چون میدانستند كه خانم ملارد مبتلا به بیماری قلبی است، بسیار احتیاط كردند كه خبر مرگ شوهرش را تا حد ممكن با مقدمهچینی به او بگویند.
خواهرش جوزفین بود كه مِن و مِن كنان خبر را گفت....
درباره نویسنده: كیت شوپن نوبسندهی داستان زیر با نام كاترین افلا هرتی در سن لوبیس ایالت میسوری به دنیا آمد. بعد از مرگ پدر، مادرش او را به نیواورلئان به خانهای كه در آن به فرانسه صحبت میشد، برد.2 كیت عاشق خواندن بود. پیانو مینواخت. شعر میگفت و زندگی مستقلی داشت. در بیست و یك سالگی با اسكار شوپن- تاجر پنبه- ازدواج كرد پس از مرگ ناگهانی شوهرش در 1882 كیت شروع به نوشتن كرد. در داستانهای كوتاه او حال و هوای زندگی و احساسات زنان جنوب آمریكا به طرز هنرمندانهای توصیف شده است.داستان كوتاه « رویای یك ساعته » اثری از این نویسنده را در زیر میخوانید این داستان توسط حسین پاینده ترجمه شده است .
چون میدانستند كه خانم ملارد مبتلا به بیماری قلبی است، بسیار احتیاط كردند كه خبر مرگ شوهرش را تا حد ممكن با مقدمهچینی به او بگویند.
خواهرش جوزفین بود كه مِن و مِن كنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلویحی كه نیمی از خبر را پوشیده نگهمیداشت. ریچارد دوست شوهرش نیز آنجا در كنارش بود. او بود كه وقتی گزارش سانحهی قطار با اسم برنتلی ملارد در صدر فهرست «كشته شدگان» دریافت شده بود، در دفتر روزنامه حضور داشت، ریچاردز وقت را فقط صرف این كرده بود كه با ارسال دومین تلگراف از صحت خبر مطمئن شود و بعد عجله كردهبود تا با پیشدستی مانع رسیدن خبر توسط دوستی با احتیاط و شفقت كمتر شود.
وقتی خانم ملارد این خبر را میشنید، برخلاف بسیاری از زنان دیگر كه چنین خبری را میشنوند بهتزده و عاجزانه نگفت كه باور نمیكند. در آغوش خواهرش با هقهقی جگرسوز بیدرنگ گریه سرداد. وقتی توفان اندوه فرونشستبود، به تنهایی به اتاق خود رفت. نمیگذاشت كسی همراهش باشد.
آنجا در مقابل پنجرهی باز، صندلی راحتی جاداری قرار داشت. عاجز از فرط خستگی جسمیای كه در جای جای بدنش محسوس بود و بهنظر میآمد به روحش رسوخ كرده بود، در صندلی فرو رفت.
درمیدان فراخ روبهروی خانهاش، نوك درختانی را میدید كه همگی از نفس حیاتبخش بهار تكان میخوردند. عطرفرحبخش باران در فضا موج میزد. آن پایین در خیابان، دستفروش دورهگردی جنس هایشرا جار میزد. نغمهی خفیف ترانهای كه كسیدر دوردستها سردادهبود به گوشش میرسید و گنجشكانی بیشمار زیر شیروانی جیك جیك میكردند.
از میان ابرهای بههم متصل شدهو روی هم انباشته شدهی باختر كه پنجرهاش روبه آن باز میشد، تكههای آسمان آبی این جا و آنجا معلوم بود.
سرش را بر روی نازبالش مبل تكیه داده و نشسته بود؛ اصلا تكان نمیخورد، مگر موقعی كه بغض گلویش را میگرفت و تكانش میداد، مثل كودكی كه با گریه به خواب رفته باشد و هنگام خواب دیدن هق هق بگرید.
جوان بود، با چهرهی زیبا و آرامی كه خطوطش حكایت از آرزوهای سركوب شده و حتی نیرویی خاص داشت. اما اكنون در چشمهایش نگاه خیرهی كسلی بود كه به یكی از تكههای آسمان آبی در آن دوردستها دوخته شده بود. نگاهش نظری گذرا و حاكی از تامل نبود، بلكه بیشتر نشاندهندهی تعلیق اندیشهی هوشمندانه بود.
حسی در وجودش شكل میگرفت و او هراسان انتظارش را میكشید. چه حسی بود؟ نمیدانست. رازآمیزتر و زودگذرتر از آن بود كه بتوان نامی برآن گذاشت. اما احساس میكرد كه از دل آسمان به بیرون میخزد و از میان صداها، رایحهها و رنگی كه فضا را پركردهبود به سوی او میآمد.
