بیرون هوا داشت تاریك می شد. آن ور پنجره چراغ خیابان روشن شد. آن دو مرد پشت پیشخان صورت غذاها را نگاه می كردند. از آن سر پیشخان نیك آدامز داشت آنها را می پایید. پیش از آمدن آنها نیك داشت با جورج حرف می زد.
مرد اول گفت:
درباره ی نویسنده : ارنِست میلر هِمینگوی (زاده 21 ژوئیه 1899 درگذشت 2 ژوئیه 1961) از نویسندگان برجستهٔ معاصر ایالات متحده آمریكا و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است. وی از پایهگذاران یكی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایعنگاری ادبی» شناخته میشود. داستانهای بسیار زیادی از مجموعه آثار همینگوی به زبان فارسی ترجمه شدهاند كه مطرحترین آنها: پیرمرد و دریا، زنگها برای كه به صدا در میآیند، وداع با اسلحه، برنده هیچ نمیبرد، مرگ در بعد از ظهر میباشد. iهمینگوی كاربرد دیالوگ در داستان را بعنوان فنی كاربردی در داستان ابداع كرد. این كاربرد دیالوگ در قصه تاپیش از همینگوی چندان مطرح نبود.
( داستان كوتاه ، « آدمكش ها » نوشته ی ارنست همینگوی و ترجمه شده توسط نجف دریابندری را در زیر می خوانید .)
«آدمكش ها»
در سالن غذاخوری هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو. پشت پیشخان نشستند.
جورج از آنها پرسید:«چی می خورین؟»
یكی از آنها گفت:«نمی دونم. اَل، تو چی می خوری؟»
اَل گفت:«نمی دونم. نمی دونم چی می خورم.»
بیرون هوا داشت تاریك می شد. آن ور پنجره چراغ خیابان روشن شد. آن دو مرد پشت پیشخان صورت غذاها را نگاه می كردند. از آن سر پیشخان نیك آدامز داشت آنها را می پایید. پیش از آمدن آنها نیك داشت با جورج حرف می زد.
مرد اول گفت: «من كباب مغز رون خوك می خورم، با سس سیب و پوره سیب زمین.»
ـ هنوز حاضر نیست.
ـ پس واسه چی گذاشتینش این تو؟
جورج توضیح داد: «این مال شامه. اینو ساعت شیش می تونین بخورین»
جورج به ساعت دیواری پشت پیشخان نگاه كرد.
ـ الان ساعت پنجه.
مرد دوم گفت:«این ساعت كه پنج و بیست دقیقه است؟»
ـ بیست دقیقه جلوئه.
مرد اول گفت: «اه، گور بابای ساعت. چی داری بخوریم؟»
جورج گفت: «هرجور ساندویچ بخواین داریم. می تونین ژامبون و تخم مرغ بخورین، بیكن و تخم مرغ، جگر و بیكن، یا استیك.»
ـ به من كروكت مرغ بده با نخودسبز و سس خامه و پوره سیب زمینی.
ـ این مال شامه.
ـ هرچی ما خواستیم مال شامه، ها؟ آخه این هم شد كاسبی؟
ـ می تونم به شما ژامبون و تخم مرغ بدم، یا بیكن و تخم مرغ، یا جگر و...
مردی كه اسمش اَل بود گفت: «من ژامبون و تخم مرغ می خورم.» اَل كلاه لگنی به سر و پالتو مشكی به تن داشت كه دكمه های روی سینه اش را انداخته بود. صورتش كوچك و سفید بود و لبهای باریكی داشت. دستمال گردن ابریشمی بسته بود و دستكش به دست داشت.
مرد دیگر گفت: «به من بیكن و تخم مرغ بده.» او تقریباً هم قد و قواره اَل بود. صورتهایشان فرق داشت، ولی لباسشان مثل هم بود. هردو پالتوی خیلی تنگی پوشیده بودند. نشسته بودند و به جلو خم شده بودند و آرنج هاشان روی پیشخان بود.
