داستان فرهنگ : آخرین شانس ؛ اثری علمی تخیلی از نویسنده ای اهل قزاقستان « آخرین شانس »

روز بسیار گرمی بود و خیابان از انبوه رهگذران در غلیان بود. این، وضعیت را دشوار می‌كرد اما با این وجود تصمیم خودم را گرفتم. چشمانم را بستم، وِرد گذر را به زبان آوردم و در چشم بر هم زدنی در بُعد پنجم ظاهر شدم. این‌جا آرام، نمناك و دنج بودو...

1396/09/01
|
16:48

درباره ی نویسنده : سرگئی لوكیاننكو – متولد 11 آپرل 1968در قزاقستان و فیزیكدان ونویسنده داستانهای علمی تخیلی بزبان روسی است.
داستان كوتاه « آخرین شانس » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی «مسعود احمدی نیا» در زیر می خوانید .
دختر داشت از روبروی من می‌آمد. حتی فرصت نیافتم به چشمان‌اش كه همچون آسمانِ فاقد از ازنِ قطب آبی بود، نگاهی دقیق بیاندازم، فرصت نیافتم لبخندش را كه می‌توانست ببری گرسنه را رام نماید تشخیص دهم. فهمیدم كه او خودش است. همان كه تمام عمر در جستجویش بوده‌ام، بیست و دو سال تمام.
اما دختر از كنارم گذشت. می‌رفت، غرق در افكارش و حتا نگاه هم به سمت من نمی‌كرد. لحظه‌ای دیگر و ما برای همیشه از هم دور خواهیم افتاد در این كلان‌شهر. و من به خود جنبیدم.
روز بسیار گرمی بود و خیابان از انبوه رهگذران در غلیان بود. این، وضعیت را دشوار می‌كرد اما با این وجود تصمیم خودم را گرفتم. چشمانم را بستم، وِرد گذر را به زبان آوردم و در چشم بر هم زدنی در بُعد پنجم ظاهر شدم. این‌جا آرام، نمناك و دنج بود. موجودات بعد پنجمی بدون این‌كه هیچ توجهی به من بكنند در آنِ واحد در دو جهت روان بودند. من برای آنها چیزی مثل نقشی گچی روی آسفالت بودم. نگاهی به دورو برم انداختم و رفتم سر اجرای نقشه‌ی خود. یك جفت از خطوط نیرو را قطع كردم، چند میدان را تغییر شكل داده و به دنیای خودمان بازگشتم.
گرما باقی مانده و خیابانِ مملو از عابران هیچ‌كجا نرفته بود. اما دختری كه همین چند لحظه پیش از كنارم گذشته بود، دوباره داشت از روبروی من می‌آمد. دستكاری‌های من در بعد پنجم مكان را تغییر داده بودند. حیف، این بار هم به من نگاه نكرد.
دوباره به بعد پنجم بازگشتم. مكان را بازهم تغییر دادم. و بازهم و بازهم. دختر بدون این‌كه متوجه این مسئله شده باشد، اكنون داشت در مسیری دایره‌ای به دور من می‌گشت. اما بازهم مثل قبل، نگاه به سمت من نمی‌كرد.
آن وقت من طوری مكان را تغییر دادم كه ما ناگزیر باید به هم برخورد می‌كردیم. به خیابان برگشتم و خنكایی را در سینه‌ی خود حس كردم. ساختمان بلندی در آن نزدیكی تغییر مكان را تاب نیاورده و در آن لحظه در حال فرو ریختن بود. دو یا سه طبقه‌ی بالایی عملاً داشتند به سمت پایین سقوط می‌كردند. اما پیش از آن كه شن و ماسه‌ی دیوارها آسفالت را لمس كنند، افسون انتقال زمانی را خواندم و در گذشته، در اوج دوران ركود ظاهر شدم. خیابان تقریباً همان بود اما آن ساختمانِ بلند، تازه داشت ساخته می‌شد. در همان حالِ حركت خاصیتِ نامریی بودن كسب كردم و رفتم به سمت پروژه‌ی ساختمانی. چند دقیقه لازم بود تا از همه چیز سر در بیاورم: میخایلوف ِسركارگر، ماشین‌ماشین بتون‌ها را كش می‌رفت.
عجیب نبود كه ساختمان بعد از گذشت ده سال تغییری عادی در مكان را تاب نیاورده بود...
