پس از نیمه شب، زوزهی طوفان خاموش شد و دریا در رخوت خواب چهارشنبه فرو رفت. زنانی كه لباسش را پوشانده و بر موهایش شانه كشیده بودند، ناخنهایش را كوتاه و صورتش را اصلاح كرده بودند وقتی ناگزیر شدند تا پیكر او را به سختی جا به جا كنند...
درباره ی نویسنده :
گابریل خوزه گارسیا ماركِز ، در دهكدهٔ آركاتاكا درمنطقهٔ سانتامارا در كلمبیا – درگذشته 17 آوریل 2014. رماننویس، نویسنده، روزنامهنگار، ناشر و فعال سیاسی كلمبیایی بود. گابریل گارسیا ، بین مردم كشورهای آمریكای لاتین با نام گابو یا گابیتو (برای تحبیب) مشهور بود و پس از درگیری با رییس دولت كلمبیا و تحت تعقیب قرار گرفتنش در مكزیك زندگی میكرد. گابریل گارسیا ماكز برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1982 را بیش از سایر آثارش به خاطر رمان صد سال تنهایی چاپ 1967 میشناسند كه یكی از پرفروشترین كتابهای جهان است.
(«زیباترین غریق جهان » یكی از بهترین داستانهای كوتاه گابریل گارسیا ماركز را در زیر میخوانید .)
داستان كوتاه «زیباترین غریق جهان»
نخستین كودكانی كه شئای تیرهگون و اغواكننده را دیدند كه از دل دریا برآمد و به ساحل نزدیك شد، پیش خود اندیشیدند كه شاید كشتی دشمن باشد، اما چون دیدند كه پرچم و دكلی در میان نیست، اندیشیدند كه شاید این شئ، پیكر نهنگی است، اما وقتی سرانجام آب، آن را روی ساحل آورد، و آنها دستهی جلبكها و شاخكهای ستارهی دریایی و بقایای ماهیها و خرد و ریزهای دیگر را از پیكرش ستردند، تازه یافتند كه آن شئ پیكر مرد غریقی است.
تمام آن بعدازظهر، كودكان با پیكر مرد غریق بازی كردند؛ او را با ماسههای ساحل میپوشاندند و بعد دوباره ماسهها را كنار میزدند، تا آنكه رهگذری از سر حادثه آنها را دید و خبر در دهكده پیچید. مردانی كه پیكر او را به نزدیكترین خانه رساندند، دریافتند كه او از هر جان باختهای كه دیده بودند، سنگینتر است؛ تقریبا” به سنگینی یك اسب. و با خود گفتند كه شاید مرد غریق، مدتهای مدید در دریا شناور بوده و آب در استخوانهایش رخنه كرده است. و وقتی در خانه، بر كف اتاقش نهادند، دریافتند كه قامت او از همهی مردان دهكده، بلندتر است، زیرا پیكرش به سختی در اتاق جای گرفت و پیش خود اندیشیدند كه شاید این در سرشت مردان غریق است كه پس از مرگ هم قد میكشند. از او عطر دریا برمیخاست و پوستش را لایهای از گل و لای و فلس ماهی پوشانده بود، و تنها از ظاهر پیكرش، میشد دریافت كه انسان است؛ كه پیكر انسان است.
لازم نبود تا سیمایش را از این لایهها بزدایند تا دریابند كه جان باخته، غریبه است و ناآشنا. دهكدهی آنها، تنها بیستتایی خانه چوبی داشت؛ اینجا و آنجا پراكنده، با حیاطهایی از سنگ كه در آنها گلی نمیرویید؛ دهكدهای در انتهای دماغهای بیآب و علف. دهكده آنقدر كوچك بود كه مادران همیشه با ترس و وحشت از این سو به آن سوی سرك میكشیدند، مبادا كه كودكانشان را باد برده باشد، و در سالهای گذشته، باد كودكانی را برده و كشته بود و مردم دهكده پیكر آنها را از فراز صخرهها به دریا سپرده بودند زیرا دریا آرام و سخاوتمند بود. تمام مردان دهكده در هفت قایق جا میشدند، بنابراین وقتی، مرد غریق را یافتند، تنها نگاهی به یكدیگر انداختند و زود دریافتند كه كسی از میان آنها ناپدید نشده است.