آن یكی گفت: «این شهر حرف نداره. اسمش چیه؟»
ـ سامی ت.
اَل از دوستش پرسید: «هیچ شنیده بودی؟»
دوستش گفت: «نه.»
اَل پرسید: «مردم شبها این جا چیكار می كنن؟
دوستش گفت: «شام می خورن. همه می آن اینجا اون شام مفصل رو می خورن.»
جورج گفت: «درسته.»
اَل از جورج پرسید: «پس به نظرت درسته؟»
ـ آره.
ـ تو بچه زبلی هستی، نه؟
جورج گفت: «آره»
آن مرد ریزه اندام دیگر گفت: «نخیر نیستی. زبله، اَل؟»
اَل گفت: «خره.» رو كرد به نیك: «اسم تو چیه؟»
ـ آدامز.
ـ این هم یه بچه زبل دیگه. به نظرت زبل نیست، مكس.
مكس گفت: «این شهر پر بچه زبله.»
جورج دو تا دیس روی پیشخان گذاشت. یكی ژامبون و تخم مرغ، یكی دیگر بیكن و تخم مرغ. دو پیشدستی سیب زمینی سرخ كرده هم گذاشت و دریچه آشپزخانه را بست.
از اَل پرسید: «كدوم مال شماست؟»
ـ یادت رفت؟
ـ ژامبون و تخم مرغ.
مكس گفت: «اینو می گن بچه زبل.»
خم شد جلو و ژامبون و تخم مرغ را برداشت. هردو با دستكش غذا می خوردند. جورج غذا خوردن آنها را می پایید. مكس به جورج نگاه كرد: «تو به چی داری نگاه می كنی؟»
ـ هیچی.
ـ چرند نگو. داشتی به من نگاه می كردی.
اَل گفت: «شاید بچه می خواسته شوخی كنه، مكس.»
جورج خندید.
مكس به او گفت: «خنده به تو نیومده. خنده اصلا به تو نیومده فهمیدی؟»
جورج گفت: «عیبی نداره.»
مكس رو كرد به اَل: «ایشون خیال می كنه عیبی نداره. خیال می كنه عیبی نداره. خیلی بامزه است.»
اَل گفت:«ها، خیلی كله اش كار می كنه.»
به خوردنشان ادامه دادند.
اَل از مكس پرسید: «اون بچه زبل اون سر پیشخون اسمش چیه؟»
مكس به نیك گفت:«آهای، زبل، برو اونور پیشخون پهلو رفیقت.»
نیك پرسید:«موضوع چیه؟»
ـ موضوع هیچی نیست.
اَل گفت: «بهتره بری اون پشت، زبل.»
نیك رفت پشت پیشخان.
جورج پرسید: «موضوع چیه؟»
اَل گفت: «به تو مربوط نیست. كی تو آشپزخونه ست؟»
ـ سیاهه.
ـ منظورت چیه سیاهه؟
ـ سیاه آشپز.
ـ بهش بگو بیاد این جا.
ـ موضوع چیه؟
ـ بهش بگو بیاد این جا.
ـ شما خیال می كنین این جا كجاست؟
مردی كه اسمش مكس بود گفت: «ما خیلی خوب می دونیم اینجا كجاست. به نظرت ما احمق می آییم؟»
اَل به او گفت: «حرفت كه احمقانه است. با این بچه یكی به دو می كنی كه چی؟»به جورج گفت: «گوش كن. برو به سیاهه بگو بیاد اینجا.»
ـ چی كارش می خواین بكنین
ـ هیچی. كلهات رو به كار بنداز، زبل. ما با یه سیاه چیكار داریم؟
جورج دریچه ای را كه به آشپزخانه باز می شد باز كرد. صدا زد: «سم، یه دقه بیا اینجا.» در آشپزخانه باز شد و سیاه آمد بیرون. پرسید: «چیه؟» دو مرد پشت پیشخان نگاهی به او انداختند.
