فرمانده از پشت عدسی بسیار بزرگ و تیره به بیرون خیره شد، و واقعا خورشید را دید، و تنها چیزی كه در ذهن خود یافت، رفتن به سوی آن خورشید، لمس كردن آن و دزدیدن بخشی از آن بود.....
نویسنده : ری داگلاس بردبری در تاریخ 22اوت 1920 به دنیا آمد و در تاریخ 5ژوئن 2012 درگذشت، شاعر آمریكایی و نویسندهٔ گونههای خیالپردازی، وحشت و علمی تخیلی است. بردبری را در ایران بیشتر به خاطر اثر مشهورش، فارنهایت 451، میشناسند. اثر مشهور دیگر وی حكایتهای مریخ است. وی 30كتاب و بیش از 600داستان كوتاه نوشتهاست. او از جمله نخستین كسانی است كه جایزه استاد بزرگ را كه انجمن نویسندگان علمیتخیلی آمریكا به پاس یك عمر فعالیت موفقیتآمیز در زمینه داستان نویسی علمی-تخیلی اعطا میكرد، به دست آورد.
داستان كوتاه «سیب های طلایی خورشید »اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
فرمانده گفت: "جنوب."
یكی از افراد گروهش گفت: "ولی در فضا هیچ مسیر مشخصی وجود نداره."
فرمانده پاسخ داد: "وقتی كه داری مستقیم به سمت خورشید میری و همه چیز زرد رنگ و گرم و بیحال میشه، معنیش اینه هست كه داری فقط در یك مسیر حركت میكنی."
چشمهایش را بست و در حالی كه به آهستگی نفس میكشید، به سرزمینی بسیار گرم و دور دست اندیشید. بعد سری تكان داد و گفت: "جنوب، جنوب. كشتیشان "فنجان طلا" و همچنین "پرومتئوس"(1) و نیز "ایكاروس"(2)، نام داشت و مقصدشان منطقه شعله ور خورشید بود. آنها برای سفر به آن صحرای وسیع، دو هزار لیموناد ترش و هزار قوطی نوشابه گازدار با خود آورده بودند. در چنین لحظه ای كه خورشید در برابر آنها میجوشید اشعار و جملاتی را به ذهن آنان جاری میكرد.
ـ "سیبهای طلایی خورشید"
ـ "ییتس."(3)
ـ "از گرمای خورشید دیگر هراسی نیست."
ـ "البته، شكسپیر."
ـ "فنجان طلا؟ اشتاین بك. كوزه طلا؟ استیفنر."
ـ "درباره جام طلا در پایان رنگین كمان چی؟ خدا اسمی برای خط سیر ما گذاشته. رنگین كمان."
ـ "درجه حرارت؟"
ـ "هزار درجه فارنهایت."
فرمانده از پشت عدسی بسیار بزرگ و تیره به بیرون خیره شد، و واقعا خورشید را دید، و تنها چیزی كه در ذهن خود یافت، رفتن به سوی آن خورشید، لمس كردن آن و دزدیدن بخشی از آن بود. در درون كشتی محیطی بسیار سرد در جریان بود. در داخل راهروهای پوشیده از یخ، زمستانی تولید شده از گاز آمونیاك، همراه با طوفانی از دانه های برف حكمفرما بود. هر شراره ای كه از آن آتشكده پهناور در بیرون كشتی سر میكشید و هر تنفس آتشینی كه برمی خاست با چنان زمستانی پر از سستی در درون كشتی مواجه میشد كه روزهای سرد بهمن ماه را به خاطر میآورد.
دماسنج سخنگو در سكوت منجمد غرولندش را سر داد:
ـ "درجه حرارت: دو هزار درجه
فرمانده فكر كرد كه این درست مثل سقوط دانه های برف در دامن ماه های خرداد و تیر یا روزهای بی نهایت گرم و طاقت فرسای مرداد است.