آن شب، مردان دهكده، دل به دریا نزدند. به سوی دهكدههای دیگر شتافتند تا دریابند كه آیا كسی از آنها، ناپدید شده است؟ و زنان دهكده ماندند تا از مرد غریق مراقبت كنند. با تكهای علف، گل و لای را از پیكر او پاك كردند، سنگ ریزههایی را كه در لابهلای موهایش گرفتار آمده بودند، زدودند و فلسهای روی بدنش را با فلس گیر ستردند. وقتی به این كارها مشغول بودند، دیدند كه لباسهایش تمام ریش ریشاند، انگار كه از هزارتوهای مرجانهای دریایی گذشته باشند. و نیز دریافتند كه مرد غریق، با غرور به پیشواز مرگ رفته است، زیرا در نگاه او، اثری از آن نگاه غمگین و تنهای مردان غریقی كه دریا با خود میآورد، دیده نمیشد و نیز از نگاه دردمند و نیازمند آنهایی كه جان خود را در رودخانهها از كف میدادند. و آنگاه كه پیكرش را از هر آن چه بر آن نشسته بود، ستردند، تازه دریافتند كه آی او چگونه مردی بوده است و آنگاه بود كه نفس در سینههاشان بند آمد. او از همهی مردانی كه در زندگی خود دیده بودند، بلند قامتتر، نیرومندتر، ستبرتر و استوارتر بود و با آن كه پیكرش را میدیدند، آن جا روبروی خود، اما در باورشان، نمیگنجید.
در دهكده تختخوابی نیافتند كه بتوانند او را رویش بخوابانند و میزی پیدا نشد كه در مراسم سوگواری و یادبود، تحمل پیكر او را داشته باشد. نه شلوار مهمانی بلند قامتترین مردان دهكده، اندازهاش بود و نه پیراهن روزهای یكشنبه تنومندترین مردان و نه كفشهای مردی كه پایش از تمام مردان دهكده بزرگتر بود. زنان كه مسحور قامت حیرتانگیز و زیبایی شگفتانگیز او شده بودند،بر آن شدند تا از بادبان كشتیها شلواری و از پارچهی ساتن عروسها، پیراهنی برایش بدوزند، تا مرد غریق حتی در مرگ هم، غرورش را پاس دارد و بزرگواریش را.
زنان كه گرد هم آمده بودند، تا لباسهایش را بدوزند، آنگاه كه خیره بر پیكر او، كوك میزدند، به نظرشان آمد كه طوفان هرگز مانند آن شب بیامان نوزیده و دریا هرگز تا آن اندازه پریشان و بیقرار نبوده است و پیش خود اندیشیدند كه این طوفان هراسانگیز و این دریای متلاطم با مرگ مرد غریق در پیوند است. و بعد با خود اندیشیدند كه اگر آن مرد مغرور و با شكوه در دهكدهی آنها زیسته بود، خانهاش فراخترین در، سقفش بلندترین سقف و كفاش محكمترین كف را میداشت، چارچوب تختخوابش از چارچوب كمر كشتیها فراهم میآمد و با پیچهای آهنی به هم متصل میشد و همسرش میباید خوشبختترین و فرهمندترین زن دهكده میبود. پیش خود اندیشیدند كه او از چنان اعتباری برخوردار میبود كه میتوانست ماهیهای دریا را صدا بزند تا آنها بیدرنگ از دریا بیرون بیایند و آن چنان روی زمینش كار میكرد كه از دل سنگها، چشمهها میجوشید و میتوانست كاری كند كه از میان صخرهها دسته دسته گل بروید. در دل او را با همسران خود مقایسه كردند و پیش خود گفتند كه كارهایی كه آنها در سراسر عمر خود كردهاند، به پای كار یك شب او هم نمیرسد. و دست آخر، آنان را كه به نظرشان ضعیفترین، حقیرترین و بیهودهترین مردمان روی زمین بودند، از ژرفای قلب خود راندند. سرگردان در هزارتوی این خیالها بودند كه كهنسالترین زن دهكده – كه چون كهنسالترین زن بود، مرد را بیشتر از سر همدردی نگریسته بود تا از سر دلبستگی، آهی كشید و گفت: “آی كه چه قدر شبیه استبان است.”
راست میگفت. فقط یك نگاه دیگر كافی بود تا تقریبا” همه دریابند كه او نمیتواند، نام دیگری غیر از استبان داشته باشد. سركشترین زنان، كه جوانترین آنها هم بود، باز هم چند ساعتی را با این خیال سپری كرد كه اگر آن لباسها را بر مرد غریق بپوشانند و او را با كفشهای ورنی، در میان گلهای زیبا بخوابانند، شاید نامش “لائوتارو” باشد. اما اینها همه، خیالهایی بیهوده و بیثمر بود. پارچه كم آمد و شلوار كه برش بدی داشت و دوختی بدتر، بسیار تنگ شد و نیروی پنهان قلب مرد غریق، دكمههای پیراهن را از جا كند.
