آنها در یك لحظه معدن را پشت سر گذاشتند؛ پدر به گونهای بی ملاحظه و بیپروا رانندگی میكرد؛ مثل اینكه - این فكر عجیبی بود كه به ذهن یك پسر بچه خطور كند - تلاش میكرد تا از چیزی فرار كند. پس از لحظاتی كوتاه ....
درباره نویسنده :
آرتور سی. كلارك نویسنده، مخترع و دانشمند بریتانیایی است. رمان علمی-تخیلی بسیار معروف 2001: اودیسه فضایی اثر اوست. كلارك هفتمین نفری بود كه جایزه استاد بزرگ را كه انجمن نویسندگان علمیتخیلی آمریكا به پاس یك عمر فعالیت موفقیتآمیز در زمینه داستاننویسی علمی-تخیلی اعطا میكرد، در سال 1986 به دست آورد.
داستان كوتاه «آه زمین ،اگر فراموشت كنم » اثری از این نویسنده را به ترجمه ی محمد حاج زمان در زیر می خوانید .)
وقتی كه ماروین ده ساله بود، پدرش او را از میان راهرویی طولانی كه از میان نیروگاه و مركز فرماندهی میگذشت و طنین گامها در آن میپیچید عبور داد تا این كه بالاخره به بالاترین طبقه رسیدند و در میان گیاهان سریع رشد كشتزارها قرار گرفتند. ماروین اینجا را دوست داشت، تماشای گیاهان متعدد و ظریفی كه با علاقهای آشكار به طرف نور خورشیدی میخزیدند كه از میان گنبد پلاستیكی عبور میكرد تا پایین بیاید و به آنها برسد، لذتبخش بود. رایحهی زندگی در همه جا به مشام میرسید، قلبش از اشتیاقی تكاندهنده و غیر قابل وصف آكنده میشد: دیگر هوای سرد و خشك قسمتهای مسكونی را كه هیچ بویی جز رایحهی ضعیف اوزون نداشت، تنفس نمیكرد. او آرزو میكرد كه بتواند برای چند لحظه بیشتر آنجا بماند ولی پدر به او اجازه نداد. آنها به پیش رفتند تا اینكه به ورودی رصدخانه رسیدند كه او هیچ وقت آن را ندیده بود، اما توقف نكردند و ماروین با احساس هیجانی كه مدام افزایش مییافت فهمید كه تنها یك احتمال باقی مانده است؛ برای اولین بار در عمرش، او داشت بیرون میرفت.
آنجا یك دو جین ماشین سطحپیما با لاستیكهای بادی پهن و كابینهای تحت فشار در تالار بزرگ نگهداری قرار داشتند. بایستی چشم انتظار پدرش بوده باشند چون آنها بلافاصله به طرف یك ماشین پیشاهنگ كوچك هدایت شدند كه با در دایرهای شكل بزرگ در مقابل هوابند منتظر بود. ماروین كه از آنچه پیش رو داشتند هیجانزده شده بود خودش را درون كابین تنگ جا داد. پدرش موتور را روشن كرد و مشغول بررسی كردن كنترلها شد. در كشویی قفل داخلی باز و سپس پشت آنها بسته شد. او صدای خروش پمپهای بزرگ باد را میشنید كه در ضمن آنكه فشار تا حد صفر تقلیل مییافت كمكم محو میشدند، سپس علامت «خلاء» روشن شد، در بیرونی جدا و پشت سر ماروین زمینی كه تا آن زمان هیچگاه به آن پا نگذاشته بود باقی ماند.
البته ماروین این را در عكسها دیده بود، او صدها بار برهوتی را كه بر صفحه تلویزیون به تصویر درآمده بود تماشا كرده بود، اما اكنون برهوت در همهی اطرافش گسترده شده بود و در زیر خورشید شرزه كه به كندی در امتداد آسمان سیاه كهربایی میخزید، میسوخت. او به سوی غرب چشم دوخته بود، جایی كه دور از خورشید باشكوه كوركننده، ستارگان دیده میشدند. همانطور كه به او گفته بودند اما هیچگاه كاملاً باور نكرده بود. برای مدتی طولانی به آنها خیره شد، شگفتزده از اینكه چطور چیزی میتواند چنین درخشان و در عین حال كوچك باشد.
