داستان فرهنگ : داستان امروز از لبخندی می گوید كه واقعی نبود..... لبخند

صبح به صبح با لبخند او مواجه می شدم ، تا اینكه یك روز ندیدمش. جای خالی اش را حس كردم . تصور می كردم اتفاقی برایش افتاده ،.....

1396/03/09
|
16:46

درباره ی نویسنده:
نافله ذهب (Nafila Dhahab )در سال 1947 در تونس متولد شد ه است . در دانشگاه تونس حقوق خوانده و سال 1970 تحصیلاتش را به پایان برده .او جزو نویسندگان آفریقایی تبار است كه بیشتر شهرتش به سبب خلق آثاری برای كودكان است .
ذهب در داستان كوتاه لبخند ، كه به همراه داستانی شیك و كوتاه جزو معدود داستان های اوست كه به انگلیسی ترجمه شده ، مرز بین خیال و حقیقت را به زبانی ساده می كاود و قصه ای را بازگو می كند كه نتیجه گیری نهایی تعلیق بیشتری در خواننده به وجود بیاورد . به هر حال ، اوهم مثل بسیاری از زنان داستان نویس دنیای عرب ، زبان موجزی را به كار میگیرد و به دور از هر گونه تشریح و فضاسازی و استعاره و توضیح اضافی قصه را به نقطه ی نهایی می رساند .
( داستان كوتاه لبخند ترجمه آقای محمد علی مهمان نوازان را در زیر بخوانید)


هر روز صبح او را می دیدم . هر روز در حالی با او مواجه می شدم كه كتاب هایش را زیر بغلش گذاشته بود و لبخندی روی لبش بود. هیچ وقت دنبالش نمی گشتم ، چون همیشه مثل نیلوفری آبی كه بر سطح آب پدیدار می شود ، پیش رویم ظاهر می شد.
مادرم به اصرار از من می خواست كه صبحانه ام را بخورم ، اما من از آن چشم پوشی می كردم و با عجله از خانه بیرون می زدم . در واقع به هیچ چیز اهمیتی نمی دادم، انگار با او قراری داشتم ، كه البته این طور نبود.
من در عنفوان زندگی بودم و از این می ترسیدم كه مبادا بهار زندگی ام بگذردو از آن بی نصیب بمانم .
صبح به صبح با لبخند او مواجه می شدم ، تا اینكه یك روز ندیدمش. جای خالی اش را حس كردم . تصور می كردم اتفاقی برایش افتاده ، فكر می كردم تا چند روز دیگر دوباره می بینمش. شاید در حالی كه صورتش رنگ پریده بود، شاید با لبخندی كه آن هم تا حدی رنگ باخته بود.
اما خبری از او نشد. مدت زیاد دنبالش گشتم . روزها از پی هم گذشتند .آسمان روشن و سپس دوباره تاریك می شد، نمای ساختمان ها سفید و دوباره سیاه می شد، و آسفالت خیابان ها سفت و دوباره نرم می شد، اما او هرگز بازنگشت.
عاقبت به تنهایی عادت كردم . صبح ها دیگر عجله نداشتم . به آرامی بلند می شدم ، به آرامی صبحانه ام را می خوردم ، وحتی درِ چوبی خانه را هم به آرامی پشت سرم می بستم. بی هیچ عجله ای میان خیابان ها راه می رفتم ، به سنگریزه ها و گرد وخاكی خیره می شدم كه روی پیاده روها و زوایای دور از دسترسی جمع شده بود. زمان متوقف بود، اما كمی بعد احساس كردم زمان دارد مرا بی نصیب می گذارد و می گذرد. خودم را بیرون از حركت واقعی زمان می دیدم.
سرانجام ، تصمیم گرفتم لبخند او را روی صورتم بنشانم .
در حالی كه لبخندی بر صورت داشتم، در خیابان ها شروع به قدم زدن می كردم. وقتی با آدم هایی مواجه می شدم كه رنج و درماندگی صورت شان را چروكیده كرده بود، رو به آنها لبخند می زدم . وقتی دروغی را می شنیدم كه مثل روز روشن بود، لبخند می زدم. لبخند من حقیقی و برای دیگران كاملاً مشهود بود. خود را به داشتن آن لبخند عادت می دادم. تا اینكه آن لبخند پاره ای جدانشدنی از من شد، و من از او.
همان موقع بود كه احساس كردم نور و درخشش كسی كه سابقاً او را می دیدم از میان رفته و این منم كه به مشعلی روشنگر و پرنور بدل شده ام . دیگر به انتظار دیدن او نبودم، زیرا او شب و روز بر خیال من حاكم بود. من لبخندی را كه از آنِ «ما» بود ، گسترده تر كردم وخودم را به آن سیمای تازه عادت دادم.
روزها از پی هم گذشتند و بعد ماه ها و سال ها سپری شدند، و من در همان حالت روحی باقی ماندم. آن لبخند بدل به خصیصه ای پایدار شده بود، رزق هرروزه من ، و قالبی كه من به واسطه ی آن با مردم دور و اطرافم مواجه می شدم.
یك روز رفتم تا در امتداد ساحل ماشین سواری كنم. توی جاده بودم و از چشم انداز دریا لذت می بردم. سمت راستم پرنده هایی را می دیدم كه بال هاشان را تكان تكان می دادند، و سمت چپم چند كشتیِ لنگر انداخته. روزی آفتابی بود، گردو خاك توی هوا جمع شده بود، نسیم به نرمی سطح دریا را نوازش می داد و برگ های روی درختان را به لرزه در می آورد. یك مرتبه لبخندم روی صورتم خشك شد. به نظر می رسید چیزی را به اجبار از من گرفته اند. سرعتم را كم كردم ، پای راستم كمی به رعشه افتاد. آنچه می دیدم حقیقتی بود كه هم از واقعیات و هم از آنچه به عنوان كذب می شناختم ، پیشی می گرفت. او لبخند به لب آنجا ایستاده بود، در حالی كه موهایش دستخوش باد شده بود. اونیفرمی با دكمه های فلزی به تن داشت و كلاهی را در دست تكان می داد كه رنگش یادم نیست . ماشین را كنارش نگه داشتم و پیاده شدم تا با او سلام و احوالپرسی كنم . بی آنكه مرا بیند نگاهم كرد و رو به من و سایر ماشین ها لبخند زد.
كلماتی بر زبان می آورد كه از حقیقت به مراتب دور بود.
سر در نیاوردم كه چه می گوید . لباس هایش كثیف بود، كفش هایش رنگ و رورفته ، بدون بند. چشم هایش مات و بی روح بود.
همان جا رهایش كردم، سوار ماشین شدم و شتاب زده از او دور شدم. در همان حال كه به تدریج در دوردست محو می شد،توی آینه جلو نگاهش كردم . موهایش در باد تكان تكان می خورد و سرش به چپ متمایل شده بود. به یكباره از آن پرنده های دریایی متنفر شدم ، و از خورشید تابان، و آن كشتی های لنگر انداخته . احساس می كردم لبخندی كه از او به عاریه گرفته ام – همان لبخندی كه او هر روز با آن پیش رویم ظاهر شده بود وهمان لبخندی كه من سال ها با آن موجه شده بودم- چیزی نیست مگر نوعی ریاكاری و خودنمایی بیمارگونه. پشیمانی تمام وجودم را آكنده كرد و اشتیاقی آتشین برای گریستن در من پا گرفت.... زیرا حالا دیگر هیچ وقت از حقیقت آگاه نمی شدم.

دسترسی سریع