حالا دیگر سینهاش با هیجان و التهاب بالا و پایین میرفت. آرام آرام میفهمید كه چه چیزی به او نزدیك میشد تا تسخیرش كند و او میكوشید تا با توسل بهارادهاش آنرا عقب براند – ارادهای كه همچون دستان سفید باریكش ناتوان بود.
وقتی كه خود را كاملا تسلیم كرد، كلمهی نجواشدهی كوچكی از میان لبان اندك بازشدهاش بیرون ریخت. پیاپی زیر لب تكرارش كرد: «آزاد، آزاد!» بهت و هراسی كه به دنبال این كلمه بر چشمانش نشستهبود، محو شد. نگاهش ثابت و پرفروغ بود. ضربانش شدت گرفت و جریان خون ذره ذرهی بدنش را گرم و لخت كرد.
دیگر ازخود نپرشید كه آیا سرشار از شعف شده بود یا نه: ادراكی واضح و متعالی او را قادر ساخت كه فكر آنرا كماهمیت تلقی كند.
میدانست كه وقتی دستان مهربان و نرم را تا شده بر سینهی جنازه ببیند، وقتی چهرهای را كه همیشه با عشق به او نگاه كرده بود، بیحركت و خاكستری و مردهببیند، بازهم خواهد گریست، ولی پس از ان لحظه ی تلخ، صف طولانی سالهای آتی را میدید كه تماما متعلق به او بودند و برای استقبال، دستانش را گشود و به طرف آنها گرفت.
كسی نخواهد بود تا در آن سالها زندگیش را وقف او كند؛ دیگر میتوانست برای خودش زندگی كند.ارادهی نیرومندی نخواهد بود تا با پافشاری كوركورانهای كه مردان و زنان تصور میكنند محققاند با توسل به آن ارادهی شخصی خود را بر همنوعانشان تحمیل كنند. ارادهی او را مطیع خود كند. وقتی در آن لحظهی كوتاهِ اشراق به این كار فكر میكرد، به نظرش آمد كه نیت مهربانانه یا بیرحمانه چیزی از جنایتكارانه بودن آن نمیكاست.
با اینهمه، او را دوست داشته بود – گهگاه؛ غالبا نه. دیگر چه اهمیتی داشت! در برابر این اثباتِ وجودِ خود كه او در یك آن فهمیدهبود مهمترین انگیزهی زندگیش است، عشق – این راز سر به مهر – چه ارزشی داشت!
مدام با خود نجوا میكرد: «آزاد! جسم و روح آزاد!»
جوزفین جلوی درِ بسته زانو زده، لبانش را به سوراخ كلید چسبانده بود و التماس میكرد به داخل اتاق راه دادهشود. «لوئیز در را باز كن! تمنا میكنم؛ در را باز كن – خودت را از بین میبری. داری چهكار میكنی لوئیز؟ تو را به خدا در را باز كن.»
«برو تنهام بگذار. هیچ طوریم نیست.» نه؛ از آن پنجرهی باز، حقیقتا اكسیر حیات مینوشد.
از فكر آن روزهایی كه در پیش داشت در پوست خود نمیگنجید. روزهای بهاری و روزهای تابستانی و انواع روزهایی كه متعلق به خود او میبود. شتابزده زیر لب دعا كرد كه عمرش طولانی باشد. همین دیروز بود كه از فكر طولانی بودن عمر، لرزه به اندامش افتاده بود.
عاقبت بلند شد و در را بر روی خواهشهای مكرر خواهرش باز كرد. در چشمانش تب و تاب پیروزی موج میزد و راه رفتنش بدون اینكه خود بداند، به راه رفتن الههی پیروزی میمانست. دستانش را دور كمر خواهرش حلقه كرد و آنگاه به اتفاق از پلهها پایین آمدند. ریچاردز پایین پلهكان منتظرشان بود.
كسی داشت درِ ورودی خانه را با كلید باز میكرد، برنتلی ملارد بود كه كم و بیش با غبار سفر بر چهره و در حالیكه با خونسردی ساك و چترش را حمل میكرد، وارد شد. او بسیار دور از محل حادثه بودهاست و اصلا از آن خبر نداشت. از گریه سوزناك جوزفین، از حركت سریع ریچاردز برای اینكه نگذارد زنش او را ببیند، مبهوت ماندهبود.
وقتی پزشكان آمدند، گفتند كه خانم ملارد از بیماری قلبی مردهاست – از شعفی كه مرگآور است.