داستان فرهنگ:داستان كوتاه « دوشیزه» اثر ماریو بارگاس یوسا، «دوشیزه»

باستانشناسی به نام یوهان راینهارد به همراه راهنمای خود مشغول پیمایش قله ی آتشفشان آمپاتو واقع در جنوب پرو بودند كه ناگهان با جسد بانوی جوانی روبه رو شدند كه سالها و شاید قرن ها پیش .....

1396/05/01
|
17:19

درباره ی نویسنده : ماریو بارگاس یوسا، در 28 مارس سال 1936 در آركیپای پرو به دنیا آمد،ماریو بارگاس یوسا بیست ساله بود كه اولین داستانش منتشر شد؛ داستان كوتاهی بود به اسم «سر دسته ها» كه در یكی از نشریات پایتخت به چاپ رسید. اما راه درازی را در پیش داشت و شاید خودش هم آن قدر جاه طلبی نداشت كه روزگاری نامش را در میان سه نویسنده بزرگ آمریكایی جنوبی ببیند. امروز اما ادبیات پر رونق آمریكای لاتین مدیون ماركز، فوئنتس و یوسا است. شهرت یوسا با نخستین رمانش، زندگی سگی آغاز شد. رمانی كه در آن به تجربه‌های سختش در خدمت نظامی پرداخت. بدین ترتیب جهان خیلی زود با دورهٔ طلایی ادبیات امریكای لاتین، كه Boom نام دارد آشنا شد. این دوره از دههٔ پنجاه و شصت قرن پیش آغاز شد و توجه جهانیان را به این قاره و ادبیاتش جلب كرد و در این دوره نویسندگان بزرگی از قبیل ماركز و فوئنتس و كورتاسار در كنار یوسا به چشم می‌خورند.
نوشته‌های یوسا تابع سبك رئالیسم جادویی نیست. سبكی كه بسیاری از مردم آن را با «بوم» یكی می‌دانند و آن را به همهٔ نویسندگان برجستهٔ این دوره تعمیم می‌دهند. یوسا برخلاف ماركز واقعیت را با جادو تركیب نمی‌كند. البته او نیز تخیل دارد اما آن طور كه خود می‌گوید، تخیل او واقعی است. بلكه حتی برای نوشتن یك داستان از شخصیت‌های واقعی كمك می‌گیرد؛ به گونه‌ای كه نبوغ داستان‌نویس با دقت زندگی‌نامه‌نویس مخلوط می‌شود و به همان اندازه كه تخیل بارور خود را به كار می‌گیرد، از دقت‌های مدركی و تفصیلی نیز استفاده می‌كند. پس واقعیت را با ابداع درمی‌آمیزد و گذشته را به شیوهٔ خود باز می‌سازد و با خلاقیت عجیبی زمان را به كار می‌گیرد و خاطره را به آشوب و فساد می‌كشاند زیرا آن‌گونه كه خود می‌گوید، نوشتن «رذالت» است و نویسنده «جادوگر».
از آثار این نویسنده میتوان به داستانهای سردسته ها ،سال های سگی ،جنگ آخر الزمان،راه بهشت ، دختری از پرو و بسیاری آثار دیگر اشاره كرد .
( داستان كوتاه « دوشیزه » اثری از ماریو بارگاس یوسا به ترجمه « عبدالله كوثری » را در زیر میخوانید .)

