داستان فرهنگ : چخوف راوی بزرگ داستانهای كوتاه داستان كوتاه « حربا »

اچوملف نیم چرخی به سمت چپ می زند و به طرف جمعیت می رود. دم در انبار ، مردی كه وصفش رفت با جلیقه ی دگمه باز خود دیده میشود ــ دست راستش را بلند كرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعیت ، نشان میدهد. قیافه ی نیمه مستش انگار كه داد میزند...

1396/04/07
|
16:12

درباره ی نویسنده:
آنتون پاولوویچ چِخوف ‏ (29 ژانویه 1860 – 15 ژوئیه 1904) داستان‌نویس و نمایش‌نامه‌نویس برجستهٔ روس است.هر چند چخوف زندگی كوتاهی داشت و همین زندگی كوتاه همراه با بیماری بود اما بیش از 700 اثر ادبی آفرید. او را مهم‌ترین داستان كوتاه‌نویس برمی‌شمارند و در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی نیز آثار برجسته‌ای از خود به جا گذاشته‌است و وی را پس از شكسپیر بزرگترین نمایش نامه نویس میدانند. چخوف در چهل و چهار سالگی بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت.
( داستان كوتاه حربا )


داستان كوتاه «حربا» - آنتوان چخوف
اچوملف ، افسر كلانتری ، شنل نو بر تن و بقچه ی كوچكی در دست ، در حال عبور از میدان بازار است و پاسبانی موحنایی با غربالی پر از انگور فرنگی مصادره شده ، از پی او روان. سكوت بر همه جا و همه چیز حكمفرماست … میدان ، كاملاً خلوت است ، كسی در آن دیده نمیشود … درهای باز دكانها و میخانه ها ، مثل دهانهای گرسنه ، با نگاهی آكنده از غم و ملال ، به روز خدا خیره شده اند ؛ كنار این درها ، حتی یك گدا به چشم نمیخورد. ناگهان صدایی به گوش میرسد كه فریاد میكشد:
ــ لعنتی ، حالا دیگر گازم میگیری؟! بچه ها ولش نكنید! گذشت آن روزها ، حالا دیگر گاز گرفتن ممنوع است! بچه ها بگیریدش! آهای … بگیریدش!
و همان دم ، زوزه ی سگی هم به گوش میرسد. اچوملف به آن سو می نگرد و سگی را می بیند كه سراسیمه و مضطرب ، روی سه پای خود ورجه ورجه كنان از توی انبار هیزم پیچوگین تاجر بیرون می جهد و پا به فرار میگذارد. مردی هم با پیراهن چیت آهار خورده و جلیتقه ی دگمه باز ، از پی سگ میدود. مرد ، همچنانكه میدود اندام خود را به طرف جلو خم میكند ، خویشتن را بر زمین می اندازد و به دو پای سگ ، چنگ می افكند. زوزه ی سگ و بانگ مرد ــ « ولش نكنید! » ــ بار دیگر شنیده میشود. از درون دكانها ، چهره هایی خواب آلود ، سرك میكشند و لحظه ای بعد ،‌ عده ای ــ انگار كه از دل زمین روییده باشند ــ كنار انبار هیزم ازدحام میكنند.
پاسبان ، رو میكند به افسر و می گوید:
ــ قربان ، انگار اغتشاش و بی نظمی راه افتاده! …
اچوملف نیم چرخی به سمت چپ می زند و به طرف جمعیت می رود. دم در انبار ، مردی كه وصفش رفت با جلیتقه ی دگمه باز خود دیده میشود ــ دست راستش را بلند كرده است و انگشت آغشته به خونش را به جمعیت ، نشان میدهد. قیافه ی نیمه مستش انگار كه داد میزند: « حقت را میگذارم كف دستت لعنتی! » انگشت آغشته به خون او ، به درفش پیروزی میماند. افسر كلانتری ،‌ نگاهش میكند و استاد خریوكین ــ زرگر معروف ــ را بجا می آورد. بانی جنجال نیز ــ یك توله ی تازی سفید رنگ با پوزه ی باریك و لكه ی زردی بر پشت ــ با دستهای از هم گشوده و اندام لرزان ، در حلقه ی محاصره ی جمعیت ، همانجا روی زمین نشسته است. چشمهای نمورش ، از اندوه و از وحشت بیكرانش حكایت میكند. اچوملف ، صف جمعیت را میشكافد و می پرسد:
ــ چه خبر شده؟ به چه مناسبت؟ اینجا چرا؟ … تو دیگر انگشتت را چرا؟ … كی بود داد می زد؟
خریوكین توی مشت خود سرفه ای میكند و می گوید:
ــ قربان ، داشتم برای خودم می رفتم ، كاری هم به كار كسی نداشتم … با میتری میتریچ درباره ی مظنه ی هیزم حرف می زدیم … یكهو این حیوان لعنتی پرید و بیخود و بی جهت ، انگشتم را گاز گرفت … ببخشید قربان ، من آدم زحمتكشی هستم … كارهای ظریف میكنم … من باید خسارت بگیرم ، آخر ممكن است انگشتم را نتوانم یك هفته تكان بدهم … آخر كدام قانون به حیوان اجازه میدهد؟ … اگر بنا باشد هر كسی آدم را گاز بگیرد ، بهتره سرمان را بگذاریم و بمیریم …
اچوملف سرفه ای میكند ، ابروانش را بالا می اندازد و با لحن جدی می گوید:
ــ هوم! … بسیار خوب … سگ مال كیست؟ من اجازه نمیدهم! یعنی چه؟ سگهایشان را توی كوچه و خیابان ، ول میكنند به امان خدا! تا كی باید به آقایانی كه خوش ندارند قوانین را مراعات كنند روی خوش نشان داد؟ صاحب سگ را ، هر پست فطرتی كه میخواهد باشد ، چنان جریمه كنم كه ول دادن سگ و انواع چارپا ، یادش برود! مادرش را به عزایش مینشانم! …
آنگاه رو میكند به پاسبان و می گوید:

