هنوز ساعت هفت نشده اما دكهی ماكار كوزمیچ بلستكین سلمانی، باز است . صاحب دكه، جوانكی 23 ساله، با سر و روی ناشسته و كثیف، و در همان حال، با جامهای شیك و پیك، سرگرم مرتب كردن دكه است .
درباره ی نویسنده : آنتون پاولوویچ چِخوف داستاننویس و نمایشنامهنویس برجستهٔ روس است.هر چند چخوف زندگی كوتاهی داشت و همین زندگی كوتاه همراه با بیماری بود اما بیش از 700 اثر ادبی آفرید. او را مهمترین داستان كوتاهنویس برمیشمارند و در زمینهٔ نمایشنامهنویسی نیز آثار برجستهای از خود به جا گذاشتهاست و وی را پس از شكسپیر بزرگترین نمایش نامه نویس میدانند.
داستان كوتاه «نزد سلمانی » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
صبح است . هنوز ساعت هفت نشده اما دكهی ماكار كوزمیچ بلستكین سلمانی، باز است . صاحب دكه، جوانكی 23 ساله، با سر و روی ناشسته و كثیف، و در همان حال، با جامهای شیك و پیك، سرگرم مرتب كردن دكه است . گرچه در واقع چیزی برای مرتب كردن وجود ندارد با این همه، سر و روی او از زوری كه میزند، غرق عرق است . بهاینجا كهنهای میكشد، به آنجا انگشتی میمالد، در گوشهای دیگر ساسی را به ضرب تلنگر از روی دیوار، بر زمین سرنگون میكند .
دكهاش تنگ و كوچك و كثیف است . به دیوارهای چوبی ناهموارش، پارچهی دیواری كوبیده شده ــ پارچهای كه انسان را به یاد پیراهن نخ نما و رنگ رفتهی سورچیها میاندازد . بین دو پنجرهی تار و گریه آور دكه، دری تنگ و باریك و غژغژو و فرسوده، و بالای آن زنگولهی سبز زنگ زدهای دیده میشود كه گهگاه، خودبخود و بدون هیچ دلیل خاصی تكانی میخورد و جرنگ و جرینگ بیمارگونهای سر میدهد . كافیست به آینهای كه به یكی از دیوارها آویختهاند، نیم نگاهی بیفكنید تا قیافه تان به گونهای ترحم انگیز، پخش و پلا و كج و معوج شود . در برابر همین آینه است كه ریش مشتریها را میتراشد و سرشان را اصلاح میكند . روی میز كوچكی كه بهاندازهی خود ماكار كوزمیچ چرب و كثیف است همه چیز یافت میشود : شانههای گوناگون، چند تا قیچی و تیغ و آبفشان صناری، یك قوطی پودر صناری، ادوكلن بی بو و خاصیت صناری . تازه خود دكه هم بیش از چند تا صناری نمیارزد .
جیغ زنگولهای كه بالای در است، طنین افكن میشود و مردی مسن با پالتو كوتاه پشت و رو شده و چكمههای نمدی، وارد دكه میشود؛ شال زنانهای به دور سر و گردن خود پیچیده است .
او، اراست ایوانیچ یاگودف، پدر تعمیدی ماكار كوزمیچ است . روزگاری دربان كلیسا بود اما اكنون در حوالی محلهی ” دریاچهی سرخ ” سكونت دارد و آهنگری میكند . اراست ایوانیچ خطاب به ماكار كوزمیچ كه هنوز هم گرم جمع و جور كردن دكه است، میگوید :
ــ سلام ماكار جان، نور چشمم !
روبوسی میكنند . پدر تعمیدی، شال را از دور سر و گردن باز میكند، صلیبی بر سینه رسم میكند، مینشیند و سرفه كنان میگوید :
ــ تا دكانت خیلی راه است پسرم ! مگر شوخی ست ؟ از دریاچهی سرخ تا دروازه كالوژ سكایا !
ــ خوش آمدید! حال و احوالتان چطور است ؟
ــ مریض احوالم برادر! تب داشتم .
