چیز عجیبی در جریان بود، صفحههای نمایشگر چشمك زنان به او رو كرده بودند و او را به بازی فرا میخواندند و سعی میكردند تا هر دو را با هم به سوی خود بكشند...هانسل طوری او را نادیده گرفت انگار اصلا وجود ندارد.اوجرعهای از نوشابهاش نوشید و ...
گارت نیكس نویسندهای استرالیایی در گونهٔ خیالپردازی است كه بیشتر او را به خاطر نوشتن مجموعه پنجگانه پادشاهی كهن میشناسند.این كتاب كه یكی از كتابهای پرفروش در بریتانیا و برندهی جایزهی آریلس به عنوان بهترین كتاب برای نوجوانان است.
داستان كوتاه « چشمان هانسل» اثری از این نویسنده را به ترجمه ی محمدحسین عبدالهی ثابت در زیر می خوانید .
زمانی كه هانسل ده و گرتل تنها یازده سال داشتند، زنپدرشان تصمیم گرفت تا از شرشان خلاص شود. آنها در آغاز متوجه نبودند، چون مامان عجوزه (نامی سری كه آنها برایش انتخاب كرده بودند) همیشه از آنها متنفر بود. بنابراین جا گذاشتن آنها در سوپر ماركت و یا بعد از مدرسه دنبالشان نیامدن، مسالهی قابل توجهی به شمار نمیرفت.
تنها هنگامی كه پدرشان هم در «ناپدیدسازی كودكان» مداخله كرد، فهمیدند كه موضوع جدی است. اگرچه پدرشان مرد ضعیفالنفس و سست ارادهای بود، با این حال آنها فكر میكردند هنوز آنقدر فرزندانش را دوست دارد كه در مقابل مامان عجوزه مقاومت كند.
روزی به اشتباهشان پی بردند كه پدرشان آنها را به جنگل برد. هانسل میخواست مثل پیشآهنگها خودش را آماده كرده و یك بطری آب و كلی وسایل دیگر بردارد، اما پدر گفت كه آنها نیازی به این جور وسایل ندارند و این تنها یك پیادهروی ساده خواهد بود.
سپس آنها را ول كرد و رفت. وقتی او گاز داد و رفت، تازه از ماشین پیاده شده بودند. حتا تلاش نكردند تا تعقیبش كنند. شرایط را میدانستند. مامان عجوزه یا بار دیگر پدر را هیبنوتیزم كرده بود یا به هر صورت كاری انجام داده بود تا او را وادار به اطاعت كند.
هانسل در حالی كه نقشهی چپانده شده در زیر لباسش را بیرون میآورد، گفت: «حتما حسابی تعجب میكنه وقتی ببینه ما برگشتیم.»
گرتل بدون هیچ حرفی، قطبنمایی را كه در جورابش جاسازی كرده بود، به او داد.
سه ساعت طول كشید تا به خانه رسیدند. نخست پیاده و سپس با یك ماشین گشت بزرگراه و سر آخر هم با ماشین پدر. تقریبا به خانه رسیده بودند كه مامان عجوزه به موبایل پدر زنگ زد. هانسل و گرتل صدای جیغ و دادش را میشنیدند. با این حال وقتی سرانجام به خانه رسیدند، او لبخندی زد و حتا وانمود كرد كه دارد آنها را میبوسد.
گرتل گفت: «داره یه نقشهای میكشه، یه نقشهی بد.»
هانسل با نظر او موافق بود؛ بعد هردو با همان لباسها به خواب رفتند. با همان نقشه، قطب نما و چند تكه آبنباتی كه زیر لباسهایشان جاداده بودند.
گرتل خواب وحشتناكی دید. خواب دید كه مامان عجوزه با آن دمپاییهای مخملیاش، به نرمی و آهستگی یك گربه به داخل اتاق آنها خزید. اسفنجی بزرگ و زرد رنگ در دست داشت كه بوی خوشایند و شیرینی داشت. ولی آنقدر بوی خوبی میداد كه حتما چیز وحشتناكی بود.