اَل گفت: «خیلی خوب، سیاه. همون جایی كه هستی وایسا.»
سم سیاه كه پیشبند به كمر ایستاده بود به دو مردی كه پشت پیشخان نشسته بودند نگاه كرد. گفت:«چشم، قربان.» اَل از روی چهار پایهاش بلند شد.
گفت: «من با این سیاهه و این زبله می رم آشپزخونه. سیاه، برگرد برو آشپزخونه. تو هم پاشو برو زبل.»
مرد ریزه اندام دنبال نیك و سم آشپز به آشپزخانه رفت. در آشپزخانه پشت سرشان بسته شد. مردی كه اسمش مكس بود پشت پیشخان روبه روی جورج نشسته بود. جورج نگاه نمی كرد، نگاهش به آینه سراسری آن ور پیشخان بود. رستوران هنری پیش تر مِی خانه بود، بعد سالن غذاخوری شده بود.
مكس توی آیینه نگاه كرد و گفت: «خوب، زبل خان می خواد بدونه این كارها برای چیه؟»
صدای اَل از آشپزخانه آمد: «چرا بهش نمی گی؟»
ـ خیال می كنی این كارها برای چیه؟
ـ من چه می دونم.
ـ چی خیال می كنی؟
مكس تمام مدتی كه حرف می زد آینه را می پایید.
ـ نمی خوام بگم.
ـ آهای، اَل، زبل می گه نمی خواد بگه خیال می كنه این كارها برای چیه.
اَل از آشپزخانه گفت: «من صداتونو می شنوم، خیله خب.»
دریچه ای را كه از آن ظرفها را به آشپزخانه رد می كردند بلند كرده بود و یك شیشه سس گوجه فرنگی زیرش گذاشته بود. اَل از آشپزخانه به جورج گفت: «گوش كن، زبل، برو یهخرده اون ورتر كنار بار وایسا. مكس، تو هم یه خرده برو طرف چپ.» مثل عكاسی بود كه عدهای را برای عكس دسته جمعی آماده می كند.
مكس گفت: «زبل خان، با من حرف بزن. خیال می كنی این جا چه خبره؟»
جورج چیزی نگفت.
مكس گفت: «من بهت می گم. ما می خوایم یه نفر سوئدی رو بكشیم. تو یه سوئدی گنده به اسم اَله اَندرسن می شناسی؟»
ـ آره.
ـ هر شب می آد اینجا شام می خوره، درسته؟
ـ گاهی می آد.
ـ ساعت شش می آد، درسته؟
ـ اگه بیاد.
مكس گفت: «ما همه اینها رو می دونیم، زبل. حالا از یه چیز دیگه حرف بزن. هیچ سینما می ری؟»
ـ گاهی می رم.
ـ باید بیشتر بری سینما. برای بچه زبلی مثل تو خیلی خوبه.
ـ اله اَندرسن رو چرا می خواین بكشین؟ مگه چی كارتون كرده؟
ـ اون هیچ وقت فرصت پیدا نكرده كاری به ما بكنه. اصلاً تا حالا ما رو ندیده.
اَل از آشپزخانه گفت: «یه بار بیشتر هم ما رو نمی بینه.»
جورج پرسید: «پس برای چی می خواین بكشینش؟»
ـ ما واسه خاطر یكی از رفقا می كشیمش. یكی از رفقا خواهش كرده، زبل.
اَل از آشپزخانه گفت: «صداتو ببر. زیادی ور می زنی.»
ـ آخه دارم سر این زبل رو گرم می كنم. بیخود می گم، زبل؟
اَل گفت: «داری زیادی ور می زنی. سیاهه و زبله من خودشون سر خودشونو گرم می كنن. همچین به هم بستمشون عین دو تا دوست دختر تو صومعه.»
ـ لابد تو هم تو صومعه بودی؟
ـ كسی چه می دونه؟
ـ تو یه صومعه فرد اعلا هم بودی. حتماً همون جا بودی.