پس از نیمه شب، زوزهی طوفان خاموش شد و دریا در رخوت خواب چهارشنبه فرو رفت. زنانی كه لباسش را پوشانده و بر موهایش شانه كشیده بودند، ناخنهایش را كوتاه و صورتش را اصلاح كرده بودند وقتی ناگزیر شدند تا پیكر او را به سختی جا به جا كنند، نتوانستند جلوی لرزش ناخودآگاه و ناگهانی خود را كه از سر دلسوزی و همدردی به آنها دست داده بود، بگیرند. آنگاه بود كه دریافتند كه مرد غریق با آن پیكر عظیم كه حتی پس از جان باختن، هم رنجش میداد، در زندگی چقدر اندوهگین بوده است. او را هنگام زنده بودن مجسم كردند؛ او را كه ناگزیر بود تا یك وری از در خانهها بگذرد، سرش از برخورد با تیر چارچوب ورودی خانهها، شكاف بردارد، در مهمانیها سر پا بایستد و نداند كه با دستهای نرم، صورتی رنگ و شبیه شیر دریاییاش چه كند، آن گاه كه بانوی میزبان دنبال مقاومترین صندلی میگشت و نگران از این كه صندلی در هم شكند، از او تمنا میكرد كه “آه نه، این جا نه، این جا بفرمایید استبان” و او تكیه بر دیوار با لبخندی بر لب میگفت” “نه، نه بانوی محترم، خودتان را اذیت نكنید، خوب است، همین جا كه هستم خوب است.” كف پاهایش بیحس میشد. درد كمر وجودش را میسوزاند، و این اتفاقی بود كه همیشه در میهمانیها بر او میگذشت؛” نه، نه بانوی محترم، خودتان را اذیت نكنید، خوب است، همین جا كه هستم خوب است.” مبادا كه صندلی میزبان را بشكند و شرمنده شود، و شاید هرگز ندانست، كسانی كه میگفتند: “نه، نه جناب استبان تشریف نبرید، لااقل یك فنجان قهوه با ما بخورید.” همان كسانی بودند كه لحظاتی بعد زیر گوش یكدیگر زمزمه میكردند: “اوه. . . گندهی لندهور بالاخره رفت، راحت شدیم، خوشگل احمق رفت. . . ” این ها چیزهایی بود كه زنان دهكده، اندكی پیش از سپیده دم، با خود میاندیشیدند كنار پیكر مرد غریق.
اندكی بعد كه سیمایش را با دستمال پوشاندند تا نور آزارش ندهد، آن چنان به مردهها میبرد؛ آن چنان بیدفاع مینمود و آن چنان به مردان خودشان میمانست، كه بغض گلویشان را فشرد و چشمهی اشك در قلبشان جوشید. نخستین زنی كه به گریه درآ’مد، زن جوانی بود و بعد زنان دیگر هم به او پیوستند، از آه و افسوس آغاز شد و به شیون و زاری انجامید و هر چه بیشتر شیون كردند و هق هق گریستند، بیشتر میخواستند كه گریسته باشند، زیرا مرد غریق هر چه بیشتر استبان آنها میشد، و چون استبان آنها میشد، باز هم بیشتر میگریستند، آخر او از تمام مردان روی زمین تهیدستتر بود آرام تر بود و بخشندهتر بود؛ او، آن استبان. بنابراین وقتی مردان دهكده باز آمدند و خبر آوردند كه مرد غریق اهل دهكدههای دیگر هم نبوده است، چشمهی شادی در قلب زنان جوشید. آن هنگام كه همه چنان میگریستند “آه . . . آه. . . سپاس خدا را، سپاس، او . . . او از آن ماست. . . از آن ماست!. . . ”
مردان دهكده پیش خود گفتند كه این قیل و قال حتما” از سبكسری زنانهای مایه میگیرد. تنها چیزی كه در این روز خشك بیباد دلشان میخواست، آن بود كه پیش از آن كه تابش خورشید شدت بگیرد، از شر این تازه وارد رها شوند. باقی ماندهی پیش دكلها و تیركهای ماهیگیری، را فراهم آوردند و آنها را با طنابهای كشتی به یكدیگر محكم و تختی را مهیا كردند، تا سنگینی پیكر مرد غریق را تحمل آورد و آن را تا فراز صخرهها برساند. میخواستند تا لنگر یك كشتی باری را هم به او ببندند تا به راحتی در ژرفترین موجها فرود رود، آنجا كه ماهیها را توان دیدن نیست و غواصان از غم غربت میمیرند و جریان نامساعد دریا نمیتواند، او را مانند دیگر مردگان به ساحل باز آورد. اما هر چه مردان بیشتر شتاب میورزیدند، زنان، كاری دست و پا و زمان را طولانی میكردند؛ مثل مرغهای وحشت زده، این سو و آن سو میدویدند، و در حالی كه سحرهای جادویی را بر سینه میفشردند، به هر جایی نوكی میزدند، به این طرف تا بادسنجی را بیابند و به آن طرف تا قطبنمای مچی را پیدا كنند و آنها را روی پیكر مرد غریق بگذارند. مردان پس از آن كه بارها و بارها تكرار كردند كه “آخر خانمها كمی كنار بروید، كنار بروید از این جا. . . آخر خانم مواظب باش، داشتی مرا دستی دستی میانداختی روی مرده. كمكم شك در جانشان افتاد و شروع كردند به غرغر كردن: “این همه آلانگ و دولونگ، آن هم برای آدمی كه نمیشناسیمش، چه معنی دارد؟ هان؟ حالا هی، میخهای بیشتری روی تابوتش بزنید،حالا هی، تنگ آب مقدس بگذارید تو تابوتش، آخر كه چی، بالاخره یك لقمهی خام كوسهاس، همین.” اما انگار گوش زنها به این حرفها بدهكار نبود، از این طرف به آن طرف میدویدند، سكندری میخوردند، و هر چه را به دستشان میرسید، بر پیكر مرد غریق مینهادند، و آن گاه كه اشكهایشان پایان مییافت، از سینههایشان آههای سوزناك برمیكشیدند، سرانجام مردان دهكده، از كوره در رفتند كه آخر” این همه جاروجنجال برای چی؟ آنهم برای یك مرد كه آب آورده، این جا بی نام و نشان؟ یك تكه گوشت سرد چهارشنبه. . . هان، برای چی؟ یكی از زنان كه از این همه سردی و بیاعتنایی، رنج میكشید، سرانجام، دستمال را از روی سیمای مرد جان باخته، كنار زد و آن وقت بود كه نفس در سینهی مردان هم بند آ’مد.
او استبان بود، نیازی نبود تا زنان نامش را بر زبان بیاورند تا مردان دهكده او را بشناسند. حتی اگر زنان، مرد غریق را عالی جناب “والتر رالی” خوانده بودند و او هم با آن لهجهی ناساز مسخرهی انگلیسیاش، سخن گفته بود و طوطی دم دراز رنگارنگ و تفنگ شكاری قدیمیاش هم روی شانهاش بود، باز هم مردان دهكده او را به خوبی میشناختند، زیرا تنها یك استبان در جهان وجود داشت و آن استبان هم اینجا بود، همین جا، چونان نهنگی بزرگ، بسیار بزرگ. كفشی بر پای نداشت و انگار شلوار كودكان را بر پایش كرده باشند، كوتاه و تنگ و ناساز و . . .
ناخنهای سخت سنگ وارهای كه تنها با چاقو میشد كوتاهشان كرد. تنها كافی بود تا دستمال را از سیمایش كنار بزنند تا دریابند كه او چقدر شرمسار است كه گناه او نیست كه آن قدر بزرگ و سنگین است، گناه او نیست كه آن قدر زیباست، كه اگر میدانست كه این دشواریها را برای مردم دهكده به ارمغان میآورد، حتما” جایی پرتتر و دور افتادهتر را پیدا میكرد و آنجا، تن به امواج میداد و اگر میدانست، لنگر یك كشتی بادبانی را به گردن خود میآویخت و چونان آدمی كه از جانش سیر شده باشد، خود را از صخرهای به دریا میافكند و جان مردمی را كه به گفتهی خودشان، از دیدن پیكر مرد جان باختهی این چهارشنبه، پریشان شده بود، آشفته نمیكرد، و اگر میدانست، با این تكه گوشت سرد جانكاه كه هیچ ارتباطی با او نداشت، كسی را آزار نمیداد. در سیمایش چنان صداقتی بود كه حتی در بدگمانترین مردان- آنهایی كه تلخی شبهای بیپایان دریا را با وحشت این كه زنانشان ممكن است از رویا بافتن دربارهی آنها خسته شوند و كمكم مرد غریق را در خوابها و رویاهای خود بیابند، به تمامی احساس كرده بودند، آنها هم حتی، و حتی بدگمانتر از آنها، با دیدن صداقت استبان در وجود انسان لرزهای افتاد و بیامان. و این سان بود كه با شكوهترین مراسم وداع را كه میتوان به تصور آورد، برای آن مرد غریق، آن تنها مانده تدارك دیدند. زنانی كه برای آوردن گل به دهكدههای پیرامون ره سپرده بودند، با گل و نیز همراه زنان دیگر دهكدهها كه به سخن آنان باور نیاورده بودند، بازگشتند و این زنان چون پیكر مرد غریق را به نظاره نشستند، خود به دهكدههای خویش بازگردیدند تا باز گل بیاورند و زنان دیگری را تا نظاره كنند و بازگردند و باز گل بیاورند. سپس، آنجا آن قدر گل انباشته شد و آن قدر مردم گرد یكدیگر آمدند، كه دیگر نه جای نفس كشیدن بود و نه جای سوزن انداختن و مردم چون دریغشان آمد تا او را چونان مردی بیخان و خانمان به دریا بازگردانند، از میان شریفترین مردمان دهكده، برایش پدر و مادری،عمو و خالهای و خویشان دیگری از این دست برگزیدند، چنان كه به خاطر او، تمام مردمان دهكده همبسته و خویشاوند شدند.