او به سمت تخت هانسل رفت و اسفنج را در مقابل صورت و بینی او فشرد. دست و پاهای هانسل برای چند ثانیه لرزیدند و سپس شل شدند. مثل این كه مرده باشد.
گرتل مدام تلاش میكرد از خواب بیدار شود، اما عاقبت وقتی چشمانش را باز كرد كه اسفنج زرد رنگ و صورت خندان مامان عجوزه مقابل چشمانش قرار داشتند. در همین لحظه رویا پایان یافت و دیگر هیچ چیز باقی نماند جز تاریكی مطلق.
وقتی سرانجام بیدار شد، دیگر در خانه نبود. در كوچهای روی زمین دراز كشیده بود. سرش درد میكرد و انگار نور خورشید زیادی درخشان بود، چون به زحمت میتوانست چشمانش را باز كند.
هانسل زیر لب گفت: «كلروفورم. مامان عجوزه مسموممون كرد و بعد هم بابا رو مجبور كرد كه ما رو گم و گور كنه.»
گرتل گفت: «من حالم خوب نیست.»
به زحمت سر پا ایستاد و متوجه شد كه دیگر چیزی همراهشان ندارند. نقشه، آبنباتها و قطبنما ناپدید شده بودند.
هانسل گفت: «اینكه خیلی بده.» و در همین حال دستانش را در مقابل چشمانش سپر كرد و نگاهی به كپهی زبالهها و پنجرههای شكسته انداخت و بوی كهنهی زغال باقی مانده از آتشی كهنه به دماغش خورد. هانسل ادامه داد: «ما تو قسمت قدیمی شهریم كه بعد از آشوب و شورش حصاركشی شد.»
گرتل اخم كرد و گفت: «حتما امیدوار بوده یكی ما رو بكشه.»
و قطعه شیشهی شكستهای را برداشت و تكه پارچهی كهنهایی را دور آن پیچید تا بتواند مثل یك خنجر از آن استفاده كند.
هانسل هم تایید كرد: «احتمالا». لحن مطمئن گرتل نمیتوانست او را فریب دهد، میدانست گرتل ترسیده است، خودش هم ترسیده بود.
گرتل گفت: «بیا یه نگاهی به اطراف بندازیم.»
انجام هر كاری به نظر بهتر از این بود كه همین طور بایستند و اجازه دهند كه ترس سر تا پای وجودشان را دربر گیرد. به آرامی در سكوت گام بر میداشتند و این در حالی بود كه بیش از حد معمول همیشه به هم چسبیده بودند، به طوریكه مدام بازوهاشان به هم میخورد.
كوچه به خیابانی راه پیدا میكرد كه وضع چندان بهتری نداشت و تنها نشانهی حیات، دستهای كبوتر بود.
ولی سر پیچ بعدی، هانسل چنان ناگهانی به عقب پرید كه خنجر شیشهای گرتل تقریبا در پهلویش فرو رفت. گرتل آنقدر ناراحت شد كه خنجرش را به كناری پرتاب كرد. صدای شكستن شیشه در خیابان پیچید و كبوترها را از جا پراند.
گرتل با عصبانیت فریاد كشید: «نزدیك بود زخمیات كنم احمق! چرا وایسادی؟»
هانسل گفت: «یك فروشگاه اونجاست. از اون تازه افتتاح شدهها.»«بذار یه نگاهی بندازم ببینم.»
و آنطرف پیچ را برای مدتی طولانی وارسی كرد تا این كه هانسل بی طاقت شد و یقهاش را كشید، جوری كه نفسش را بند آورد. «یه مغازه است. یه مغازهی پلی استیشن. از ویترینهایش كه اینطور پیدا است. یه عالمه بازی.»
هانسل گفت: «عجیبه! منظورم اینه كه، اینجا هیچ چیزی نیست. هیچ كس نیست كه چیزی بخره.»
گرتل اخم كرد. مغازه به دلیلی او را میترساند، اما هرچه سعی میكرد به آن فكر نكند، ترسش بیشتر میشد.
