مردی به صورت اتفاقی در ظرف آشغال كوچكی نشانی نقره ای می یابد و نشان را به یقه ی خود وصل می كند . از ان هنگام كه او این نشان را به یقه ی كت خود متصل می كند در گیر وقایع عجیب ومرموز ی می شود ...
درباره ی نویسنده : خولیو رامون ریبه ئیرو اهل پرو در سال 1929 در لیما متولد شده است . دلبستگی او در بسیاری از داستانهایش به این است كه با رآلیسمی آمیخته به روشن بینی محله های فقیر نشین زادگاه خود را توصیف كند .
( داستان كوتاه « علامت » را كه بر گرفته از كتاب چشمهای آبی ترجمه آقای قاسم صنعوی است،در زیر بخوانید .)
« علامت »
هنوز هم شامگاهی را به یاد می آورم كه به هنگام عبور از خاكریز در ظرف آشغال كوچكی شیئی درخشان پیدا كردم . چون اصولا آدمی مجموعه دار بودم از سر كنجكاوی خم شدم و پس از آنكه شیئی را برداشتم آن را روی آستین كتم مالیدم .
توانستم ببینم كه شیئی علامت نقره ای كوچكی است و رویش علایمی نقش بسته بود كه در آن لحظه نتوانستم به معنای آن پی ببرم . علامت را در جیب گذاشتم و به خانه مراجعت كردم .
به درستی نمی دانم علامت در جیب این كت كه خیلی هم آن را نمی پوشیدم چه مدت باقی ماند . فقط به خاطر می آورم كه روزی آن را به لباسشویی دادم و موقعی كه كارمند آنجا كتم را به من باز می گرداند جعبه ی كوچكی به من داد و گفت :
_ باید مال شما باشد ، در جیب شما پیدا كردم .
قطعا همان علامت بود . نحوه ی بازگشت غیره منتظره ی آن مرا برآن داشت كه از آن به بعد آن را مرتب به یقه ام بزنم .
به راستی از همان جا بود كه سلسله وقایع غریبی كه برایم روی داد آغاز شد .ابتدا حادثه ای در یك كتابفروشی آثار دست دوم بود . سرگرم تماشای كتابهای قدیمی بودم كه صاحب مغازه كه در گوشه ی تاریكی از مغازه اش پنهان شده بود و بعد از مدتی پیش از همان جا نظاره ام می كرد به من نزدیك شد و با حالت افراد همدست و شریك جرم ، با چشمكها و حركات چشم و ابرو ، بسته به موقعیت ، به من گفت :
_ اینجا چند كتاب از فیفر دارم .
با حالتی متحیر نگاهش كردم زیرا هیچ گونه كتابی از این نویسنده نخواسته بودم ، از طرفی این نویسنده برایم كاملا ناشناخته بود ، هر چند كه فرهنگ ادبی من خیلی هم غنی نبود .
كتابفروش بلافاصله اضافه كرد :
_ فیفر به پیلسن رفته است .
وچون می دید كه من همان طور متحیر مانده ام مثل اینكه رازی را با من در میان بگذارد و اسرار قطعی را برایم فاش كند این طور نتیجه گیری كرد .
_ باید بدانید كه او را كشته اند . بله ، او را در ایستگاه راه آهن پراگ به ضرب چماق كشته اند .
پس از آن به همان نقطه ای كه از آنجا آمده بود برگشت و دیگر دهان باز نكرد . من بی اراده چند كتاب را ورق زدم ولی حرفهای معماوار كتابفروش نگرانم می كرد .
كتاب كوچكی درباره ی مكانیك خریدم و بیرون آمدم . كاملا از خود بی خود بودم . مدتی با خود فكر می كردم كه او چه می خواسته بگوید ،اما چون راه حلی نیافتم بالاخره فراموشش كردم . اما اندكی بعد حادثه ی دیگری روی داد كه بیشتر نگرانم كرد . در میدانی در حومه ی شهر گردش می كردم كه مردی با صورت پر كك و مك و شبیه به كسانی كه ناراحتی كبد دارند ناگهان به من نزدیك شد و پیش از آنكه بتوانم كلمه ای حرف بزنم كارتی را در میان دستم گذاشت و بی انكه دهان باز كند از نظر محو شد .
