یك بعدازظهر صدای پاهای سنگینی را شنیدم، بعد ضربهای كه به در خورد. در را باز كردم و ناشناسی را راه دادم. پیرمردی بود با قد بلند كه بالاپوش فرسودهای به خودش پیچیده بود. جای زخمی صورتش را خط انداخته بود. به نظر میرسید سن زیادش ....
درباره نویسنده :
خورخه لوئیس بورخس نویسنده، شاعر و ادیب معاصر آرژانتینی. وی از برجستهترین نویسندگان آمریكای لاتین است. شهرت او بیشتر به خاطر نوشتن داستان كوتاه است.
( داستان كوتاه « دیسك» اثری از این نویسنده به به ترجمه ی كاوه سید حسینی در زیر می خوانید .)
« دیسك»
من هیزم شكنم. اسمم چه اهمیتی دارد. كلبهای كه در آن متولد شدهام و بزودی در آن خواهم مرد در حاشیه جنگل است. ظاهرا این جنگل به دریایی میرسد كه دورتادور زمین را گرفته است و روی آن خانههای چوبی مثل مال من در رفت و آمدند. هیچ نمیدانم؛ آن دریا را هرگز ندیدهام. آن سر جنگل را هم هرگز ندیدهام. برادر بزرگترم وقتی كوچك بودیم مرا وادار كرد با هم قسم بخوریم تا دونفری تمام درختهای جنگل را قطع كنیم تا آنجا كه حتی یك درخت سرپا هم در جنگل نماند. برادرم مرده است آنچه حالا در جستجویش هستم و در جستجویش خواهم بود، چیز دیگری است. حدود پونانت1 نهری جاری است كه میتوانم با دست در آن ماهی بگیرم. در جنگل گرگ هست، ولی از گرگها نمیترسم و تبرم هرگز به من خیانت نكرده است. حساب سالهای عمرم را ندارم. میدانم كه زیاد است.
چشمهایم دیگر نمیبینند. در دهكده، كه دیگر به آنجا نمیروم چون در راه گم میشوم، به خست معروف هستم ولی هیزمشكن جنگل چه پولی میتواند جمع كرده باشد؟
در خانهام را با یك سنگ میبندم تا برف تو نیاید. یك بعدازظهر صدای پاهای سنگینی را شنیدم، بعد ضربهای كه به در خورد. در را باز كردم و ناشناسی را راه دادم. پیرمردی بود با قد بلند كه بالاپوش فرسودهای به خودش پیچیده بود. جای زخمی صورتش را خط انداخته بود. به نظر میرسید سن زیادش به جای اینكه از نیروهای او كم كند، توان بیشتری به او داده باشد. ولی با این حال میدیدم كه برای راه رفتن باید روی عصایش تكیه كند. با هم حرفهایی زدیم كه یادم نمیآید. آخر سر گفت: «خانمان ندارم و هرجا كه بتوانم میخوابم. تمام امپراتوری آنگلوساكسون را پیمودهام.»
این كلمات به سنش میخورد. پدرم همیشه از امپراتوری آنگلوساكسون حرف میزد؛ امروزه مردم میگویند انگلستان.نان و ماهی داشتیم. در سكوت شام خوردیم. باران گرفت. با چند پوست حیوان روی كف زمین، همان جایی كه برادرم مرده بود، برایش جای خوابی درست كردم. شب شد و خوابیدیم.
وقتی كه از خانه خارج میشدیم صبح داشت میدمید. باران قطع شده بود و زمین پوشیده از برف تازه بود. عصایش را انداخت و به من دستور داد كه برش دارم.
گفتم: «چرا باید از تو اطاعت كنم؟»
جواب داد: «چون من پادشاهم.»
فكر كردم كه دیوانه است عصایش را برداشتم و به دستش دادم. با صدایی متفاوت گفت: «من شاه سگنس2 هستم. اغلب آنها را در نبردهای سخت به پیروزی رساندهام، ولی در ساعتی كه سرنوشت تعیین كرده بود، سلطنتم را از دست دادم. اسمم ایسرن3 است و نژادم به اودین4 میرسد.»
جواب دادم: «من احترامی برای اودین قایل نیستم. به مسیح ایمان دارم.»
انگار حرفم را نشنیده باشد ادامه داد: «در جادههای غربت سرگردانم ولی هنوز هم شاه هستم چون دیسك را دارم. میخواهی آن را ببینی؟»كف دست استخوانیاش را باز كرد. چیزی در دست نداشت. دستش خالی بود. ولی
دست حالتی داشت كه احساس كردم چیزی را محكم گرفته است. نگاهش را به چشمهایم دوخت و گفت: «میتوانی بهش دست بزنی.»
با كمی تردید با نوك انگشت كف دستش را لمس كردم. چیز سردی را حس كردم كه میدرخشید. دستاش به سرعت بسته شد. چیزی نگفتم. او انگار كه با بچهای حرف میزند با حوصله ادامه داد: «این دیسك اودین است. فقط یك رو دارد. روی زمین چیز دیگری نیست كه فقط یك رو داشته باشد. تا وقتی كه در دست من باشد، شاه خواهم بود.»
پرسیدم: «طلاست؟»
- نمیدانم. دیسك اودین است، فقط یك رو دارد.
دلام میخواست كه مالك این دیسك باشم. اگر مال من بود میتوانستم آن را بفروشم، با یك شمش طلا عوضاش كنم. شاه میشدم. به این ولگرد كه هنوز هم ازش متنفرم گفتم: «در كلبهام صندوق پنهانی دارم كه پر سكه است. طلا هستند و مثل تبرم برق میزنند. اگر دیسك اودین را به من بدهی من صندوقم را به تو
میدهم.»با لجاجت گفت: «قبول نمیكنم.»
بهش گفتم: «خوب پس میتوانی راهت را بگیری و بروی.»
پشتاش را به من كرد. یك ضربه تبر پس گردناش كافی بود كه تلو تلو بخورد و بیفتد. ولی در حال افتادن دستاش را باز كرد و آن پرتو را دیدم كه در هوا میچرخید. جای دقیقاش را با تبر نشانه گذاشتم و جسد را تا رودخانهای كه در حال طغیان بود كشاندم و انداختماش آن تو.
وقتی به خانهام برگشتم، به دنبال دیسك گشتم. پیداش نكردم. حالا سالهاست كه به دنبالش میگردم.