هانسل اضافه كرد: «شاید تصادفی این جا ولش كردن. میدونی كه، همون موقع كه كل منطقه رو بعد از آتش سوزیها حصاركشی كردن.»
«آره شاید ...»
«بیا یه گشتی توش بزنیم.»
میتوانست نارضایتی گرتل را حس كند، اما در نظر او پیدا شدن فروشگاه نشانهی خوبی به حساب میآمد.
گرتل در حالی كه دستش را به علامت نفی تكان میداد گفت: «نه، دلم نمیخواد.»
«خیلی خوب، خودم میرم.»
بعد از این كه 5 یا 6 قدم جلو رفت، گرتل خود را به او رساند. هانسل در دل خندهای كرد. گرتل هرگز نمیخواست عقب بماند.
مغازه عجیب بود. ویترینها آنقدر تمیز بودند كه میشد به خوبی در داخل مغازه ردیف پلیاستیشنهای متصل به نمایشگرهای بزرگ و آمادهی بازی را دید. حتا یك دستگاه خودكار فروش نوشابه و یك دستگاه فروش خوراكی هم در انتهای سالن قرار داشت.
هانسل با كمی تردید، با یك انگشت در را لمس كرد. نیمی از وجودش میخواست كه در قفل باشد، و نیمی دیگر میخواست كه در زیر فشار دستش مقاومت كمی نشان دهد. اما عكسالعمل در، فراتر از اینها بود. در به راحتی و به صورت خودكار كنار رفت و نسیم خنكی از هوای تهویه شده به صورتش خورد.
هانسل به داخل قدم گذاشت و گرتل هم با بیمیلی او را دنبال كرد. در پشت سر آنها بسته شد و همزمان تمام صفحههای نمایشگر روشن شدند و بازیها به راه افتادند. بعد ماشین فروش نوشابه چند قوطی كوكا بیرون داد و ماشین خوراكیها، پس از كمی غژغژ و لرزش یك مشت آبنبات و شكلات از شكاف مخصوص بیرون ریخت.
هانسل از فرط هیجان جیغ كشید: «عالیه!»
و جلو رفت تا یك كوكا بر دارد. گرتل دستش را دراز كرد تا جلوی او را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود.
گرتل كه به سمت در برمیگشت، گفت: «هانسل، من از این وضع خوشم نمیاد.»
چیز عجیبی در جریان بود، صفحههای نمایشگر چشمك زنان به او رو كرده بودند و او را به بازی فرا میخواندند و سعی میكردند تا هر دو را با هم به سوی خود بكشند...
هانسل طوری او را نادیده گرفت انگار اصلا وجود ندارد. او جرعهای از نوشابهاش نوشید و شروع به بازی كرد. گرتل به سوی او دوید و دستش را كشید، اما چشمان هانسل حتا برای یك لحظه هم صفحهی نمایشگر را ترك نكرد.
گرتل جیغ كشید: «هانسل! باید همین الان از اینجا بریم بیرون.»
و صدایی نرم در جواب او پرسید: «چرا؟»
گرتل به خود لرزید. صدا به اندازهی كافی شبیه به صدای انسان بود، اما بلافاصله تصویری از عنكبوت را در ذهنش تداعی میكرد كه دارد به مگسها خوشامد میگوید. مگسهایی كه میخواست خشكشان كند و مثل غنیمت به تار خود آویزان كند.
آهسته سرش را برگرداند و سعی كرد به خود تلقین كند كه امكان ندارد یك عنكبوت در كار باشد؛ سعی كرد تصویر هیولایی با هشت پای وحشتناك، با شكمی بزرگ و دندانهای دراز را از ذهنش بیرون كند.
هنگامی كه دید صدا فقط متعلق به یك زن است، ابدا احساسش بهتر نشد. زنی حدودا در نیمههای دههی چهارم زندگیش، با لباسی سیاه و ساده با بازوهای برهنه. بازوهایی بلند و نیرومند كه به دستانی باریك و انگشتانی دراز و چنگال مانند ختم میشدند. گرتل قادر نبود مستقیما به صورتش نگاه كند و فقط یك نظر رنگ قرمز روشن ماتیك، دهانی حریص و عینك آفتابی فوقالعاده تیرهای را دید.