ـ "سه هزار درجه فارنهایت! "
موتورها در محیطی یخ زده با سرعت در حركت بودند و خنك كننده ها را ساعتی ده هزار مایل در داخل لوله های پیچ در پیچ و قطور پمپاژ میكردند.
ـ "چهار هزار درجه فارنهایت!"
ظهر. تابستان. تیرماه.
ـ "پنج هزار درجه فارنهایت! "
و سرانجام فرمانده با تمام آرامشی كه سفر در صدای او به وجود آورده بود، لب به سخن گشود:
ـ "حالا داریم خورشید را لمس میكنیم."
چشمهایشان گویی طلای مذاب بود.
ـ "هفت هزار درجه."
خیلی عجیب بود كه دماسنج هم با هیجان اعلام درجه میكرد، حال آنكه دارای صدایی خشك و مكانیكی بود. یكی پرسید: "ساعت چنده؟"
همه لبخندی به لب آوردند.
در این لحظه فقط خورشید بود و خورشید بود و خورشید. تمامی افق نیز آن بود و تمامی مسیر هم. دقایق را، ثانیه ها را، ساعت شنی را و ساعتهای دیگر را سوزانده بود. خورشید زمان را و ابدیت را هم سوزانده بود. پلكها را و مایع درون دنیای سیاهرنگ پشت پلكها را، شبكیه را، و مغز نهان را یكجا سوخته بود. خواب را سوزانده بود، و خاطرات شیرین خواب و شبهای سرد را.
ـ "نگاه كنید! "
ـ "فرمانده!"
برتون، اولین كسی بود كه درون كشتی سرد وِلو شد.
لباس محافظش سوتی كشید، تركید، و گرمایَش، اكسیژنش، و زندگیش درون جریانی بسیار سرد روان شد.
ـ "عجله كنید!"
داخل ماسك پلاستیكی كه روی صورت برتون قرار داشت، ذرات سفید شیری رنگی جمع شده بود. همگی روی او خم شدند تا خوب مشاهده كنند.
ـ تو لباسش نقص فنی پیدا شده، فرمانده، اون مرده."
ـ "یخ زده."
همه به دماسنجی كه داخل كشتی را به صورت زمستانی یخی نشان میداد نگاه كردند. هزار درجه زیر صفر. فرمانده به مجسمه منجمد نظری انداخت و به بلورهای یخی كه روی آن برق میزد خیره شد. با خود اندیشید كه این سردترین نوع طنز است: كسی كه از گرما میترسید، در سرما جان داد.
فرمانده سرش را برگرداند و حس كرد زبان در دهانش میچرخد:
ـ "دیگه وقت نداریم... وقت نداریم... بذارید همین طور افتاده باشه. درجه حرارت؟"
اعداد چهار هزار درجه را نشان میدادند.
ـ "نگاه كنید. میبینید؟ نگاه كنید!"
قطعات یخ آنها داشت آب میشد.
فرمانده سرش را بلند كرد و به سقف نگریست.
گویی یك پروژكتور نمایش فیلم تك عكسی از خاطره ای روشن را در ذهن او جا داده باشد، فكرش روی صحنه ای از دوران كودكی متمركز شد. بچه كه بود، روزهای بهاری از پنجره اتاق خوابش به برفهای رو به ذوب بیرون نگاه میكرد تا بییند چطور خورشید آخرین تكه یخ را آب میكند. قطره ای شراب سفید، خون فروردین سرد، كه رو به گرما میرفت از آن تیغه شفاف بلورین فرو چكید. اسلحهی دی ماه دقیقه به دقیقه، میزان خطرناك بودنش را از دست میداد. بالاخره با صدای زنگداری روی سنگفرش پایین ولو شد.
ـ "پمپ ورودی تركیده قربان. دستگاه سرد كننده... یخهامون داره آب میشه."
بارانی از آب گرم بر سر آنها باریدن گرفت. فرمانده سرش را به چپ و راست چرخاند:
ـ "مشكل رو كه میدونید از كجاست؟ شما رو به خدا اونجا نایستید، وقت نداریم."