آنها نقاط كم نور بیشماری بودند و او ناگهان شعری را به یاد آورد كه در یكی از كتابهای پدرش خوانده بود:
«چشمك بزن، چشمك بزن ستاره كوچك... من در شگفتم كه تو چه هستی...»
خوب، او میدانست كه ستارهها چه چیزی هستند. هر كس كه چنین سوالی را پرسیده بود باید خیلی خنگ بوده باشد. و منظور آنها از «چشمك زدن» چه بود؟ هر كس با یك نگاه میتوانست ببیند كه همهی ستارگان با نوری یكنواخت و بدون نوسان میدرخشیدند. او معما را رها كرد و توجهاش را به چشمانداز اطرافش معطوف كرد.
آنها تقریباً در یك ساعت یكصد كیلومتر در منطقه مسطحی پیش رفته بودند. لاستیكهای بادی بزرگ ابر كوچكی از گرد و خاك را در پشت آنها به هوا بلند كرده بود. نشانهای از مهاجرنشین وجود نداشت: در دقایق اندكی كه او به ستارگان خیره نگاه میكرد گنبد و برج رادیویی آن در پشت افق پنهان شده بود. هنوز نشانههای دیگری از حضور انسان وجود داشت. در حدود یك مایلی ماروین میتوانست ساختارهایی را كه به گونهای عجیب شكل داده شده و اطراف ورودی یك معدن را احاطه كرده بودند ببیند. دیر یا زود تودهای بخار از یك دودكش عریض و پهن
بیرون میآمد و فوراً ناپدید میشد.
آنها در یك لحظه معدن را پشت سر گذاشتند؛ پدر به گونهای بی ملاحظه و بیپروا رانندگی میكرد؛ مثل اینكه - این فكر عجیبی بود كه به ذهن یك پسر بچه خطور كند - تلاش میكرد تا از چیزی فرار كند. پس از لحظاتی كوتاه آنها به لبه فلاتی رسیدند كه مهاجرنشین بر روی آن ساخته شده بود. از آن به بعد زمین در زیر پای آنها با شیبی گیج كننده به درهای منتهی می شد كه امتداد پایینی آن در سایه گم شده بود. در جلو، تا جایی كه چشم كار میكرد تنها طرح درهم و برهمی از زمین لم یزرع با دهانههای آتشفشانی، رشته كوهها و درههایی عمیق وجود داشت. ستیغ كوهها خورشید را كه همچون جزیرهای از آتش در دریایی از تاریكی شعلهور بود در بر گرفته بود و در بالای سر آنها ستارگان هنوز با همان درخشش ثابت همیشگی نورافشانی میكردند.
در پیش روی آنها نمیتوانست راهی وجود داشته باشد، یا هنوز نبود. در حالی كه ماشین بر فراز سرازیری حركت میكرد و سقوطی طولانی را آغاز مینمود ماروین مشتهایش را گره كرد. سپس او شیارهای قابل رویتی را دید كه در پایین بخش كوهستانی باقی مانده بودند و كمی آسوده خاطر شد. به نظر میرسید كه انسانهای دیگری قبلاً از این راه رفتهاند.
در حالی كه آنها در امتداد سایه حركت میكردند تاریكی به گونهای ناگهانی و موحش پایین آمد و خورشید در امتداد تاج فلات پنهان شد. نورافكنهای دوتایی روشن شدند و شعاعهای نور سفید و آبی را بر روی صخرههای سر راه گستردند و باعث شد كه نیاز اندكی به تنظیم سرعت پیدا كنند. برای ساعتها آنها از میان درهها رانندگی كردند و دامنه كوههایی را كه به نظر میرسید قلههایشان سر به ستارگان میسایند پشت سر گذاشتند. برخی اوقات كه از زمینهای مرتفعتر بالا میرفتند برای لحظاتی در زیر نور خورشید قرار میگرفتند.
