دخترك چنان پرشتاب راه می رفت كه انگار دستی آزموده بر سیمهای ساز می لغزد . مویش ژولیده بود و طره هایی آشفته چنان بر پیشانیش ریخته ، كه آشكارا در برق شگفت چشمهای سیاهش جلوه می فروخت . مرد بیكاره ، كنار جوی ایستاده بود كه....
درباره ی نویسنده : رابیندرانات تاگور (زاده 7 مه 1861، درگذشته 7 اوت 1941) شاعر، فیلسوف، موسیقیدان و چهرهپرداز اهل بنگال هند بود. نامآوریش بیشتر از برای شاعری اوست. وی نخستین آسیایی برنده جایزه نوبل بود. تاگور بیش از شصت جلد از آثار منظوم خود منتشر نمود و داستانهای بزرگ، مقالات، نمایشنامههای او به اغلب زبانهای زنده دنیا ترجمه شدهاست. ازآثار جاویدان او میتوان «سلطان قصر سیاه»، «میوه جمع كن»، «اشعارخیبر»، «رشتههای گسسته»، «نامههایی به یك دوست»، «پیوند آدمی»، «مذهب بشر»، «شخصیت»، «نكاتی از بنگال»، «هدیه عاشق» و «چیترا» را نام برد. (در زیر داستان «بیگانه ای در بهشت پركاران» ، از « قایق طلایی » را می خوانید .)
بیگانه ای در بهشت پر كاران
مرد كه هیچگاه ثمربخشی محض را باور نداشت ، بی پرداختن به كاری سودمند غرقه در خیالاتی بود غریب . تندیس هایی كوچك می ساخت : مردان و زنان ، برجها و باروها و سفالینه هایی آذین شده با صدفهای دریایی . نقاشی نیز می كرد . و بدینسان وقت را به كارهایی تباه می كرد كه بی ثمر می نمود و بی حاصل . بارها عهد كرده بود كه خیالات را از سر بیرون كند ، اما آنها در ذهنش خانه كرده بودند . برخی از شاگردها بندرت لای كتابی را می گشایند و در امتحان نیز موفق می شوند . برای مرد نیز چنین رخ نمود . زندگی بر خاك را یكسر به كارهایی بی ثمر و بیهوده گذراند و باری پس از مرگ درهای بهشت بر او گشوده شد .
اما از آن روز كه نامه ی اعمال نیك و بد آدمها حتی در بهشت نیز نوشته می شود ، فرشته نگهبان مرد به خطا به مكانی از فردوس رهنمونش شد كه از آن آدمیان پركار بود .
در چنین مكانی همه چیز می توان یافت جز آرامش و فراغ بال از كار . این جا مردان می گویند :
« خداوندا ، دمی حتی نمی توانیم پلك بر هم بگذاریم .» زنان نجوا می كنند :« باید شتافت ! چرا كه زمان می شتابد .» و همه یكصدا می گویند : « وقتت زر است و باید با دستهایی پركار و تلاش از دمادم بهره جست .» آنها به شكوه آه می كشند و همچنان به چنین سخنانی دلخوش و شادمانند.
اما مرد تازه واردی كه عمری بر خاك بی انجام كمترین كار سودمند به سر آورده بود اكنون در بهشت پركاران می گذشت ناهمرنگ و بیگانه می نمود . بی سودایی در سر در كوی و برزن به آسودگی سر می كرد و به انبوه رهگذران شتابان بر می خورد و می گذشت . میان علفزارهای سبز و كنار جویبارهای تند پای دراز می كشید و كشتكاران از این بابت ملامتش می كردند و بدین سان همواره راه بر مردم همیشه شتابان و گرفتار این دیار می بست .
دختركی چابك پای هر روز برای پر كردن كوزه لب جویبار بی خروشی می آمد .( و جویبار از این رو بی خروش بود كه در بهشت پركاران حتی جویباركی نیز توانش را براه آوازه خوانی تباه نمی كرد .)
دخترك چنان پرشتاب راه می رفت كه انگار دستی آزموده بر سیمهای ساز می لغزد . مویش ژولیده بود و طره هایی آشفته چنان بر پیشانیش ریخته ، كه آشكارا در برق شگفت چشمهای سیاهش جلوه
می فروخت . مرد بیكاره ، كنار جوی ایستاده بود كه دختر همچون شهدختی كه چشمش به گدایی تنها
می افتد و از ترحم آكنده می شود ، چشمش به او افتاد و وجودش لبریز از ترحم شد .
دختر دلسوزانه صدایش زد :
«های ،كاری نداری ؟»
مرد نفسی كشید و گفت :
« كار ؟! دمی نیز رخصت پرداختن به كار ندارم .»
دخترك سر در نیاورد و گفت :
« اگر بخواهی می توان كاری برایت دست و پا كنم .»
مرد پاسخ داد :
« دختر جویبار خاموش ! این مدت یكسر انتظار می كشیدم كه از دستهای تو كاری به من سپرده شود .»
