آقا دزده آمد تو خانه ، دید یه نفر نشسته . سلام كرد ، هیچ جواب نمیده ، همین جور نگاه می كنه . چادر شبو ورداشت پهن كرد ، هر چه رخت و روخت و اسباب بود ، ریخت تو چادر شب پیچید ، گرفت به كولش از در بره بیرون ، دید این یارو هیچی نمیگه...
یه زن و شوهر بودند ، تو اتاق نشسته بودند . زنیكه هر چی حرف می زد ، دید مرتیكه حرف نمیزنه ، زنیكه گفت : « چرا حرف نمیزنی ؟» مرتیكه گفت : « تو چه قدر حرف می زنی !» زنیكه لجش گرفت ، گفت :« خب حالا هر كدوممون حرف زدیم ، گوساله رو باید ببریم آب بدیم .» مرتیكه گفت : « خیلی خوب .» زنیكه نشست ، دید حالا دیگه نمی تونه حرف بزنه ، مرتیكه حرف نمیزنه ، حوصلش سر رفت ، پاشد رفت خانه همساده .
آقا دزده آمد تو خانه ، دید یه نفر نشسته . سلام كرد ، هیچ جواب نمیده ، همین جور نگاه می كنه . چادر شبو ورداشت پهن كرد ، هر چه رخت و روخت و اسباب بود ، ریخت تو چادر شب پیچید ، گرفت به كولش از در بره بیرون ، دید این یارو هیچی نمیگه ، بقچشو ورداشت گذاشت زمین ، تیغ دلاكی رو ورداشت ، ریش و سبیل یارو و ورداش تراشید . اسباب توالتو درآورد و یه دست بزكش كرد ،كوله بارشو ورداشت از در رفت بیرون . زنیكه وقتی وارد شد ، دید هیچی تو اطاق نیست ، مرتیكه هم بزك كردس ، نه ریش داره نه سبیل ،گفت : « خاك بر سرت كنند ، كی تو رو همچی كرده ؟ اسباب زندگی كو ؟ مرتیكه بنا كرد دست زدن ، گفت : « آی گوساله رو باید آب بدی .» گفت : « خوب ، من گوساله رو آب میدم ، بگو ببینم كی تو رو همچی كرده ؟ »مرد همه ی ماجرا رو تعریف كرد گفت : « خوب مرتیكه احمق ، چرا گذاشتی تو رو همچی كنه ، چرا گذاشتی اسباب و اثیه رو ببره ؟» گفت : « ده ، اونوقت گوساله میفتاد گردن من ، باید آب بدم . »