زن گفت: «پس تو بر خلاف برادرت هانسل، نمیخوای با اینها بازی كنی ... ولی حتما میتونی قدرتشون را حس كنی، مگر نه گرتل؟»
گرتل نمیتوانست حركت كند. تمام وجودش از ترس پر شده بود؛ با خودش فكر كرد ترسش به خاطر این است كه این زن واقعا یك عنكبوت است، یك عنكبوت شكارچی به شكل انسان و او و هانسل كاملا گرفتار شدهاند. بدون فكر زمزمه كرد: «عنكبوت.»
دهان قرمز زن به خنده از هم باز شد؛ لبانش عقب رفت تا دندانهایی زرد شده از نیكوتین را به نمایش بگذارد.
«عنكبوت؟ من عنكبوت نیستم گرتل. من سایهای هستم بر ضد روشنایی ماه، شكلی تیره در درگاه شب، موجودی كه هرچه را بتواند میگیرد ... یك ساحره!»
گرتل زمزمه كرد: «یه ساحره. میخوای با ما چی كار كنی؟»
ساحره به آرامی جواب داد: «میخوام به تو فرصتی بدم كه قبل از این، هرگز به كسی ندادهام. تو استعداد خامی برای قدرت داری، گرتل. رویای صادقه میبینی و اونقدر قوی هستی كه ماشینهای من نمیتونن اغوات كنن. بذر یك ساحره در قلب تو قرار داره و من این بذر رو پرورش میدم و كاری میكنم كه رشد كنه. تو شاگرد من خواهی شد و اسرار قدرت من رو یاد میگیری. اسرار شب و اسرار ماه، اسرار سپیدهدم و غروب. جادو گرتل، جادو! قدرت و سروری و سلطه بر انسانها و حیوانات.»
بعد آنقدر به جلو خم شد كه نفسش بینی گرتل را پر كرد؛ نفسی متعفن كه بوی سیگار و ویسكی میداد. ادامه داد: «یا میتونی راه دوم رو انتخاب كنی. راهی كه به پایان گرتل ختم میشه. البته قلب، ریهها، كلیهها و كبدت از این موضوع مستثنی هستند. اعضای پیوندی الان خیلی خواهان داره. مخصوصا برای بچه كوچولوهای مریضی كه پدر و مادرهای پولدار دارند. عجیبه ... چون اونها هیچ وقت از من نمیپرسن این اعضا رو از كجا آوردهام.»
گرتل بدون توجه به خطری كه خودش را تهدید میكرد و بی اعتنا به بذر درونش كه تمنای شكفتن داشت و میخواست یك ساحره شود، زمزمه كرد: «پس هانسل چی؟»
ساحره فریاد زد: «آه! هانسل ...»
و بشكنی زد. هانسل كه هنوز دستانش بر اثر بازی به خود میپیچید، مثل یك زامبی به سوی آنها آمد.
ساحره با لحنی آهنگین گفت: «برنامه خاصی برای هانسل دارم. هانسل با اون چشمهای آبی ِ آبی ِ قشنگش.»
ساحره سر هانسل را به سمت عقب كج كرد تا چشمان او در زیر نور چراغ، برقی آبی رنگ پیدا كردند. سپس او عینك آفتابیاش را برداشت و گرتل دید چشمان ساحره مثل كشمش چروكیده است و پر از خطهای سفید و ضخیم تار مانند است.
ساحره زمزمه كرد: «چشمان هانسل به دست یك مشتری خیلی خاص میرسه. و باقی اعضایش؟ این دیگه بستگی داره به گرتل. اگر اون شاگرد خوبی باشه، هانسل زنده میمونه. كور بودن بهتر از مردنه. تو این طور فكر نمیكنی؟»
و در حال ادای این جمله، دستانش را سریع دراز كرد و گرتل را كه داشت به سمت در میرفت، گرفت.