دریانوردانی كه شیون مردم را از دور شنیده بودند راه خود را كج كردند و به سوی دهكده روانه شدند. و مردم شنیدند كه یكی از آنها، همچون سیرن- زنی كه فریاد برآورد تا دریا نوردان را به سوی صخرهها و پرتگاهها بكشاند- خود را به دماغه اصلی كشتی بسته بود. و این جا بود كه مردمان دهكده، برای بر دوش كشیدن پیكر مرد غریق و آوردنش بر فراز پرتگاه صخرهها، یكی بر دیگری پیشی گرفتندو آن گاه بود كه با دیدن پیكر با شكوه و زیبای مرد غریق، برای نخستین بار دریافتند كه آی، كوچههایشان تا چه اندازه ویران، حیاطهایشان تا چه اندازه خشك و رویاهایشان تا چه اندازه حقیر بوده است. او را بدون لنگر، به دریا سپردند، تا بتواند باز هم بازگردد و هر وقت و هر هنگام كه خواست بازگردد. و آن هنگام بود كه به اندازهی قرنها و قرنها، نفس را در سینههای خود به بند كشیدند تا پیكر مرد غریق، در دریا غوطه خورد و در دریا فرو رفت. لازم نبود، بر یكدیگر نظر كنند تا دریابند كه آنها، همه، دیگر حضور ندارند و هرگز هم حضور نخواهند داشت. اما همچنان دریافتند كه از این پس، دیگر هم همه چیز، دیگرگون خواهد شد. همه چیز، درهای خانههایشان فراختر، سقف اتاقها رفیعتر و كف اتاقهایشان محكمتر خواهد بود تا یاد استبان از آنها بگذرد، بیآنكه سرش به تیرك چارچوب درها اصابت كند و شكاف بردارد و هر جا كه خواست، كه خواست برود. و دیگر هیچكس نتواند، در گوش دیگری زمزمه كند كه “بالاخره، گندهی لندهور مرد، حیف، خوشگل احمق هم مرد.” میخواستند جلوی خانههای خود را، با شادترین رنگها، رنگ كنند، تا خاطره استبان جاودان شود و میخواستند آن قدر چشمه از دل سنگها بجوشانند كه دیگر كمرشان راست نشود و آن قدر از دل صخرهها، دسته گل برویانند كه در سالهای آینده، سپیده دمان، وقتی مسافران كشتیهای بزرگ، مسحور از عطر باغهای، آن سوی دریاها، آن سوی بلندا، از خواب بیدار میشوند و ناخدا با آن لباس و كلاه دریانوردیاش، با اسطرلاب، قطبنما و ردیفهای مدالهای افتخار، از عرشهی كشتی فرود میآید، به آن دور دست، دور دست افق به آن دماغهی رفیع گلهای سرخ، اشاره كند و به چهارده زبان به سخن در آید كه: آن جا را نگاه كنید، آن جا را نگاه كنید، آ ن جا كه باد، آن قدر آرام است، باد آن قدر آرام است كه در زیر تختخوابها به خواب رفته است، آن جا كه آفتاب چنان درخشان است، كه آفتاب چنان درخشان است كه گلهای آفتاب گردان، نمیدانند، به كدامین سوی نظر كنند، كه گلهای آفتاب گردان نمیدانند، به كدامین سو نظر كنند، باری آنجا را نگاه كنید، آنجا، دهكدهی استبان است.