خاصیت اون شَما بمونه واسه‌ی دفه‌ی دیگه.
- بمونه... بمونه جون آقا محسن كه نمی‌دونم چن‌ساله منو می‌شناسه. دفه‌ی دیگه هركی بیاد جلوم ضربه‌ش می‌كنم.
- بایسم بكنی... راسی قاسم می‌دونی چن ساله كه می‌شناسمت؟ از اون كشتی كه تو باشگاه تاج گرفتی... یادته؟ هیجده سالت بود.
- تو منو با این حرفات ضربه كردی آق محسن. قرار بود منو بیشتر خجالت ندی دیگه.
- باشه قاسم. ببین قاسم! فردا یا یه روز دیگه یه تك‌پا بیا دكون من واستا یه كفش بدوزم. بدت نمی‌آد كه؟
- نه، خیلی هم خوشم می‌آد. مال تو حتماً راحت‌تر از ایناس.
- ببین قاسم! تنگ غروب بیا كه سرم خلوت‌تره، عیبی نداره؟
- نه، فردا نزدیك غروب میام، حتماً.
- قاسم... قاسم...
- چیه آق محسن؟
- هیچی... فقط فكر می‌كردم كه خودتی یا نه؟ این دفعه دیگه خودتی یا نه. من یه عمر با تو نشستم و پا شدم، همه‌ش تو خیال... واخ كه چه پدری ازم دراومد.
- آره... می‌فهمم. این دفه دیگه خودمم. بزن تو گوشم تا باورت بشه!
- قاسم... قاسم...
- چیه آق محسن؟
- هیچی، هیچی، فقط اسمتو می‌گم. بازم می‌گم... بازم می‌گم فقط دارم می‌گم: قاسم... قاسم... قاسم...

دسترسی سریع