ساحره گفت: «نمیتونی بدون اجازهی من اینجا رو ترك كنی، گرتل. هنوز خیلی چیزها هست كه باید ببینی. آه! دوباره دیدن همه چیز، واضح و درست، اون هم با چشمهایی كه اینقدر آبی و روشنه! لازاروس [4]!»
حیوانی از انتهای مغازه بیرون پرید و نزد ساحره آمد. نوعی گربه بود. قدش تقریبا تا كمر ساحره میرسید و چند رنگ بود؛ به سختی زخمی شده بود و نوارهایی از پوست برهنه میان كرك و پشمهای رنگارنگش، تنش را مثل یك جورچین كرده بود. حتا رنگ گوشهایش هم متفاوت بود و به نظر میرسید دمش از 7 حلقهی پشم جداگانه تشكیل شده است.
گرتل وقتی فهمید او یك حیوان چند تكه است كه از دوختن چند گربهی مختلف به هم وجود آمده و به واسطهی قدرت ساحره زنده شده است، نزدیك بود حالش به هم بخورد.
گرتل متوجه این نكته نیز شد كه هرگاه ساحره سرش را میچرخاند، لازاروس هم همین كار را میكرد. اگر جادوگر بالا را نگاه میكرد، گربه هم بالا را نگاه میكرد. اگر سرش را به چپ بر میگرداند، گربه هم به چپ میچرخید. واضح بود كه جادوگر جهان را از دریچهی چشم گربه میبیند.
ساحره كه گربه در كنارش راه میرفت، گرتل را به جلو هل داد و سوتی زد تا هانسل هم دنبالشان بیاید. آنها از دری در انتهای مغازه گذشتند، سپس از پلكانی طویل به اعماق زمین سرازیر شدند. در پایین پلكان جادوگر قفل دری را با استفاده از كلیدی صیقل داده شده از جنس استخوان، گشود.
آن سوی در، غاری عظیم نمایان شد كه با هفت فانوس دود گرفته، به زحمت روشن میشد. در یك طرف، تعدادی قفس خالی كنار دیوار قرار داده شده بود. فضای هر كدام، تنها به اندازهای بود كه كودكی را در حالت ایستاده در خود جا دهد.
یك سردخانهی صنعتی - یخچالی به اندازهی یك آلونك كه ردیفی از قندیلهای دندانهدار از ناودان سقف درب و داغانش آویزان بود – طرف دیگر غار را پر كرده بود. در نزدیكی سردخانه، تخته سنگ مرمرینی قرار داشت كه به عنوان میز استفاده میشد. پشت میز، به قلابهای فرو رفته در دیوار مرطوب غار، یك دوجین چاقو و وسایل ترسناك فولادی آویزان بود.
ساحره فرمان داد: «برو داخل قفس، هانسل جوان.»
و هانسل بدون چون و چرا، به فرمان او عمل كرد. گربهی چهل تكه به آهستگی پشت او راه افتاد و با ضربهی یك پنجه، چفت در قفس را جا انداخت.
ساحره گفت: «خوب گرتل، حالا میخوای ساحره بشی یا قطعهقطعه؟»
گرتل به هانسل در قفس نگاه كرد و سپس نگاهی به میز مرمرین و چاقوها انداخت.
ظاهرا انتخاب دیگری نداشت. حداقل اگر او راه ساحری را انتخاب میكرد، هانسل فقط ... فقط ... چشمانش را از دست میداد. و شاید آنها فرصتی برای فرار پیدا میكردند.
عاقبت گفت: «من ساحری را یاد میگیرم ... به شرطی كه قول بدی به جز چشمهای هانسل، با اعضای دیگهاش كاری نداشته باشی.»
ساحره خندید و بدون توجه به لرزش دختر، دستان گرتل را در دستان استخوانی خود گرفت. بعد شروع به رقصیدن كرد و گرتل را چرخاند و چرخاند؛ لازاروس هم میان آن دو بالا و پایین میپرید و جیغ میكشید.