روی كارت كه صیقلی و سفید بود چیزی جز یك نشانی و وعده ی دیدار نبود: « جلسه ی دوم ، سه شنبه چهارشنبه ». قطعا روز چهارم ماه به نشانی تعیین شده رفتم . در حول و حوش محل افرادی با ظواهر غریب دیدم كه همگی همان علامت مرا به یقه زده بودند _ و این تقارن مرا متحیر كرد .به گروه پیوستم و همه خیلی خصوصی دست مرا فشردند .
بلافاصله وارد خانه ی مورد نظر شدیم تا در اتاق بزرگی مستقر شویم . آقایی با ظاهر بسیار موقر پرده ای را كنار زد و روی صفه آشكار شد . به ما سلام كرد و به ایراد نطقی دراز و پایان ناپذیر پرداخت . نمی دانم كه موضوع سخنرانی اش چه بود و نمی دانم كه اصولا این یك سخنرانی بود یا نه . خاطرات كودكی به نظریه های بلند پایه ی فلسفی پیوند می خورد و گفتار بی آنكه روش بیان عوض شود از موضوع قبلی پرت می افتاد و به چغندر و سازمان اداری ارتباط می یافت . به خاطر دارم در آخر كار چند خط سرخ روی تابلو كشید .
وقتی حرفهایش تمام شد همه برخاستند و به راه افتادند و درآن حال سخنرانی را با شور و شوق مورد تفسیر قرار می دادند . من هم برای آنكه جلب توجه نكنم ستایشهای خود را با تحسینهای دیگران در آمیختم اما در لحظه ای كه می خواستم از آستانه ی در بگذرم سخنران صدایم زد . سرگرداندم و او اشاره كرد كه نزدیك شوم .
با مقداری بی اعتمادی پرسید :
_ شما عضو تازه ای هستید ، نه ؟
پس از مختصری تردید جواب دادم :
_ بله ، مدت درازی نیست اینجایم .
و متحیر بودم كه او در میان عده ای این چنین كثیر چطور مرا شناخته است .
_ چه كسی واردتان كرده است ؟
خوشبختانه كتابفروش را به خاطر آوردم .
_ در كتابفروشی خیابان آمارگورا بودم كه ...
_ كی ؟ مارتین ؟
_ بله ، مارتین .
_ اویكی از بهترین همكاران ما است .
_ من یكی از وفادارترین مشتری های او هستم .
_ از چه موضوعی حرف زدید ؟
_ از فیفر .
_ به شما چه گفت ؟
_ گفت كه « فیفر به پیلسن رفته است ». راستش من نمی دانستم ...
_ شما نمی دانستید ؟
با آرامش كامل جواب دادم :
_ نه .
_ این را هم نمی دانستید كه در ایستگاه راه آهن پراگ او را به ضرب چماق كشته اند ؟
_ این را هم او به من گفت .
_ آه ! این برای ما واقعه ی هولناكی بود .
تایید كردم :
_ بله درست است فقدان جبران ناپذیری بود .
سپس گفت و گویی نامعین و بی نظم داشتیم كه آكنده از درد دلهای پیش بینی نشده و اشاره های سطحی بود ، مانند درد دلهایی كه دو مسافر نا آشنا كه در اتوبوسی در كنار هم جای گرفته باشند می توانند داشته باشند . در حالی كه من می كوشیدم از عمل لوزه هایم حرف بزنم او با حركات و هیجان فراوان زیبایی های سرزمینهای شمالی را می ستود . بالاخره پیش از آنكه بروم كاری به من واگذار كرد كه باعث تحریك حس كنجكاویم شد . او به من گفت :
_ هفته ی دیگر لیست همه ی مشاركین تلفن را كه شماره شان با عدد سی و هشت شروع می شود بیاورید .
قول دادم این كار را خواهم كرد و فهرست را از پیش از روز معهود برایش بردم .
با حیرت گفت :
_ قابل تحسین است . شما با سرعتی كه باید سرمشق قرار گیرد كار می كنید .
از آن روز به بعد انواع كارهایی از همان نوع ا كه همه به یك اندازه عجیب بودند انجام دادم . مثلا ناگزیر شدم دوجین طوطی بیابم كه پس آن اصلا آنها را ندیدم . بعدها به شهری در یكی از ولایات رفتم تا نقشه ی شهرداری را بكشم . به خاطر دارم كه موظف شدم جلودر چند خانه كه با دقت انتخاب شده بودند پوست موز بگذارم .