رفتم به اداره‌ی امور ساخت و ساز كه در همسایگی آن‌جا بود و مجبور شدم خودم را به شكل "پیتر زوبیلو" مباشر كارگران دربیاورم و ذوق و ابتكار به خرج دهم: «ضمانت بالا، لازمه‌ی ساختمان‌های بلند بالا». این ابتكار مورد حمایت محافل عالی رتبه قرار گرفت."دایره‌‌ی مبارزه با سرقت دارایی‌های اجتماعی و سوء استفاده" به مورد سركارگر میخایلوف رسیدگی كرد.
سركارگر به توقیف اموالی كه طی ده سال جمع آوری كرده بود محكوم شد و ساختمان هم با استفاده از سیمان با كیفیت بنا گردید. وقتی از این بابت مطمئن شدم، برگشتم به زمان حال.
الان دیگر ساختمان در حال فروریختن نبود و دختر داشت از روبروی من می‌آمد.
برخورد اجتناب ناپذیر بود و ما عملاً خوردیم به هم.
دختر بدون این‌كه نگاهش را بالا بیاورد گفت: "ببخشید". و راهش را ادامه داد...
فكر نكنید كه جرأتم را از دست دادم. اصلاً این‌طور نبود. با تلاش زیاد چند تا از ابرهای باران‌زای بالای اقیانوس اطلس را از سر جای خود كنده و بر فراز شهر پخش‌شان كردم. باران باریدن گرفت و با بارش خود گرما و بوی بد بنزین را می‌زدود.
با جسمیت دادن به هوا، چتر ژاپنی زیبایی درست كردم و به دختر نزدیك شدم.
- خیس می‌شوید، اجازه دهید همراهیتان كنم.
- زیر باران راه رفتن را دوست دارم.
این بار نگاهم كرد، اما بدون هیچ‌گونه علاقه‌ای.
به ذهنم خطور كرد: نكند او اصلاً از مردان چاق و كوتاه‌قد و مو قرمزی چون من خوشش نمی‌آید؟
در مدرسه‌ی جادوگران (فراموش كردم بگویم كه زمانی آن‌جا تحصیل می‌كردم) دوره‌ی ویژه‌ی نفوذ عمیق به گذشته وجود داشت. در آن لحظه تصمیم گرفتم كه این شیوه‌ی مخاطره‌آمیز اما شدیداً موثر را امتحان كنم. و ورد جدیدی مرا به اواخر قرن نوزدهم فرستاد.
در آن زمان، پدرِ پدر جد ِدختر ناشناسی كه ملاقات كرده بودم به عنوان یك افسر جزء در هنگ سوار خدمت می‌كرد. من هم وارد همان هنگ شدم، با افسر جزء دوست شده و یك روز، دیروقتِ شب در كروموزوم هفتم‌اش تركیب بازی ادنین[1] را از حلقه‌ی سی و ششمِ مارپیچ دی‌ان‌ای به حلقه‌ی دویست و چهاردهم منتقل كردم. نتیجه‌ی این كار باید عشق ندیده‌‌ی[2] مونثِ افسرِِ جزء، به مردان مو قرمز فربه‌ی كوتاه قد می‌شد.
اذعان دارم كه انجام این عمل مطمئناً رفتاری غیراخلاقی بود، اما كار دیگری از دستم برنمی‌آمد...
بازگشتم و زیر باران شدیدی گرفتار شدم. تغییر در مكان همچنان به قوت خودش باقی بود و دختر داشت به گِردِ من راه می‌رفت اما نه تنها.
جوانی كه از خود من هم كوتاه‌تر، چاق‌تر و موقرمزتر بود در حالی كه روی نوك پا گام برمی‌داشت چتری را بالای سر دختر گرفته بود.
با وجود او من هیچ شانسی نداشتم.
با صدایی لرزان فرمول بازگشت به حالت نخست را بر زبان آوردم. و همه چیز به سر جای خودش برگشت. مكان در امتدادی مستقیم قرار گرفت؛ ابرها با غرش به طرف آتلانتیك رانده شدند؛ دختر كاملاً تنها بود و داشت از روبروی من می‌آمد و ساختمان مرتفع نه بر بتون كه بر قول صادقانه‌ی میخایلوف سركارگر بنا شده بود.
تنها یك شانس برایم باقی مانده بود، آخرین شانس. و خطر كردم. وقتی با دختر غریبه شانه به شانه شدیم، سهل‌انگارانه گفتم:
-سلام!
با تعجب ابروهایش را بالا آورد. پرسید:
-مگه ما همدیگر رو می‌شناسیم؟
من با رنگی پریده پاسخ دادم: "نه، اما امكانش هست كه با هم آشنا بشیم؟"
دختر لبخند زد و گفت:
-قبوله. آخه یه نیم ساعتی هست دارید دور من می‌چرخید!

دسترسی سریع