داستان فرهنگ : داستانی از مجموعه « قصه های مشدی گلین خانم » « حكایت انشاءالله گفتن »

لارنس پل الول ساتن ، شرق شناس و ایران شناس مشهور ، هنگامی كه در زمان جنگ جهانی دوم در ایران مامور بود با پیرزنی آشنا شد كه گنجینه ای گرانبها و پایان ناپذیر از قصه های عامیانه ی ایرانی را در حافظه داشت .

1396/11/10
|
15:42

درباره ی نویسنده : لارنس پل الول ساتن ، شرق شناس و ایران شناس مشهور ، هنگامی كه در زمان جنگ جهانی دوم در ایران مامور بود با پیرزنی آشنا شد كه گنجینه ای گرانبها و پایان ناپذیر از قصه های عامیانه ی ایرانی را در حافظه داشت . الول ساتن ارزش این گنجینه را دریافت و طی جلساتی متمادی بسیاری از آنها را دقیقا همچنان كه گلین خانم بر زبان میاورد بر روی كاغذ آورد . به همت او بخش مهمی از میراث فرهنگی عامه ما از دستبرد زمان نجات یافت و در كتاب « قصه های مشدی گلین خانم » قصه ها را به همان گونه كه پیر زن بیان كرده می خوانید .
« حكایت انشالله گفتن » یكی از آن قصه هاست كه در زیر می خوانید .


حكایت انشاءالله گفتن
یه مردی بود خیاط . پادشاه فرستاد عقبش ، طاقه شالی بهش داد براش تنپوش بدوزه . این سه روز زحمت كشید . بعد از سه روز و سه شب ، شب اومد خونه به زنش گف : « ضعیفه شام چی داری ؟ » زن گفت:« انشالله عدس پلو .» گفت : « شام پخته دیگه انشالله نداره ، مگه میخوای مسافرت كنی ؟ » زن گف: «انشالله بگین به سلامتی می خوریم .»
گف : « خوب پاشو حالا بكش بیار بخوریم ، انشالله من نگفتم ببینم چطور می شه ؟»
ضعیفه پاشد و شامو كشید و آورد .
همچی كه نشستند سر سفره یارو خیاطه دستشو برد لقمه رو ورداشت بذاره دهنش در زدند . مرد گف: « كیه ؟» گف:« وا كن !» تا در رو وا كرد مامور پادشاه بود مچشو گرفت ، گفت : « پدرسوخته ، تنپوشو دوختی سوزن توش گذاشتی بره تن شاه ؟» برد پهلوی سلطان خیاطو . سلطان گفت : « حبسش كنین.!» چهل روز در زندان ماند .
بعد از چهل روز دیگه وزرا واسطه در آمدند : كاسب نفهمیده ، مرخصش كنید .»
مرخصش كردند . شب اومد خونه . وقتی اومد در خونه در زد ، زنش گف : «كیه ؟»گفت : « منم انشالله ، شاه مرخصم كرده انشالله ، درو واكن بیام تو انشالله .» اونوقت زن گف:« دیدی مرد ؟ اگه اونوقت یه انشالله گفته بودی اینقد انشالله ، انشالله نمی گفتی ، اینقد صدمه نمی كشیدی .»

دسترسی سریع