درباره ی اجرام آسمانی مقاله ای نوشتم كه هیچ گاه شاهد انتشارش نشدم . به میمونی یاد دادم حركات وكیلی را كه ضمن نطق از او سر می زد تقلید كند .
حتی چند ماموریت مخفی انجام دادم : نامه هایی را كه ابدا نخوانده بودم حمل كردم ، در مورد زنهای عجیب به جاسوسی پرداختم كه بی آنكه اثری از خود بر باقی بگذارند محو شدند .
اندك اندك مورد توجه خاص قرار گرفتم .
یك سال بعد طی مراسم هیجان انگیزی یك درجه ارتقاء پیدا كردم .
مدیر ضمن آنكه مرا با هیجان در بر می گرفت گفت :
_ شما یك درجه ترقی كردید .
آن وقت ناگزیر شدم نطق كوتاهی ایراد كنم و طی آن با الهام از كوشش مشتركمان صحبت كردم . با سر و صدای فراوان از من تشویق به عمل آمد .
اما در خانه ام وضع مبهم بود .از غیبتهای ناگهانیم ، از اعمالم كه هاله ای از راز احاطه شان كرده بود كسی سر در نمی آورد و موقعی كه از من سوال می شد جوابهای طفره آمیز می دادم زیرا به راستی هیچ یك از آنها را رضایت بخش نمی دیدم .به من توصیه كردند كه به روانكاو مراجعه كنم . به خاطر می آوردم كه افراد خانواده ام روزی مرا در حین ساختن یك سبیل مصنوعی غافلگیر كردند دچار چه حیرتی شدند . ساختن سبیل هم دستور رئیس بود .
این مشكلات خانوادگی مانع از آن نمی شد كه من با شوق و حرارتی كه موفق نمی شدم آن را برای خود توجیه كنم خود را به كارهای « انجمن » خودمان اختصاص دهم.
به سرعت مخبر ، خزانه دار ، دبیر سازمان سخنرانی شدم . مشاور هیآت مدیره شدم ، و موقعیتم همراه با حیرتم اوج می گرفت . زیرا هنوز هم بی خبر از این بودم كه آیا در یك فرقه مذهبی هستم یا در یك سندیكای بافندگی .
در سال سوم مرا به خارج فرستادند . سفری به راستی عجیب بود . یك پشیز هم در بساط نداشتم ولی در كشتیها بهترین كابینها را در اختیارم می گذاشتند ، در بندرها همواره ماموری حضور داشت تا از من استقبال كند و انواع مراقبتها ی در خور تصور را از من به عمل آورد و در هتلها بهترین اتاق را به من می دادند بی آنكه هرگز چیزی از من مطالبه كنند .
به این ترتیب با سایر اعضا ی انجمن تماس حاصل كردم ، زبانهای بیگانه ای را فرا گرفتم ، سخنرانی ها ایراد كردم ، شعبه هایی به دست من افتتاح شدند ، گسترش قدرت علامت نقره ای را كه در تمام نقاط كره ی زمین پخش می شد دیدم .
وقتی برگشتم ، پس از یك سال كه پر از تجربه های انسانی بود ، به همان اندازه ی روزی كه وارد كتابفروشی مارتین شدم هاج و واج بودم .
اینك ده سال سپری شده است .ارزشهای من ، مرا به ریاست رسانده است . در موقعیتهای خاص جامه ای سرخ با حاشیه ای ارغوانی به تن می كنم . اعضای انجمن مرا « عالی جناب » می خوانند . یك در آمد پنج هزار دلاری دارم ، در شهرهای دارای آب معدنی اقامتگاه هایی دارم ، خدمتكارانی دارم كه لباس رسمی به تن می كنند ، به من احترام می گذارند و از من می ترسند .
با این همه امروز مانند روز اول در بی خبری محض به سر می برم و اگر از من بپرسند كه هدف سازمانم چیست نمی دانم چه جوابی بدهم . حداكثر می توانم چند خط سرخ روی تابلو بكشم و با اعتماد در انتظار نتایجی بمانم كه حاصل هر گونه توضیح مبتنی بر رموز است .