در حالی كه میرقصیدند، ساحره شروع به خواندن كرد: «گرتل راه ساحری را انتخاب كرد، و هانسل باید بهای آن را بپردازد. خواهر بیشتر میبیند و برادر كمتر ... هانسل و گرتل، عجب ماجرایی!»
و بعد به طور ناگهانی ایستاد و گرتل را رها كرد. گرتل در طول غار به دور خود چرخید و به دریچهی یكی از قفسها خورد.
ساحره گفت: «تو همین پایین زندگی میكنی. توی سردخونه غذا هست و حمام و دستشویی هم در آخرین قفس است. هر روز صبح، وظایفت را به تو آموزش میدهم. اگر سعی كنی فرار كنی، تنبیه میشوی.»
گرتل سری تكان داد، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد كه به تلالوی چاقوهای آویزان از دیوار خیره نشود. ساحره و لازاروس هم نگاهی به آن سمت انداختند و ساحره دوباره خندهای سرد داد.
«هیچ چاقویی به من كارگر نیست و هیچ چماقی هم كمرم رو نمیشكنه. اما اگر بخوای خودت امتحان كنی، این هانسل است كه تنبیه خواهد شد.»
سپس ساحره به همراه لازاروس كه به نرمی كنار او راه میرفت، آنجا را ترك كردند. گرتل سریع به سمت هانسل رفت، اما او همچنان اسیر طلسم پلیاستیشن بود و چشمان و دستانش مدهوش یك بازی خیالی بودند.
بعد به سمت در رفت، اما وقتی چاقویی را در قفل فرو كرد، چیزی شبیه جریان الكتریكی دستش را سوزاند. در سردخانه به آسانی باز شد، و هوای یخ زده و درخشش لامپهای فلورسنت، به بیرون جریان یافت. داخل آن خیلی سردتر از یخچالهای معمولی بود. یك سوی آن انباشته از یخدانهایی بود كه روی هر كدام صلیبی قرمز وجود داشت و روی برچسبهای براق نوشته شده بود: «اضطراری، اعضای پیوندی انسان». گرتل تلاش كرد تا به آنها نگاه نكند یا حتا در مورد محتوای آنها فكر نكند. طرف دیگر اتاقك با انواع و اقسام غذاهای منجمد اشغال شده بود. گرتل مقداری اسفناج برداشت. از اسفناج بیزار بود، اما این تنها چیزی بود كه هیچ شباهتی با هرگونه گوشت قابل تصور نداشت. او حتا خیال خوردن گوشت را هم از ذهنش بیرون كرد.
روز بعد، شروع روزهای بسیار اقامت او در غار بود. ساحره یك سری كارهای معمولی به او محول میكرد. كارهایی مثل پاك كردن و منتقل كردن جعبهها از سردخانه به داخل بستههای پستی كه ساحره از بالا میآورد. سپس به او چیزهایی از جادو آموزش میداد، مثل افسونهایی برای گرم نگه داشتن خودش و هانسل.
گرتل در تمام این مدت با این ترس به سر میبرد كه امروز همان روزی است كه ساحره كودك دیگری را به آنجا میآورد و بر روی میز مرمرین قطعهقطعه میكند، یا همان روزی است كه چشمان هانسل را از او میگیرد. اما ساحره همیشه تنها میآمد و از پنجرهی چشمان لازاروس، فقط نگاهی به هانسل میانداخت و زیر لب میگفت: «هنوز آماده نیست.»
بنابراین گرتل كار میكرد و میآموخت، به هانسل غذا میداد و برایش زمزمه میكرد. دائم به او میگفت تا بهتر نشود و وانمود كند كه هنوز تحت تاثیر افسون است. یا هانسل میفهمید و حتا در مقابل گرتل هم تظاهر میكرد، یا واقعاً هنوز تحت تاثیر طلسم بود.
روزها سپری شدند، بعد هفتهها گذشت و كم كم گرتل فهمید كه از آموختن ساحری لذت بسیاری میبرد. او چشم به انتظار آموزشهایش مینشست و حتا بعضی اوقات برای ساعتها هانسل را فراموش میكرد؛ فراموش میكرد كه او به زودی چشمانش را از دست خواهد داد.