جورج به ساعت نگاه كرد.
ـ اگه كسی اومد تو بهش می گی آشپزمون نیستش. اگه ول كن نبود، می گی خودم می رم آشپزی می كنم. فهمیدی، زبل؟
جورج گفت:«باشه. بعدش ما رو چی كار می كنین؟»
مكس گفت:«تا ببینیم. این از اون چیزهایی كه آدم از قبل نمی دونه.»
جورج به ساعت نگاه كرد. شش و ربع بود. درِ طرفِ خیابان باز شد یك راننده ترموا آمد تو.
گفت: «سلام، جورج. شام میدی بخوریم؟»
جورج گفت: «سم رفته بیرون. نیم ساعت دیگه برمی گرده.»
راننده گفت: «پس من رفتم بالای خیابون.»
جورج به ساعت نگاه كرد. بیست دقیقه از شش گذشته بود.
مكس گفت: «قشنگ بود، زبل. تو یه پارچه آقایی.»
اَل از آشپزخانه گفت: «می دونست من مخشو داغون می كنم.»
مكس گفت: «نه. اینجور نیست. زبل خودش خوبه. بچه خوبیه. ازش خوشم می آد.»
سر ساعت شش و پنجاه و پنج جورج گفت: «دیگه نمی آد.» دو نفر دیگر به سالن غذاخوری آمده بودند. یك بار جورج به آشپزخانه رفته بود و یك ساندویچ ژامبون و تخم مرغ «برای بردن» درست كرده بود، كه مردی می خواست با خودش ببرد. توی آشپزخانه دید كه اَل كلاه لگنی اش را عقب سرش گذاشته و روی چهارپایه ای كنار دریچه نشسته و لوله یك تفنگ كوتاه را روی لبه دریچه گذاشته. نیك و آشپز پشت به پشت در سه كنج آشپزخانه نشسته بودند و دهن هر كدامشان با یك دستمال بسته بود. جورج ساندویچ را درست كرده بود، توی كاغذ روغنی پیچیده بود، توی پاكت گذاشته بود، آورده بود بیرون، مرد پولش را داده بود و رفته بود.
مكس گفت: «زبل همه كاری می تونه بكنه. آشپزی هم می تونه بكنه، هر كاری بخوای. تو برای یه دختر خوب زنی می شی، زبل.»
جورج گفت: «چی؟ رفیقتون، اله اندرسن، دیگه نمی آد.»
مكس گفت: «ده دقیقه دیگه بهش فرصت می دیم.»
مكس حواسش به آینه و ساعت بود. عقربههای ساعت رفتند روی ساعت هفت، بعد هفت و پنج دقیقه.
مكس گفت: «اَل، بیا بریم. دیگه نمی آد.»
اَل از آشپزخانه گفت: «پنج دقیقه دیگه.»در آن پنج دقیقه، مردی آمد تو و جورج گفت كه آشپز مریض است. مرد پرسید: «پس چرا یه آشپز دیگه نمی آرین؟ اینجا مگه سالن غذاخوری نیست؟» بعد بیرون رفت.
مكس گفت:«بیا دیگه. اَل.»
ـ این دو تا زبل و سیاهه رو چی كار كنیم؟
ـ اینها مشكلی نیستن.
ـ این جور خیال می كنی؟
ـ آره بابا. كار ما تموم شد.
اَل گفت: «من خوشم نمی آد. لاش و لنگ و وازه. تو زیادی ورمی زنی.»
مكس گفت: «اه، ول كن بابا تو هم. باید سر خودمونو گرم كنیم یا نه؟»
اَل گفت: «با وجود این، زیادی ور می زنی.» از آشپزخانه آمد بیرون. لوله های كوتاه تفنگ زیر كمر پالتو تنگش كمی برجسته بود. اَل با دستهای دستكش دار پالتوش را صاف كرد.
به جورج گفت: «مرحمت زیاد، زبل. خیلی شانس آوردی.»