«دوست داری چه كنی ؟»
« اگر می شود یكی از كوزه هایت را ،یكی از آنها را كه نمی خواهی به من بسپار .»
« یكی از كوزه ها ؟ می خواهی از جوی آب برداری ؟»
« نه . من بر كوزه ات نقشهایی خواهم كشید .»
دختر رنجید . « نقشهایی بر كوزه ! وقت پرداختن به آدمهایی چون تو را ندارم. باید بروم .» و گام زنان دور شد .
براستی چگونه آدمی سخت در بند كارهای بیشمار می توانست كسی را كه هرگز در بند هیچ كاری نبوده است بهتر از این درك كند و به او بپردازد ؟ روز از پس روز دیدار تازه می كردند و روز از پس روز مرد به دخترك می گفت : «دختر جویبار خاموش ، یكی از كوزه های گلی ات را به من بسپار ، بر آن نقشهایی زیبا خواهم كشید .»
سرانجام روزی از روزها دختر به این كار تن داد و یكی از كوزه هایش را به او بخشید . مرد نقش زدن را آغاز كرد . خط پس خط و رنگ پس رنگ .
كاررا كه به پایان برد ، دختر كوزه را در دست گرفت و زیر و بالایش را خیره خیره و با چشمانی حیرت زده نگریست .آنگاه شگفت زده ابرو بالا برد و پرسید :
« مفهوم اینها چیست ؟ این همه خط و رنگ چه معنی می دهند ؟ قصدشان چیست ؟»
مرد خندید .
« هیچ . یك تصویر ممكن است نه معنایی داشته و نه در پی یافتن هدفی باشد .»
دخترك كوزه به دست از او دور شد و رفت .
و آنگاه در خانه ، كنجی دور از چشمهای كنجكاو ، آن رابه روشنا برد ، اینسو و آنسو چرخاند و با دقت گوشه كنارش را تماشا كرد . شبانه از بستر بیرون جست ، چراغ افروخت و دیگر بار در سكوت شب به تماشا نشست . نخستین بار در سراسر زندگی چیزی دیده بود كه نه در قالب معنایی می گنجید و نه در پی یافتن هدفی بود .
روز بعد ، هنگامی كه به سوی جویبار می رفت ، پاهای عجولش اندكی كمتر از پیش شتاب می كرد ، گویی احساس تازه و دیگرگون در درونش بیدار شده بود ، احساسی كه برایش نه معنایی داشت و نه در پی هدفی بود . همچنان می رفت كه نگاهش به نقاش افتاد كه كنار جوی ایستاده بود و این بار دستپاچه از او پرسید : « از من چه می خواهی ؟»
« تنها كاری دیگر از دستهای تو .»
« دوست داری چه كنی ؟» این كه بگذاری برایت سنجاق سری رنگین بسازم .»
« برای چه ؟» « برای هیچ.»
و سنجاق سر با رنگهایی درخشان ساخته شد . دخترك گرفتار و سخت در بند بهشت پركاران ، اكنون وقت بسیاری داشت كه هر روز و هر روز به سنجاق رنگی مویش بپردازد . دقیقه ها می لغزید و بی هیچ سودمندی می گذشت . كارهای بی شماری ناتمام مانده بود . تازگی ها در بهشت پركاران ، كارهایی كه چنان ارزشمند می نمودند جز مایه ی عذاب و آزار به چشم نمی امدند . شمار بسیاری كه پیشتر آن اندازه پركار بودند بیكارگانی شده بودند كه وقت گرانقدر خود را براه كارهایی بی حاصل چون نقاشی و مجسمه سازی تباه می كردند . بزرگان قوم كه نگران شده بودند شورایی تشكیل دادند .
اعضای شوراء بر این رای بودند كه چنین رخدادی در تاریخ چندین و چند ساله ی بهشت پركاران بی سابقه بوده است .
در این گیر و دار ، فرشته ی آسمانی به جمع آنان شتافت ، پیش روی بزرگان سر تعظیم فرو آورد و اعترافی كرد .
« خطا كار منم كه به اشتباه بیگانه ای را به بهشت شما رهنمون شدم . سبب این آشوب اوست.»
مرد به حضور جمع خوانده شد . همچنان كه می آمد ، بزرگان جامعه ی غریب و قلم موهای ظریف و نقاشیهایش را برانداز كردند و بی درنگ دریافتند كه او بهشت در بهشت انان ناهمرنگ است .
پس ریش سپید قوم بتندی گفت :
« در بهشت ما برای چون تو جایی نیست . باید بروی .»
مرد از سر آسودگی نفسی كشید و قلم موها و نقاشیهایش را جمع كرد كه برود . اما هماندم كه می رفت ، دخترك جویبار خاموش با گامهایی نرم و سبكبار سررسید و فریاد زد :
« دمی تامل كن . من نیز همراهت خواهم آمد .»
بزرگان قوم انگشت حیرت به دهان گزیدند . هیچ گاه چنین چیزی در بهشت پركاران رخ نداده بود . چیزی كه نه معنایی داشت و نه در پی یافتن هدفی بود .