وقتی كه گرتل فهمید ممكن است به طور كامل هانسل را از یاد ببرد، به این نتیجه رسید كه باید ساحره را بكشد. آن شب، در این مورد برای هانسل حرف زد، ترسهایش را برای او زمزمه كرد و سعی كرد تا نقشهای بكشد. اما هیچ طرحی به ذهنش نرسید، چون الان گرتل آنقدر آموخته بود تا بداند فلز بر او كارگر نیست یا ضربات چماق به او آسیبی نمیرساند.
صبح روز بعد زمانی كه ساحره در غار بود ، هانسل در خواب شروع به حرف زدن كرد. گرتل كه مشغول سابیدن زمین بود، فریادی كشید و سعی كرد تا آن را ماسمالی كند، اما دیگر خیلی دیر شده بود. ساحره نزدیكتر آمد و از پشت میلهها نگاهی به او انداخت.
گفت: «پس داشتی تظاهر میكردی. ولی الان دیگر چشم چپت را میگیرم، چون طلسمی كه آن را به گودی چشم من پیوند میدهد، از ترس تو انرژی میگیرد. و خواهرت به من كمك خواهد كرد.»
گرتل فریاد زد: «نه، من اینكار را نمیكنم!»
اما ساحره فقط خندید و به سینهی گرتل دمید. نفس درون قلب او فرو رفت و جرقههای ساحری كه آنجا بود، گر گرفت و زبانه كشید و تمام بدنش را در خود بلعید. آنقدر رشد كرد تا جایی كه گرتل درون خودش كوچك و حقیر شد و حس میكرد تنها به میل ساحره حركت میكند.
سپس ساحره هانسل را از قفس بیرون آورد و با ریسمانی قرمز بست. او را روی میز مرمر خواباند و لازاروس هم بالا پرید تا ساحره بتواند ببیند. گرتل هم برایش گیاهان دارویی، تركهی عاج، تركهی كهربا و تركهی شاخ را آورد و سرانجام ساحره افسونش را اجرا كرد.
و سپس ذهن گرتل به كلی در هم ریخت. وقتی به خود آمد، هانسل در قفس خود بود. یك چشمش با تكهای باند توری شكل پانسمان شده بود. با چشم دیگرش كه پر از اشك بود، نگاهی به گرتل كرد.
زمزمه كرد: «اون یكی رو هم فردا میگیره.»
و گرتل با صدایی پر از بغض گفت: «نه.»
هانسل گفت: «میدونم اون واقعا تو نبودی كه كمكش میكردی. ولی چه كاری از دستت بر میآد؟»
گرتل گفت: «نمیدونم. مجبوریم بكشیمش. اما اگر تلاش كنیم و موفق نشیم، اون تو رو مجازات میكنه.»
هانسل گفت: «خدا خدا میكردم كه ای كاش همهاش یه خواب بود. رویاها تموم میشن و بعدش از خواب بیدار میشی. اما من خواب
نیستم، نه؟من خیلی سردمه و چشمم ... درد میكنه.»
گرتل در قفس را باز كرد تا او را در آغوش بگیرد و افسونی را اجرا كند تا او را گرم نگه دارد. اما داشت به سرما و ساحر فكر میكرد.
به آرامی گفت: «اگر بتونیم یه جوری ساحره و لازاروس رو توی سردخونه گیر بندازیم، احتمالا یخ میزنند و میمیرند. ولی باید اون رو خیلی سردتر كنیم تا فرصت نكنه افسونی اجرا كنه.»
رفتند تا نگاهی به سردخانه بیندازند و فهمیدند كه تنها به اندازهی فعلی سرد میشود. ولی هانسل پشت اتاقك یك بشكه نیتروژن مایع پیدا كرد و نقشهای به سرش زد.