مكس گفت: «راست می گه. باید بلیت اسب دوانی بخری، زبل.»
هر دو از در بیرون رفتند. جورج از پنجره آنها را می پایید كه از زیر چراغ گذشتند و به آن دست خیابان رفتند. با آن پالتوهای تنگ و كلاههای لگنی عین بازیگرهای «وُدویل» بودند. جورج از در بادبزنی رفت آشپزخانه و نیك و آشپز را باز كرد.
سم آشپز گفت: «من از این كارها خوشم نمی آد. من از این كارها خوشم نمی آد.»
نیك پاشد ایستاد. پیش از آن هرگز دستمال توی دهنش نچپانده بودند. گفت: «یعنی چی؟» می خواست با هارت و پورت كردن قضیه را ماست مالی كند.
جورج گفت: «می خواستن اله اندرسن رو بكشن. می خواستن وقتی می آد تو شام بخوره با تیر بزننش.»
ـ اله اندرسن؟
ـ آره.
آشپز گوشههای لبش را با انگشت های شستش مالید. پرسید: «هردوشون رفتن؟»
جورج گفت: «آره. رفتن دیگه.»
آشپز گفت: «خوشم نمی آد. اصلاً هیچ خوشم نمی آد.»
جورج به نیك گفت: «گوش كن. بهتره بری یه سری به اله اندرسن بزنی.»
ـ باشه.
سم آشپز گفت: «بهتره هیچ كاری به این كارها نداشته باشی. بهتره اصلاً دخالت نكنی.»
جورج گفت: «اگه نمی خوای بری نرو.»
آشپز رویش را از آنها برگرداند. گفت: «بچه كوچولوها همیشه خودشون می دونن چی كار می خوان بكنن.»
جورج به نیك گفت: «تو یكی از اتاقهای پانسیون هِرش زندگی می كنه.»
ـ من رفتم اون جا.
بیرون، چراغ خیابان لای شاخههای لخت یك درخت می تابید. نیك توی خیابان كنار خط تراموا راه افتاد و دم چراغ بعدی پیچید توی خیابان فرعی. ساختمان پانسیون هِرش سه خانه بالاتر بود. نیك از دو پله بالا رفت و دكمه زنگ را فشار داد. زنی آمد دم در.
ـ اله اندرسن این جاست؟
ـ باش كار داشتین؟
ـ بله، اگه هستش.
نیك پشت سر زن از یك ردیف پله بالا رفت و به ته یك راهرو رسید. زن در زد.
ـ كیه؟
زن گفت: «یه نفر بات كار داره، آقای اندرسن.»
ـ نیك آدامزم.
ـ بیا تو.
نیك در را باز كرد و رفت توی اتاق. اَله اَندرسن با لباس روی تختخواب دراز كشیده بود. او قبلاً مشت زن حرفه ای سنگین وزن بود و قدش از تختخواب درازتر بود. دو بالش زیر سرش گذاشته بود. به نیك نگاه نكرد. پرسید: «چی شده؟»
نیك گفت: «من تو رستوران هنری بودم، دو نفر اومدن من و آشپز و بستن، گفتن می خوان شما رو بكشن.»
حرفش را كه زد به نظرش احمقانه آمد. اَله اندرسن چیزی نگفت.
نیك گفت: «ما رو بردن تو آشپزخونه. می خواستن وقتی اومدین شام بخورین با تیر بزنن تون.»
اله اندرسن به دیوار نگاه كرد و چیزی نگفت.
ـ جورج گفت بهتره من بیام شما رو خبر كنم.
اله اندرسن گفت: «من هیچ كاری نمی تونم بكنم.»
ـ من به شما می گم چه شكلی بودن.
اله اندرسن گفت: «من نمی خوام بدونم چه شكلی بودن.» به دیوار نگاه می كرد. «ممنون كه اومدی منو خبر كردی.»
ـ خواهش می كنم.