ــ یلدیرین! ببین سگ مال كیست و موضوع را صورتمجلس كن! خود سگ را هم باید نفله كرد. فوری! احتمال میرود هار باشد … می پرسم: این سگ مال كیست؟
مردی از میان جمعیت می گوید:
ــ غلط نكنم باید مال ژنرال ژیگانف باشد.
ــ ژنرال ژیگانف؟ هوم! … یلدیرین بیا كمكم كن پالتویم را در آرم … چه گرمایی! انگار میخواهد باران ببارد …
بعد ، رو میكند به خریوكین و ادامه میدهد:
ــ من فقط از یك چیز سر در نمی آورم: آخر چطور ممكن است سگ به این كوچكی گازت گرفته باشد؟ او كه قدش به انگشت تو نمیرسد! سگ به این كوچكی … و تو ماشاالله با آن قد دیلاقت! … لابد انگشتت را با میخی سیخی زخم كردی و حالا به كله ات زده كه دروغ سر هم كنی و بهتان بزنی. امثال تو ارقه ها را خوب میشناسم!
یك نفر از میان جمعیت می گوید:
ــ قربان ، خریوكین محض خنده و تفریح می خواست پوزه ی سگ را با آتش سیگار بسوزاند ، سگه هم ــ بالاخره خل كه نیست ــ پرید و انگشت او را گاز گرفت … خودتان كه میشناسید این آدم چرند را!
خریوكین داد می زند:
ــ آدم بی قواره ، چرا دروغ می گویی؟ تو كه آنجا نبودی! چرا دروغ سر هم می كنی؟ جناب سروان ، خودشان آدم فهمیده ای هستند ، حالیشان میشود كی دروغ میگوید و كی پیش خدا روسفید است … اگر دروغ گفته باشم حاضرم محاكمه ام كنند … قاضی قانونها را خوب بلد است … گ
ذشت آن زمان … حالا دیگر ، قانون همه را به یك چشم نگاه میكند … تازه ، داداش خودم هم در اداره ی ژاندارمری خدمت میكند …
ــ جر و بحث موقوف!
در این لحظه پاسبان با لحنی جدی و با حالتی آمیخته به ژرف اندیشی می گوید:
ــ نه ، نباید مال ژنرال باشد … ژنرال و این جور سگ؟ … سگ های ایشان از نژاد اصیل اند …
ــ مطمئنی ؟
ــ بله قربان ، مطمئنم …
ــ خود من هم می دانستم. سگهای ژنرال ، گران قیمت و اصیل اند ، حال آنكه این سگه به لعنت خدا نمی ارزد! نه پشم و پیله ی حسابی دارد ، نه ریخت و قیافه و هیكل حسابی … نژادش ، حتماً پست است … مگر ممكن است ژنرال ، این جور سگها را در خانه اش نگه دارد؟! … عقل و شعورتان كجا رفته؟ این سگ اگر گذرش به مسكو یا پتربورگ می افتاد میدانید باهاش چكار میكردند؟ قانون ، بی قانون فوری خفه اش میكردند! گوش كن خریوكین ، حالا كه به تو خسارت وارد آمده نباید از شكایتت بگذری … حق این نوع آدمها را باید كف دستشان گذاشت! وقت آن است كه …
پاسبان ، زیر لب می گوید:

ــ اما شاید هم مال ژنرال باشد … روی پوزه اش كه نوشته نشده … چند روز پیش ، حیوانی شبیه این را در خانه ی ژنرال دیده بودم.
صدایی از میان جمعیت می گوید:
ــ من می شناسمش. مال ژنرال است!
ــ هوم! … یلدیرین ، برادر سردم شد ، پالتویم را بنداز روی شانه هام … چه سوزی! … لرزم گرفت … اصلاً سگ را ببر خدمت ژنرال و خودت از ایشان پرس و جو كن … به ایشان بگو كه سگ را من پیدا كردم و فرستادم خدمتشان … در ضمن به ایشان یادآوری كن كه سگ را در كوچه و خیابان ، رها نكنند … شاید این حیوان ، سگ گران قیمتی باشد و اگر هر رهگذری بخواهد آتش سیگارش را به پوزه ی سگ بیچاره بچسباند ، چه بسا از این زبان بسته چیزی باقی نماند. حیوانیست ظریف … و اما تو ، كله پوك بیشعور . دستت را بگیر پایین! لازم نیست آن انگشت احمقانه ات را به معرض نمایش بگذاری! اصلاً همه اش تقصیر خودت است! …
ــ اونهاش ، آشپز ژنرال دارد می آید این طرف ، خوب است ازش بپرسید … هی ، پروخور! بیا اینجا جانم! نگاهی به این سگ بنداز … مال شماست؟
ــ چه حرفها! ما هیچ وقت از این سگها نداشتیم!
اچوملف می گوید:
ــ این كه پرسیدن نداشت! معلوم است كه ولگرده! احتیاج به این همه جر و بحث هم ندارد! … وقتی من می گویم ولگرده ، حتماً ولگرده … باید كارش را ساخت.
پروخور همچنان ادامه میدهد:
ــ گفتم مال ما نیست ، مال اخوی ژنرال است ؛ همانی كه از چند روز به این طرف مهمان ماست. ژنرال خودمان علاقه ی چندانی به سگ شكاری ندارد ، ولی اخوی شان طرفدار این جور سگهاست …
اچوملف با لحنی آمیخته به محبت می پرسد:
ــ مگر اخوی ایشان تشریف آورده اند اینجا؟ ولادیمیر ایوانیچ را می گویم ، خدای من! اصلاً خبر نداشتم! لابد مهمان برادرشان هستند …
ــ بله مهمان هستند …
ــ خدای من … لابد دلشان برای برادرشان تنگ شده بود … و مرا ببین كه اصلاً خبر نداشتم! پس سگ مال ایشان است؟ واقعاً خوشحالم … بیا با خودت ببرش خانه … سگ بدی نیست … حیوان زبر و زرنگی است … پرید و انگشت آن یارو را گاز گرفت! ها ــ ها ــ ها … حیوانكی دارد میلرزد … ناكس كوچولو هنوز هم دارد می غرد … چه با نمك! …
پروخور توله را صدا می زند و همراه سگ از در انبار دور میشود … جمعیت به ریش خریوكین می خندد. اچوملف با لحنی آمیخته به تهدید ، بانگ میزند:
ــ صبر كن ، به حسابت می رسم!
آنگاه شنل را به دور تن خود می پیچد و میدان بازار را ترك می كند.


دسترسی سریع