ساعتی بعد، آنها تلهی فوریشان را برای منجمد كردن ساحره بر پا كرده بودند. هانسل با استفاده از یكی از چاقوها، پیچ دستگیرهی در سردخانه را از داخل باز كرده بود و با این حساب راهی به بیرون وجود نداشت. بشكه را روی تعدادی جعبه، درست كنار در قرار دادند. در آخر هم همه جا آب ریختند تا تمام زمین یخ زده و لغزنده شود. سپس به نوبت خوابیدند، تا زمانی كه گرتل صدای پیچاندن كلید ساحره در قفل را شنید. او به سرعت ایستاد و به سردخانه رفت. لای در اتاقك را باز گذاشت، بعد با احتیاط روی یخ ایستاد و درپوش نیتروژن مایع را برداشت. سپس در حالی كه دماغش را گرفته بود و به سختی نفس میكشید، گامی به عقب برداشت.
فریاد زد: «بانو، یه ایرادی پیش اومده. همه چیز فاسد شده.»
ساحره كه تك چشم آبیاش میدرخشید، به سرعت در طول غار جلو دوید و فریاد زد: «چی؟»
اگرچه او دیگر به بینایی لازاروس احتیاجی نداشت، اما گربه بر طبق عادت پا به پای او حركت كرد. همچنان كه او به سوی سردخانه میدوید، گرتل كنار ایستاد و سپس او را به آرامی هل داد. جادوگر روی یخها لیز خورد به جعبهها برخورد كرد و به پشت روی زمین افتاد و بشكه واژگون شد. لحظهای بعد، آخرین جیغ او در مه سرد انجماد محو شد.
اما لازاروس كه از هر گربه عادی سریعتر حركت میكرد، حتا زمانی كه گرتل در را به هم كوبید، پشتكی در هوا زد. بخیههای قدیمی از هم گسستند و گربه از هم باز شد و با انفجاری از گردهای جادویی نقرهای كه درون او انباشته شده بود و به او زندگی میداد، متلاشی شد.
در مدتی كه هالهی جادویی جانور را در خود محو كرده بود، گرتل لحظهای آرام گرفت. اما به محض این كه قسمت جلویی لازاروس با دندانهای باز به سمت او پرید، جیغ كشید. با پا ضربهای به آن زد، اما گربه خیلی سریع بود و آروارههای بزرگش دور قوزك پای او حلقه شد. گرتل دوباره جیغ كشید و در همین موقع هانسل ظاهر شد و هالهی عجیب دور بدن تكهتكهی جانور را طوری تكاند، انگار كیسهی جاروبرقی را خالی میكرد. پس از چند ثانیه، به جز سر و پوستی تهی، چیز دیگری از لازاروس باقی نمانده بود. حتا همان موقع هم آروارههایش گرتل را رها نمیكرد تا هانسل به زور جارودستی دهانش را باز كرد و تكههای باقی مانده را با زور درون یكی از قفسها كرد.
گرتل لنگ لنگان جلو رفت و حیوان را كه هنوز داشت میلهها را گاز میگرفت، نگاه كرد. چشمان سبزش هنوز از جادو و نفرت برق میزد.
گفت: «هانسل، چشم خودت با ساحره یخ زد. ولی فكر كنم بتونم ورد مخصوص را به یاد بیارم ... و این جا هم یه چشم برای پیوند زدن هست.»
اینطور شد كه وقتی به سردخانه رفتند تا كلید استخوانی را از دست ساحره كه بدنش در هم پیچیده شده بود دربیاورند، هانسل جهان اطراف را با یك چشم آبی و یك چشم سبز میدید.
بعدها، زمانی كه آنها راه خانه را پیدا كردند، این منظرهی چشم سبز هانسل بود كه باعث شد مامان عجوزه دچار سكتهی قلبی شود و بمیرد. اما پدرشان همچنان مردی سست اراده بود و در مدت یك سال، او به فكر ازدواج با زنی افتاد كه هیچ علاقهای به بچهها نداشت.
ولی این بار مامان عجوزهی جدید با گرتلی روبرو بود كه نسبتا یك ساحره بود و هانسلی كه از چشم جادویی گربهایش، قدرت عجیبی به دست آورده بود.
اما این به كلی حكایت دیگری است ...