نیك به مرد گنده كه روی تختخواب دراز كشیده بود نگاه كرد.
ـ نمی خواین من برم به پلیس خبر بدم؟
اله اندرسن گفت: «نه، فایدهای نداره.»
ـ هیچ كاری نیست من بكنم؟
ـ نه، كاریش نمی شه كرد.
ـ شاید فقط بلوف زده ن.
ـ نه. بلوف نیست.
رو به دیوار گفت: «چیزی كه هست اینه كه حالشو ندارم پاشم برم بیرون. تموم روز همین جا بوده م.»
ـ نمی تونین از این شهر برین؟
اله اندرسن گفت: «نه. دیگه از این ور و اون ور رفتن خسته شده م.»
به دیوار نگاه می كرد.
ـ حالا دیگه كاری نمی شه كرد.
ـ نمی شه یه جوری درستش كنین؟
ـ نه. افتاده م تو هچل.
با همان صدای بی حال حرف می زد.
ـ كاریش نمی شه كرد. بعداً شاید تصمیم بگیرم برم بیرون.
نیك گفت: «پس من برمی گردم پیش جورج.»
اله اندرسن گفت: «مرحمت زیاد.» به طرف نیك نگاه نكرد. «ممنون كه اومدی.»
نیك رفت بیرون. در را كه می بست اله اندرسن را دید كه با لباس روی تختخواب دراز كشیده بود و داشت به دیوار نگاه می كرد. پایین كه رفت زن صاحبخانه گفت: «از صبح تا حالا تو اتاقش بوده. به نظرم حالش خوش نیست. بهش گفتم آقای اندرسن، توی روز پاییزی به این قشنگی پاشین برین بیرون یه قدمی بزنین، ولی هیچ خوشش نیومد.»
ـ نمی خواد بره بیرون.
ـ می دونم.
زن گفت: «هیچ معلوم نمی شه، اِلا از صورتش.» توی درگاه ورودی ساختمان ایستاده بودند و حرف می زدند. «خیلی هم مهربونه.»
نیك گفت: «خب، شب به خیر، خانم هِرش.»
زن گفت: «من خانم هرش نیستم. اون مالك اینجاست. من فقط از این خونه نگه داری می كنم. من خانم بِل هستم.»
نیك گفت: «خب، شب به خیر، خانم بِل.»
زن گفت: «شب به خیر.»
نیك توی خیابان تاریك راه افتاد تا رسید سر نبش زیر چراغ، بعد كنار خط تراموا را گرفت و رفت به رستوران هنری. جورج آن تو پشت پیشخان بود.
ـ اله رو دیدی؟
نیك گفت: «آره تو اتاقشه، نمی آد بیرون.»
آشپز صدای نیك را كه شنید در آشپزخانه را باز كرد. گفت: «من اصلاً گوش هم نمی دم.» و در را بست.
جورج پرسید: «بهش گفتی؟»
ـ آره بهش گفتم، ولی خودش جریانو می دونه.
ـ چیكار می خواد بكنه؟
ـ هیچی.
ـ می كشنش.
ـ آره لابد.
ـ لابد تو شیكاگو یه كاری كرده.
نیك گفت: «آره گمونم.»
ـ خیلی وحشتناكه.
نیك گفت: «خیلی ناجوره.»
دیگر چیزی نگفتند. جورج خم شد دستمالی برداشت و روی پیشخان را پاك كرد.
نیك گفت: «نمی دونم چیكار كرده.»
ـ به یه بابایی نارو زده. برای این چیزهاست كه می كشنشون.
نیك گفت: «من از این شهر می رم»
جورج گفت: «آره. خوب كاریه.»
ـ فكرشو كه می كنم دود از كله ام بلند می شه: اون تو اتاقش منتظره خودش هم می دونه كارش تمومه. خیلی ناجوره.
جورج گفت: «خب پس بهتره فكرشو نكنی.
ارنست همینگوی
برگردان: نجف دریابندری