داستان فرهنگ :یه آدم لال اثر شرود اندرسون « یه آدمِ لال »

داستان درباره‌ی سه مرد در خانه‌ای در یك خیابان است كه اگر قادر به ادای كلمات بودم، آن را تعریف می‌كردم. آن را در گوش زنان و مادران نجوا می‌كردم. به خیابان‌ می‌شتافتم و داستان را دوباره و دوباره بازگو می‌كردم.

1397/02/02
|
12:56

درباره نویسنده : شروود اندرسن از نویسندگان برجستهٔ آمریكایی است. وی از نویسندگان عصر طلایی داستان كوتاه در آمریكا به‌شمار می‌رود. وی را پدر داستان‌نویسی مدرن آمریكا می‌دانند.
داستان‌های اندرسون روایت زندگی طبقه متوسط جامعه آمریكا و به ویژه آدم‌های حاشیه اجتماع است. آدم‌هایی محروم و ناكام كه گزیری جز تنهایی و خیال‌بافی ندارند. نگاه جدید او كه در انتخاب سوژهٔ داستان متجلی شده و زبان روایی او از چنان ویژگی‌هایی برخوردار است كه با وجود آثار محدود، او را عامل گذر از سبك داستان‌نویسی قرن نوزدهم و از عوامل اصلی شكل‌یابی داستان كوتاه مدرن می‌نامند.
داستان كوتاه « یه آدمِ لال » از این نویسنده را در زیر بخوانید .

داستانی هست كه از بازگو كردنِ آن عاجزم. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. تقریبا داستان را از یاد برد‌ه‌ام، اگرچه گاهی اوقات هم آن را به خاطر می‌آورم.
داستان درباره‌ی سه مرد در خانه‌ای در یك خیابان است كه اگر قادر به ادای كلمات بودم، آن را تعریف می‌كردم. آن را در گوش زنان و مادران نجوا می‌كردم. به خیابان‌ می‌شتافتم و داستان را دوباره و دوباره بازگو می‌كردم. آن‌چنان كه زبان در دهانم كش می‌آمد و به دندان‌هایم می‌گرفت.
سه مرد در یك اتاق از آن خانه هستند.
اولی جوان است و جلف. او مدام در حال خندیدن است.
مردِ دومی ریشِ سفید بلندی دارد.او مدام دچار شك و تردید می شود اما گه‌گاهی كه شك و تردید برطرف شود به خواب فرو می رود.
مردِ سومی هم هست با چشمانی شرور. او مضطربانه در حالی كه دستانش را به هم می‌مالد، دورِ اتاق می‌چرخد.
هر سه مرد در انتظارند؛ انتظار.
در طبقه‌ی بالا‌ی خانه زنی در سایه روشنِ‌ مقابل پنجره به دیوار تكیه داده است.
این زن شالوده‌ی داستان من است و هر‌آن‌چه كه بخواهم بدانم در او خلاصه شده است.
به‌یاد دارم كه مرد چهارمی پا به خانه گذاشت. یك مرد سفید پوستِ آرام.
همه‌چیز مثل دریا در شب ساكت بود. گام‌‌های او بر كف‌پوشِ سنگی اتاقی كه آن سه مرد در آن بودند، هیچ صدایی تولید نمی‌كرد.
مردی كه چشمانی شرور داشت بی قراری می‌كرد. به مانند یك حیوان گرفتار در قفس به اطراف می‌دوید. ناآرامیِ او به مردِ ریش سفید هم سرایت كرده بود. او مدام با ریشِ سفیدش بازی می‌كرد.
مرد چهارم، همان مردِ سفید پوستِ آرام به طبقه‌ی بالا ــ جایی كه زن انتظار می‌كشید ــ رفت.
خانه آن‌قدر ساكت بود كه حتی صدای تیك‌تاكِ ساعت‌های همسایه‌ها به‌گوش می‌رسید. زنِ طبقه‌ی بالایی به دنبال عشق بود. اصل داستان هم باید همین باشد. او با تمام وجود تشنه‌ی عشق بود. دلش می‌خواست عاشق شود. او وقتی متوجه حضورِ مرد سفید پوستِ آرام شد از جا پرید. لبانش تكانی خورد و لبخندی بر آن نشست.
مرد سفیدپوست سخنی نگفت. در چشمانش نشانی از سرزنش یا تردید نبود. چشمانش به سردیِ ستارگان بود.
در طبقه‌ی پایین مرد شرور ناله سر می‌داد و مثل توله سگِ گرسنه و درمانده‌ای به این‌طرف و آن می‌دوید. مردِ ریش سفید سعی كرد به دنبالش برود اما به‌زودی خسته شد و روی زمین به خواب رفت. او دیگر هیچ‌وقت بیدار نشد.
جوانك جلف هم روی زمین دراز كشید. او می‌خندید و با سبیل مشكی و كوچكش بازی می‌كرد.
قادربه بیانِ كلمات برای بیان آنچه در داستانم اتفاق می‌افتد نیستم.من قادر به تعریفِ داستان نیستم.
مردِ سفید پوستِ آرام شاید نشانه‌ی مرگ باشد.
زنِ مشتاق و چشم‌انتظار شاید نشانه‌ی زندگی.
مرد ریش سفید و مردِ شرور هر دو مرا گیج كرده‌اند. هرچه فكر كردم نتوانستم آن‌ها را درك كنم. اگرچه همه‌ی وقت هم به آن دو فكر نكردم بلكه سعی كردم درباره‌ی جوانك جلفی هم كه در تمامِ طولِ داستانم می‌خندید، بیاندیشم.
اگر بتوانم او را درك كنم می توانم همه‌چیز را بفهمم. می‌توانم راویِ داستانی شگفت انگیز برای جهانیان باشم.آ ن‌وقت دیگر لال نخواهم بود.
چرا من قادر به بیان كلمات نیستم؟ چرا من باید لال باشم؟
من داستانی شگفت‌انگیز برای گفتن دارم اما نمی‌توانم راهی برای بازگو كردنش بیابم.

دسترسی سریع