« دوشیزه»
همسن و سال ژولیت شكسپیر است، چهارده سال دارد و مثل ژولیت سرگذشتی فاجعه بار و رمانتیك. زیباست، بخصوص اگر از نیمرخ تماشایش كنی. صورت كشیده و زیبایش با گونه ‏های برجسته و چشم های درشت و كم و بیش بادامی نشان از تبار دور شرقی دارد. دهانش نیمه باز است، جوری كه انگار دارد دنیا را با سپیدی دندان های سالم و بی ‏نقص ‏اش به مبارزه می‏‌خواند، دندان هایی اندك برجسته كه ‏لب بالایش را به كرشمه‌‌‏ای غنچه‏‌گون بالا برده است. گیسوی بسیار سیاهش با فرقی كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتش‏ را گرفته و در پشت سر بدل به گیس بافته‌‏ای شده كه تا كمرش می‌‏رسد و بر گرد كمر می‌‏پیچد. ساكت و بی‏‌حركت است، همچون ‏شخصیتی در تئاترهای ژاپنی، و جام‌ه‏ای لطیف از پشم آلپاكا به تن دارد. نامش خوانیتا است. بیش از چهار صد سال پیش زاده شده، در جایی در آند، و حالا در صندوقی شیشه‌‏ای (كه در واقع كامپیوتری با این شكل است) در سرمای نود درجه زیر صفر زندگی می‌‏كند، بر كنار از گزند آدمی و فساد و پوسیدگی.
من از مومیایی ‏ها متنفرم و هر بار یك كدام از آن ها را در موزه یا در مقابر باستانی یا در مجموعه‏‌های شخصی دیده‏ام براستی برایم ‏تهوع ‏آور بوده. آن عواطفی كه این جمجمه ‏های سوراخ سوراخ با حدقه ‏های خالی و استخوان های آهك شده كه نشانه‏‌ ای از تمدن های ‏‌گذشته‌‌ ‏اند، در بسیاری از مردم (و نه فقط باستان‌ شناس) بیدار می‏ كند هیچ گاه به سراغ من نیامده. این مومیایی ‏ها بیش از هر چیز مرا به این ‏فكر می ‏اندازد كه ما اگر به سوزاندن جسدمان رضایت ندهیم بدل به چه چیز وحشتناكی می‏ شویم.
اگر به دیدار خوانیتا در موزه ‏ی كوچكی كه دانشگاه كاتولیك آركیپا مخصوص او ساخته رضایت دادم به این دلیل بود كه دوست نقاشم ‏فرناندود سزیتسلو، كه مفتون تاریخ پیش از كلمب است، مشتاق این سفر بود. یقین داشتم كه تماشای كالبد آن كودك باستانی حالم را به هم ‏خواهد زد.
اما اشتباه می‏ كردم. همین كه چشمم به او افتاد براستی یكه خوردم و مفتون زیبایی ‏اش شدم. اگر از حرف همسایه‏ ها نمی‏ ترسیدم این‏ دختر را می ‏دزدیدم و به خانه می ‏بردم و معشوق و شریك زندگی خودم می‏ كردمش.
سرگذشت خوانیتا همان‏ قدر شگفت و غریب است كه چهره ‏ی او و حالت بیان ناشدنی كه به خود گرفته، حالتی كه هم می‏ تواند از آن‏ كنیزی فرمانبردار باشد و هم از آن ملكه ‏ای متكبر و مستبد.
در روز 18 سپتامبر 1995 یوهان راینهارد باستان‏شناس به همراه راهنمای آندی ‏اش میگل ساراته مشغول پیمایش قله‏ ی آتشفشان ‏آمپاتو (با 20702 متر ارتفاع) واقع در جنوب پرو بودند. این دو نفر در جستجوی آثار ما قبل تاریخ نبودند، بلكه می‏ خواستند از نزدیك ‏نگاهی به آتشفشان مجاور، یعنی قله برف پوش سابانگایا بیندازند كه درست در همان وقت در فوران بود. توده‏ هایی از خاكستر سوزان برآمپاتو فرو می ‏ریخت و برف های همیشگی را كه پوشش این قله بودند، آب می‏ كرد. راینهارد و ساراته دیگر به نزدیك قله رسیده بودند. ناگهان چشم ساراته به باریكه ‏ای رنگین میان برف های قله افتاد. این پرهای كلاه یا سربند اینكاها بود. آن دو بعد از كمی جستجو به‏ چیزهایی بیشتر رسیدند. كفنی چند لایه كه به علت فرسایش یخ قله از زیر یخ بیرون آمده بود و دویست متر از جایی كه پنج قرن پیش در آن دفن شده بود پایین لغزیده بود. این سقوط به خوستینا (نامی كه راینهارد با الهام از نام خود، یوهان، بر او نهاده بود) صدمه ‏ای نزده بود. فقط پوشش رویی او را پاره كرده بود. یوهان راینهارد در طول بیست و سه سال كوهنوردی - هشت سال در هیمالیا، پانزده سال دركوه های آند - و جستجوی گذشته هرگز گرفتار احساسی نشده بود كه آن روز صبح در ارتفاع 20702 متری از دریا، زیر آفتاب سوزان، زمانی كه آن دختر اینكا را در آغوش گرفت به سراغش آمد. یوهان، این گرینگوی دوست داشتنی، كل ماجرا را با شادی و آب و تابی‏ خاص باستان ‏شناسان، كه - برای اولین بار در زندگی‏ ام - برای من توجیه شدنی بود، تعریف كرد.