همه با عجله شروع به كار كردند. فرمانده در حالی كه ناسزا میگفت زیر آن باران گرم خم شد و حس كرد كه دستهایش روی بدنه سرد كشتی میدوند؛ احساس كرد كه دستهایش نقب زده اند و به كاوش پرداخته اند. و همان طور كه مشغول بود، آینده ای را مجسم كرد كه فقط با یك نسیم ملایم از آنها دور میشد. دید كه بدنه كشتی پوسته پوسته میشود؟ بنابراین همه چیز برای همه آشكار شد. همه شروع كردند به دویدن، و دویدن، در حالی كه فریاد در دهانشان مانده بود، بی آنكه صدایی از آن خارج شود. فضا، چاهِ سیاهِ خزه گرفته ای بود كه زندگی، شادیها و ترسهایش را در آن مغروق ساخته بود. فریاد، فریاد بلند. اما فضا آن را قبل از آنكه از گلو خارج شود، نابود میساخت. افراد كشتی با گامهای كوتاه میدویدند، درست مثل مورچه هایی كه در یك قوطی كبریت شعله ور افتاده باشند. كشتی گدازه ای بود در حال سقوط. یك توده بخار سوزان. هیچ چیز!
ـ "فرمانده؟"
كابوس از سرش پرید.
ـ "اینجا هستم."
داشت زیر باران گرمی كه از طبقه بالا میچكید كار میكرد. میخواست پمپ ورودی را پیدا كند. بعد در حالی كه خط تغذیه را تكان میداد گفت:
ـ "لعنتی!"
وقتی كه مرگ سر برسد، سریعترین مردن در تاریخ مرگ است! یك لحظه، فریاد؛ به دنبال آن برقی سریع از میلیاردها تن آتش در فضا زوزه خواهند كشید، بی آنكه صدایش به گوش رسد. بدنهایشان مثل توت فرنگی هایی كه توی كوره آتش بتركند، جزغاله و به توده ای گاز مبدل و افكارشان در فضای سوزان سرگردان و معلق رها خواهند شد.
فرمانده با پیچ گوشتی ضربه ای به پمپ ورودی زد و با ناراحتی زیاد گفت:
ـ "خدای من."
كاملا نابود شده بود. فرمانده چشهایش را بست و دندانهایش را به هم فشرد. با خود فكر كرد كه خدایا گرفتار مرگ تدریجی شده ایم، مرگی كه لحظه به لحظه صورت میگیرد. حتی مرگ بیست ثانیه ای برای این موجود گرسنه ای كه اینك در انتظار خوردن ماست مرگی كند است.
ـ "فرمانده، كشتی رو بِكِشیم بیرون یا بمونیم."
ـ "كشتی رو آماده كنید. دستور اجرا شود. فورا."
برگشت و دستش را روی وسیله ای كه كشتی را به كار میانداخت گذاشت. انگشتانش را داخل دستكش روبات كرد. تماس دست او سبب شد كه ناگهان دستی عظیم با انگشتان فلزی خیلی بزرگ از دل كشتی بیرون آید. در این لحظه، دستِ فلزیِ بزرگ، كشتی را در كوره عظیم، جسم بی جسم و گوشت بی گوشت خورشید، در میان خود نگه داشت.
هنگامی كه فرمانده به سرعت كشتی را به وسیلهی آن دست حركت داد، به یاد آورد كه یك میلیون سال پیش، بله یك میلیون سال پیش، مردی برهنه، در نقطه ای پرت از بیابانهای شمالی، متوجه شد كه آذرخش، درختی را به آتش كشید. سپس در حالی كه قبیله اش پا به فرار گذاشته بردند او تكه ای از آتش را با دستهای برهنه برداشت، و بعد در حالی كه گوشت انگشتانش كباب میشد، و همچنان میكوشید بدنش را سقفی برای آتش كند تا از گزند باران در امان بماند، سرمست از پیروزی، دوان دوان به سوی غارش رفت، و چون به آنجا رسید، قهقهه ای سر داد و آتش را روی تلی از برگها انداخت. و تابستان را در برابر افراد قبیله اش برپا ساخت. افراد، سرانجام لرزان لرزان خود را سینه خیز تا پای آتش رساندند، و دستهایشان را كه تا آن لحظه پنهان ساخته بودند به سوی آتش گرفتند، و احساس كردند فصل تازه ای در غارشان آغاز شده است. و بالاخره به خاطر چنین تغییر هوایی، در حالی كه هنوز گرفتار هیاهو و آشوب عصبی بودند، لبخندی به لب آوردند. هدیهی آتش از آن پس متعلق به آنان شد.