اكنون در سمت راست دشتی غبار آلود و چین و چروك خورده قرار داشت و در سمت چپ، پستی و بلندیهای آن كه مایلها و مایلها بالا میرفت تا به آسمان میرسید، دیواری از كوهها بود كه تا فاصلهای بسیار دور پیشروی كرده بودند تا آنكه قلههایشان در زیر لبهی جهان از دید مخفی میشد. آنجا هیچ نشانهای نبود كه نشان دهد انسانها زمانی این سرزمین را مورد كاوش قرار داده باشند، هر چند كه آنها یك بار از كنار باقیماندهای از یك موشك در هم شكسته عبور كردند كه در كنار آن سنگ قبری كه توسط یك صلیب فلزی مشخص شده بود قرار داشت.
به نظر ماروین رسید كه كوهها تا ابد امتداد یافتهاند اما سرانجام، ساعتها بعد، رشته كوهها در پرتگاهی ناگهانی و بلند كه از تعدادی تپهی كوچك با شیب تند تشكیل شده بود پایان یافتند. آنها به سمت پایین و درون یك دره كم عمق قوسی شكل كه به طرف بخش دورتر كوهها انحنا یافته بود حركت كردند و همین طور كه پیش میرفتند ماروین كمكم متوجه شد كه چیز بسیار عجیبی در زمین پیش رویشان اتفاق میافتد.
خورشید اكنون در ارتفاعی پایین، پشت تپههای سمت راست قرار گرفته بود؛ درهی پشت سر آنها میبایست در تاریكی مطلق باشد. با این وجود از درخشندگی سفید بیروحی لبریز شده بود كه از بالای تخته سنگهای تحتانی كه بر روی آنها میراندند ساطع میشد. سپس به طور ناگهانی آنها از دره خارج شدند و درون دشت آزادی قرار گرفتند و منبع نور در پیش روی آنها با تمام شكوهش نمودار شد.
اكنون كه موتورها خاموش شده بودند داخل كابین كوچك بسیار ساكت بود. تنها صدای موجود وزوز ضعیف تهویهی اكسیژن و خشخش فلزی گاه و بیگاهی بود كه هنگامی كه دیوارههای بیرونی سطحپیما حرارت خود را دفع میكردند به گوش میرسید؛ برای دفع حرارتی كه هرگز از هلال نقرهای بزرگی كه در آن پایین در بالای افق دوردست شناور بود و تمام این سرزمین را با نوری مرواریدوار در خود غرق میكرد، نمیرسید. هلال آنقدر تابان بود كه لحظاتی گذشت تا ماروین توانست به مبارزه طلبیدنش را قبول و به طور ثابت به تابش خیره كنندهی آن نگاه كند. سرانجام او توانست طرح كلی قارهها، كنارهی مبهم اتمسفر و جزیره سفیدی از ابرها را تشخیص دهد و حتی از این فاصله او میتوانست تلالو و درخشندگی انعكاس نور خورشید بر روی یخهای قطبی را ببیند.
این منظره بسیار زیبا بود و از اعماق فضا قلب او را به خود فرا میخواند. آنجا در چنین هلال درخشانی تمام شگفتیهایی كه او هرگز درك نكرده بود وجود داشت: منظرهی آسمانهایی با خورشید در حال غروب، مویهی دریا بر روی شنهای ساحل، شرشر ریزش باران و نعمت بیپایان برف. این چیزها و هزاران مورد دیگر میبایست حق طبیعی او باشد، اما او اینها را فقط از طریق كتابها و تاریخچههای قدیمی میشناخت و فكر و خیال او را با غم و اندوه تبعید در خود فرو برد.