ــ تب ؟ انشاالله بلا دور است .
ــ آره، تب داشتم . یك ماه آزگار، توی رختخواب افتاده بودم؛ گمان میكردم دارم غزل خداحافظی را میخوانم . حالم آنقدر بد بود كه كشیش بالای سرم آوردند . ولی حالا كه شكر خدا، حالم یك ذره بهتر شده، موی سرم میریزد . رفتم پیش دكتر، دستور داد موهام را از ته بتراشم . میگفت موی تازهای كه بعد از تراشیدن سر در میاد، ریشهاش قویتر میشود . نشستم و با خودم گفتم : خوبست سراغ ماكار خودمان برم . هر چه باشد، قوم و خویش آدم، بهتر از غریبههاست ــ هم بهتر میتراشد، هم پول نمیگیرد . درست است كه دكانت خیلی دور است ولی چه اشكالی دارد ؟ خودش یك جور گشت و گذار است .
ــ با كمال میل . بفرمایید !
ماكار، پاكشان خش خش راه میاندازد و با دستش به صندلی اشاره میكند . یاگودف میرود روی صندلی مینشیند، به قیافهی خود در آینه خیره میشود و از منظرهای كه میبیند خشنود میشود : پوزهای كج و كوله، با لبهای زمخت و بینی پت و پهن، و چشمهای به پیشانی جسته . ماكار كوزمیچ ملافهی سفیدی را كه آغشته به لكههای زرد رنگ است، روی شانههای او میاندازد، قیچی را چك چك به صدا در میآورد و میگوید :
ــ از ته میتراشم، پاكتراش !
ــ البته ! طوری بتراش كه شبیه تاتارها شوم، شبیه یك بمب ! بجاش موی پرپشت در میآد .
ــ راستی خاله جان حالشان چطور است ؟
ــ زنده است، شكر . همین چند روز پیش، رفته بودش خدمت خانم سرگرد . یك روبل بهش مرحمت كردند .
ــ كه اینطور … یك روبل … بی زحمت گوش تان را بگیرید و این جوری نگاهش دارید .
ــ دارمش … مواظب باش زخم و زیلیش نكنی . یواش تر، این جوری دردم میاد ! داری موهام را میكشی .
ــ مهم نیست. پیش میاد ! راستی حال آنا اراستونا چطور است ؟
ــ دخترم را میگویی ؟ بدك نیست، برای خودش خوش است . همین چهارشنبهای كه گذشت، نامزدش كردیم . راستی تو چرا نیامدی ؟
صدای قیچی قطع میشود . ماكار كوزمیچ بازوان خود را فرو میآویزد و وحشت زده میپرسد :
ــ كی را نامزد كردید ؟
ــ معلوم است، آنا را .
ــ یعنی چه ؟ چطور ممكن است ؟ با كی ؟
ــ پروكوفی پترویچ شییكین . همان كه عمهاش در كوچهی زلاتوئوستنسكی سرآشپز است . زن خوبی ست ! همه مان از نامزد آنا خوشحالیم … هفتهی آینده هم عروسی شان را راه میندازیم . تو هم بیا، خوش میگذرد .
ماكار كوزمیچ، مبهوت و رنگپریده، شانههای خود را بالا میاندازد و میگوید :
ــ چطور ممكن است این كار را كرده باشید ؟ آخر چرا ؟ این … غیر ممكن است، اراست ایوانیچ ! آخر آنا اراستونا … آخر من … من میخواستمش … قصد داشتم بگیرمش ! آخر چطور ممكن است؟ …
ــ چطور ندارد ! كردیم و شد ! آقا داماد، مرد خوبی ست .