آن دو كه یقین داشتند اگر خوانیتا را آنجا بگذارند و برای كمك خواستن پایین بروند یا دزدان‏ گورهای باستانی به سراغش می ‏آیند و یا سیل با خود می‏ بردش، تصمیم گرفتند با خود ببرندش. گزارش مو‌ به ‏موی سه روز پایین آمدن از آمپاتو و حمل خوانیتا (یك بقچه‏ ی چهل كیلویی كه بر كوله ‏پشتی باستان‏شناس بسته شده بود) چنان رنگارنگ و هیجان‏ آمیز است كه فیلم خوبی از آن‏ در می‏ آید، و یقین دارم كه دیر یا زود چنین فیلمی ساخته خواهد شد.
امروز كه كم و بیش دو سال از آن ماجرا می‏ گذرد خوانیتای دوست داشتنی معروفیتی جهانی ‏پیدا كرده است. تحت نظارت جامعه ‏ی جغرافیای ملی، او به ایالات متحد سفر كرد و آنجا نزدیك ‏به دویست و پنجاه هزار نفر، از جمله پرزیدنت كلینتون از او دیدن كردند. یك جراح مشهور دندان نوشت: ای كاش دختران امریكایی دندان های سفید، سالم و بی ‏نقص این بانوی جوان ‏پرویی را داشتند.
در دانشگاه جان هاپكینز خوانیتا را با پیشرفته ‏ترین دستگاه ها بررسی كردند، و این دختر جوان بعد از آن همه آزمایش و تحقیق و در شگفت بردن فوجی از متخصصان و تكنیسین‏ ها سرانجام به آركیپا و تابوت كامپیوتری خود برگشت. این آزمایش ها بازسازی كم و بیش كل‏ سرگذشت او را با دقتی شایسته‏ ی داستان‌ های علمی امكان ‏پذیر كرد.
این دختر برای آپو - كلمه ‏ی اینكایی به معنای خدا - آمپاتو در قلّه این كوه قربانی شد تا خشم این خدا را فرو بنشاند و نعمت و فراوانی را برای زیستگاه های این منطقه تضمین كند. درست شش ساعت قبل از مرگ كاسه ‏ای آش سبزی به او دادند تا بخورد. همه مواد این خوراك را گروهی از زیست ‏شناسان تعیین كرده ‏اند. نه گلویش را بریده ‏اند و نه خفه ‏اش كرده ‏اند. مرگ او در نتیجه‏ ی ضربه ‏ای دقیق به شقیقه‏ ی راستش بوده است. ضربه چنان دقیق و ماهرانه بوده كه دخترك ‏لابد اصلاً دردی احساس نكرده، این را دكتر خوزه آنتونیو شاوز به من می‏ گوید و او همكار راینهارد در سفرهای تازه ‏اش به همین منطقه بوده و گور دو كودك دیگر را پیدا كرده‏ اند كه آن‌ها هم ‏قربانی شده ‏اند تا حرص و آز آپوهای كوهستان آند را فرو بنشانند.
احتمالاً خوانیتا را وقتی برای قربانی شدن برگزیده شد، با جلال شكوه تمام در سراسر منطقه‏ ی آند گرداندند و شاید به كوسكو هم بردند و به امپراتور اینكا معرفی ‏اش كردند - پیش از آن كه پیشاپیش جماعت سرود خوان و یاماهای غرق در جواهر و نوازندگان و رقاصه‏ ها و صدها نیایشگر به دره ‏ی كولا برسد و از دامنه‏ ی پرشیب آمپاتو تا لبه‏ ی آتشفشان بالا برود پا بر سكوی ‏قربانگاه بگذارد. آیا خوانیتا در دم واپسین گرفتار هول و هراس شده بود؟ اگر وقار و متانتی را كه ‏بر سیمای ظریفش نقش بسته و نخوت و غروری را كه دیداركنندگان بی ‏شمار در وجناتش‏ می‏ بینند شاهد بگیریم پاسخ منفی است. حتی شاید بتوان گفت كه او بی ‏هیچ مقاومت تن به ‏سرنوشت خود سپرده و شاید هم شادمانه در آن مراسم كوتاه خشونت بار كه به الهه ‏ای بدلش ‏می‏ كرد و یكراست به دنیای خدایان آند می ‏بردش در جامه ‏ای مجلل به خاك سپردندش، سرش ‏زیر رنگین كمانی از پرهای بافته در هم پوشیده است و پیكرش پیچیده در سه لایه پارچه لطیف‏ از پشم آلپاكا، پاهایش در صندل ‏هایی از چرم نازك. گل سینه‏ های سیمین، ظرف های كنده‏كاری شده بشقابی ذرت، یك یامای فلزی كوچك، كاسه‏ ای چیچا (مشروبی الكلی كه از تخمیر ذرت به دست می‏ آید) و برخی اشیای خانگی یا اشیای مقدس - كه همه سالم مانده - در این خواب چند قرنی در دهانه‏ ی آتشفشان او را همراهی می ‏كرد، تا آنگاه كه گرمای تصادفی قله یخ گرفته‏ ی آمپاتا دیواره ‏هایی را كه نگاهبان‏ خواب عمیق او بودند ذوب كرد و عملاً او را در آغوش راینهارد و ساراته افكند.
و اكنون او اینجاست، در خانه‏ ای كوچك مال طبقه متوسط در شهر ساكتی كه زادگاه من ‏است، در اینجا زندگی تازه ‏ای را آغاز كرده كه شاید پانصد سال دیگر به درازا بكشد. او در تابوت كامپیوتری ‏اش كه با سرمای قطبی حفاظت می‏ شود، شاهدی است بر جلال و شكوه مراسم و اعتقادات اسرارآمیز تمدن های گم شده و یا بر شیوه‏ های براستی خشنی كه حماقت آدمی برای ‏دور راندن ترس برمی گزید و هنوز هم برمی گزیند.


ماریو بارگاس یوسا - ترجمه عبدالله كوثری‏

دسترسی سریع