ـ "فرمانده!"
فقط چهار ثانیه طول كشید تا آن بازوی مكانیكی، كشتی را به سوی آتش ببرد. باز در ذهن فرمانده نقش بست كه ما امروزه مجددا در بیابان دور افتاده ای هستیم. در به در به دنبال ظرفی از گاز گرانبها و خلاء، مشتی از آتش متفاوت كه به وسیله آن فضای سرد را از اینجا دور كنیم، مسیرمان را روشن سازیم، و هدیه ای از آتش را كه برای همیشه شعله ور باشد به زمین ببریم. چرا؟ او پاسخ را قبل از طرح پرسش میدانست.
زیرا اتمهایی كه در روی زمین با آنها كار میكنیم بسیار اسف انگیزند. بمب اتم، تاسف بار است و كوچك، و دانش هم تاسف بار است و اندك، و تنها خورشید است كه میداند ما چه میخواهیم بدانیم، و تنها خورشید است كه راز را با خود دارد. علاوه بر آن، آمدن به اینجا فقط یك تفریح است، یك فرصت كه گرگم به هوا بازی كنیم. این چیزی جز غرور و خودخواهی انسانهای حشره گونهی كوچك نیست كه امیدوارند شیری را نیش بزنند و بگریزند. خدای من، ما میگویم كه موفق شدیم. و اینجا در برابر ماست، جام انرژی، آتش، حركت ـ هر چه كه میخواهید اسمش را بگذارید ـ كه به شهرهایمان نیرو میدهد، كشتیهایمان را به حركت در میآورد، كتابخانه هایمان را روشن میكند، پوست فرزندانمان را برنزه میكند، نان روزانه مان را می پزد و دانش لازمی را كه درباره جهان پیرامونمان میخواهیم، طی هزار سال بتدریج برایمان قوام میبخشد. و حالا از همین جام، ای مردان دانش و مذهب، بنوشید.
خود را در برابر شبانگاه جهل، و برف سنگین خرافات، بادهای سرد بی اعتقادی، گرم كنید و خود را از ترسِ تاریكیِ درونِ هر انسان برهایید. از این رو: ما دستهای خود را با كاسه گدایی دراز میكنیم...
ـ "آه!"
سفینه به درون خورشید فرو رفت و تكه ای از گوشت خدای انرژی، خون جهان، اندیشه شعله ور، فلسفه ای كور كننده كه كهكشان را به وجود آورد و آن را پرورش داد، و سیارات را سرگردان در مدار خود رها ساخت، و سایر آثار حیات یا شبه حیات را فراخواند و در جای خود گذارد. فرمانده زمزمه ای كرد:
ـ "حالا آهسته."
یكی گفت: "وقتی كشتی رو كاملا داخل ببریم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ اون هم در این درجه حرارت بسیار زیاد؟
ـ "خدا میدونه. "
ـ "قربان پمپ ورودی كاملا تعمیر شد."
ـ "روشنش كن."
ـ "حالا آهسته آهسته دریچه كشتی رو ببند."
دست زیبایی كه در بیرون بود لرزید و به آرامی به درون كشتی خزید. درِ كشتی كه بسته میشد، گلهای زرد و ستاره های سپید به هر گوشه میجهید. دماسنج گویا فریادی برآورد. سامانه سرد كننده حركتی سریع كرد، و مایع آمونیاك، مثل خونی كه بر سر و صورت احمقی نعره كش ریخته شود، بر دیواره كشتی پاشیده شد. فرمانده در داخلی را كه به وسیلهی هوا چفت میشد، بست.