قطرههای درشت عرق سرد، چهرهی ماكار كوزمیچ را خیس میكند؛ قیچی را كنار میگذارد، مشتش را به بینی میمالد و میگوید :
ــ من كه میخواستم … این، غیر ممكن است، اراست ایوانیچ ! من … من عاشقش بودم … بهش قول داده بودم بگیرمش … خاله جان هم موافق بودند … شما همیشه در حكم پدرم بودید، بهاندازهی مرحوم ابوی، به شما احترام میگذاشتم … همیشه مجانی اصلاحتان میكردم … همیشه از من پول دستی میگرفتید … وقتی آقاجانم مرحوم شد شما كاناپهی ما را برداشتید و ده روبل پول نقد هم از من قرض گرفتید و هیچ وقت هم پسش ندادید . یادتان هست ؟
ــ چطور ممكن است یادم نباشد ؟ البته كه یادم هست ! ولی خودمانیم ماكار جان، از تو كه داماد در نمیآد ! نه پول داری، نه اسم و رسم؛ تازه شغلت هم چنگی به دل نمیزند …
ــ ببینم، مگر شییكین پولدار است ؟
ــ در شركت تعاونی كار میكند … هزار و پانصد روبل سپرده دارد … آره، برادر … وانگهی حالا دیگر این حرفها فایده ندارد … كار از كار گذشته … آب رفته كه به جوی بر نمیگردد، ماكار جان … خوبست زن دیگری برای خودت دست و پا كنی … فقط آنا كه از آسمان نیفتاده … ببینم، حالا چرا ماتت برده ؟ چرا كارت را تمام نمیكنی ؟
ماكار كوزمیچ جواب نمیدهد . بی حركت ایستاده است . بعد، دستمالی از جیب خود در میآورد و گریه سر میدهد . اراست ایوانیچ میكوشد دلداریاش بدهد :
ــ بس كن پسرم ! طوری شیون میكند كه انگار زن است ! گفنم : بس كن ! آرام بگیر! همین كه سرم را تراشیدی، هر چه دلت میخواد زار بزن ! حالا قیچی را بگیر دستت و تمامش كن پسرم .
ماكار كوزمیچ قیچی را بر میدارد، نگاه عاری از ادراك خود را به آن میدوزد و پرتش میكند روی میز . دستهایش میلرزد :
ــ نمیتوانم ! دستم به كار نمیرود ! من آدم بدبختی هستم ! آنا هم بدبخت است ! ما همدیگر را دوست داشتیم، با هم عهد و پیمان بسته بودیم … ولی یك مشت آدم بی رحم، از هم جدامان كردند … اراست ایوانیچ بفرمایید بیرون ! چشم ندارم شما را ببینم .
ــ باشد، ماكار جان، فردا بر میگردم . حالا كه امروز دستت به كار نمیرود، فردا میآیم .
ــ بسیار خوب .
ــ امروز را آرام بگیر، من فردا صبح زودتر میآیم .
انسان از مشاهدهی نصف كلهی از ته تراشیدهی اراست ایوانیچ، به یاد تبعیدیها میافتد . خود او از این بابت سخت شرمنده است اما چارهای ندارد جز آن كه دندان روی جگر بگذارد . شال زنانه را دور سر و گردن خود میپیچد و از دكهی سلمانی بیرون میرود . و ماكار كوزمیچ، در تنهایی خویش، همچنان اشك میریزد.
روز بعد، اراست ایوانیچ صبح زود به دكهی ماكار كوزمیچ میآید .
ماكار با لحنی سرد میپرسد :
ــ فرمایشی دارید ؟
ــ ماكار جان، آمدهام كارت را تمام كنی . نصف سرم مانده …
ــ اول دستمزدم را میگیرم، بعد كار را تمام میكنم . سر هیچكی را مفت و مجانی نمیتراشم .
اراست ایوانیچ، بدون ادای كلمهای، راه خود را میگیرد و میرود . تا امروز هم نصف موی سرش كوتاه و نصف دیگر، بلند است . او، پرداخت دستمزد به سلمانی جماعت را اسراف میداند ــ دندان روی جگر گذاشته و امیدوار است موی كوتاهش هر چه زودتر بلند شود . او، با همان ریخت و قیافه هم در جشن عروسی دخترش، آنا شركت كرد و خوش گذرانید .