چه میشد اگر آنها میتوانستند برنگردند؟ به نظر میرسید كه جهان پایین آن ردیفهای ابرهای قدمرو، بسیار آرام و مسالمت آمیز باشد. سپس ماروین-چشمهایش دیگر تحت تاثیر تابش خیرهكننده قرار نداشت-دید كه بخشی از قرص كه میبایست در تاریكی باشد به طور خفیفی با روشنایی شریرانهای سوسو زد و او به خاطر آورد؛ او داشت به آتش مراسم تدفین یك جهان كه عواقب رادیواكتیویتهی نبرد نهایی[5] بود نگاه میكرد. در آن سوی فضا در فاصله یك چهارم میلیون مایل، درخشش اتمهای در حال مرگ هنوز قابل رویت بود، یادآوری جاودانهای از گذشتهی خانمان برانداز و ویران كننده. هنوز قرنها مانده بود تا آن درخشش مرگآور از روی صخرهها پاك شود و زندگی دوباره به جهان ساكت و خاموش بازگردد.
و اكنون پدر شروع به صحبت كرد، برای ماروین داستانی را گفت كه تا این لحظه برای او معنایی بیش از داستانهای افسانهای كه یك بار برای او گفته بود نداشت. چیزهای زیادی بود كه او نمیتوانست بفهمد؛ برای او غیر ممكن بود كه طرحی روشن و واضح از زندگی بر روی سیارهای كه هرگز ندیده بود تصور كند. او نیروهایی را كه در پایان سیاره را نابود كردند، مهاجرنشین را بنا نهادند و توسط انزوای آن به عنوان تنها باقیماندگان حفظ شدند، درك نمیكرد. با این وجود او میتوانست در درد و رنج آن روزهای پایانی سهیم شود، هنگامی كه مهاجرنشینان بالاخره فهمیدند كه هرگز بار دیگر سفینههای تداراكات زبانهكشان از میان ستارگان با هدایی از خانه پایین نمیآیند. یكی پس از دیگری ایستگاههای رادیویی از گفتن باز میایستادند، بر روی كرهی غبار گرفته روشنایی شهرها تحلیل میرفت و میمرد، و سرانجام آنها تنها شدند، به گونهای كه هیچ انسانی قبلاً هرگز چنین تنها نبوده است، و آیندهی نژاد را در دستانشان گرفتند.
سپس سالهای ناامیدی و یاس به دنبال آمدند و مبارزهای ممتد و طولانی برای بقاء در این دنیای خشن و بیرحم آغاز شد. آنها در این نبرد چیره شدند اگرچه با سختیهای فراوانی همراه بود؛ این آبادی كوچك از زندگی در برابر بدترین حملات طبیعت ایمن بود، لیكن در صورتی كه هدفی وجود نداشت -آیندهای كه بتوان برای رسیدن به آن فعالیت كرد- مهاجرنشین ارادهاش برای زنده ماندن را از دست میداد و نه ماشین، نه مهارت و نه علم نمیتوانست آن را نجات دهد.
از این رو، در پایان، ماروین هدف از این سفر مقدس را فهمید. او هرگز در كنار رودخانههای آن جهان گم شده و افسانهای گام بر نمیداشت یا به غرش رعدهای خشمناك از بالای تپههای مسطح آن گوش فرا نمیداد. با این حال یك روز -چقدر بعد؟- بچههایِ بچههای او باز میگشتند تا میراث خود را طلب كنند باد و باران سموم را از زمین سوخته میشستند و به دریا میبردند و آنها در اعماق دریا زهر خود را بیهوده تلف میكردند تا كه دیگر نتوانند به موجودات زنده آسیب برسانند. پس از آن سفینههای بزرگ، كه هنوز اینجا در سكوت در دشتهای غبار آلود منتظر بودند، یك بار دیگر به درون فضا اوج میگرفتند و در مسیری كه به خانه منتهی میشد پیش میرفتند.
این رویا بود: و یك روز، ماروین با بصیرتی ناگهانی دریافت كه آن را به پسرش منتقل كند، اینجا در چنین محلی با كوههایی در پشت او و در میان نوری نقرهای رنگ از آسمان كه بر صورت او میتابید.
هنگامی كه آنها سفر بازگشت را شروع كردند او به عقب نگاه نكرد. او نمیتوانست تحمل كند كه درخشش سرد زمین هلالی شكل را كه در میان صخرههای اطرافش رنگ میباخت نظاره كند، در حالی كه او میرفت تا به مردمش در تبعید طولانی آنها ملحق شود.