ـ "حالا."
همه منتظر شدند. ضربان كشتی به جریان افتاد و تپش قلب آن شروع شد. خونِ سرما از سویی به سوی دیگر دوید.
فرمانده به آرامی نفسی كشید.
چكیدن آب از سقف متوقف شد. دوباره یخبندان آغاز شد.
ـ "باید از اینجا بریم بیرون."
كشتی حركت خود را آغاز كرد.
ـ "گوش كنید!"
ضربان قلب كشتی آهسته تر و آهسته تر میشد. اندازه دما از چند هزار شروع به پاپین رفتن كرد. دیگر پرّهی پروانه ها دیده نمیشدند. صدای دماسنج تغییر فصل را نوید میداد. افراد كشتی همه در یك فكر فرو رفته بودند. باید از آتش شعله ور، از این گرمای ذوب كننده، از این نور زرد و سفید، دوری و دوری گُزید. اینك به سوی سرما و تاریكی به پیش. شاید ظرف بیست و چهار ساعت مجبور شوند بعضی از سامانه های خنك كننده را خاموش كنند و زمستان را نابود سازند. دیری نمیپاید كه به شبی سرد خواهند رسید و لازم میشود كه گرمایی را كه همچون فرزندی تولد نایافته با خود آورده اند به درون كشتی جاری سازند.
سفر به سوی موطن(4) بود.
به وطن(5) میرفتند، و فرصتی اندك در اختیار داشتند، حتی برای فرمانده، كه به جسد برتون، آرمیده بر روی بستری از برف زمستانی، نگاه كرد و به یاد شعری افتاد كه سالها قبل نوشته بود:
"زمانی خورشید را درختی سوزان میبینم،
كه سیبهای طلاییش در هوای بی هوا سبكبال تاب میخورد،
سیبهایش كِرمِ انسان و گِرانِش گرفته اند،
و چون انسان، خورشید را درختی سوزان دریابد،
همه جا با هر نفس به ستایش آن برمی خیزد.
"فرمانده مدتی طولانی كنار جسد نشست، در حالی كه احساس دگرگونی در خود سراغ میگرفت. باخود فكر كرد: "احساس غم میكنم، و احساس راحتی میكنم، و احساس میكنم مثل پسربچه ای هستم كه با دسته ای از گلهای صحرایی از مدرسه به خانه میرود؛" فرمانده در همان حالی كه نشسته و چشمهایش را بسته بود، نفسی كشید و گفت:
ـ "خوب، حالا كجا بریم! داریم كجا میریم؟"
حس كرد افرادش در كنار او ایستاده اند یا نشته اند و به آرامی نفس میكشند. ادامه داد:
ـ "حالا، پس از آنكه مسیری طولانی تا خورشید را پیموده اید، آن را لمس كرده اید، در آنجا مانده اید، و به هر گوشه جست و خیز كرده اید و بعد از آن كناره گرفته اید، به كجا میخواهید بروید؟ حالا كه از نور و گرمای نیمروز و سستی دور شده اید، به كجا میروید؟"
افرادش منتظر شدند تا او حرفی بزند. منتظر شدند تا او سرما و سپیدی و استقبالِ هوایِ تازه رسیده به ذهنش را دریابد، و سپس دیدند كه چگونه كلمات در ذهن او جای گرفتند، درست مانند تكه ای بستنی در دهانش كه از گوشه ای به گوشه دیگر حركت كند. سرانجام گفت:
ـ "از اینجا به بعد فقط یك مسیر در فضا وجود داره."
همه صبر كردند، صبر كردند تا آن كه كشتی به سرعت از منطقه نور به سوی تاریكی سرد به پیش رفت.
فرمانده زیر لب غرید:
ـ "شمال، شمال."
همه لبخند زدند. گویی ناگهان نسیمی در میان یك بعدازظهر داغ، شروع به وزیدن كرده بود.