داستان فرهنگ : داستان كوتاه « گاو» اثری از نویسنده ی برزیلی پائولو كویلو «گاو» اثری از پائولو كوئیلو

" استاد " گفت : " من گفتم " آموختن " و " آموزش " دادن مشاهده امری كه اتفاق می افتد ، كافی نمی باشد بایستی دلایل را بررسی كرد پس فقط وقتی این دنیا را درك می كنیم كه متوجه علت هایش بشویم ...

1396/07/29
|
16:38

درباره نویسنده : پائولو كو یئلو نویسنده معاصر برزیلی است. رمان‌های او بین مردم عامه در كشورهای مختلف دنیا پرطرفدار است. او از سال 2007 سفیر صلح سازمان ملل در موضوع فقر و گفتگوی بین فرهنگی است.
(داستان كوتاه « گاو» اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .)

فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یك جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می كردند . بر طبق گفته های " استاد " تمامی چیز هایی كه در مقابل ما قرار دارند به ما " فرصت یادگیری " و یا " آموزش دادن " را می دهند . در این لحظه بود كه به درگاه و دروازه محلی رسیدند كه علیرغم آنكه در مكان بسیار مناسب واقع شده بود ، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت . شاگرد گفت : " این مكان را ببینید . شما حق داشتید . من در اینجا این را آموختم كه بسیاری از مردم ، در بهشت بسر می بردند ، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی
می كنند . "

" استاد " گفت : " من گفتم " آموختن " و " آموزش " دادن مشاهده امری كه اتفاق می افتد ، كافی
نمی باشد بایستی دلایل را بررسی كرد پس فقط وقتی این دنیا را درك می كنیم كه متوجه علت هایش بشویم . سپس در آن خانه را زدند و مورد استقبال ساكنان آن قرار گرفتند . یك زوج و سه فرزند با لباس های پاره و كثیف . " استاد " خطاب به پدر خانواده گفت : " شما در اینجا در میان جنگل زندگی می كنید ، در این اطراف هیچ گونه كسب و تجارتی وجود ندارد ؟ چگونه به زندگی خود ادامه می دهید ؟ "

آن مرد نیز در " آرامش " كامل پاسخ داد : " دوست من ، ما در اینجا ماده گاوی داریم كه همه روزه ، چند لیتر شیر به ما می دهد . یك بخش از محصول را یا می فروشیم و یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه می كنیم . با بخش دیگر اقدام به تولید پنیر ، كره و یا خامه برای مصرف شخصی خود می كنیم . و به این ترتیب به زندگی خود ادامه می دهیم .

" استاد " فیلسوف از بابت این اطلاعات تشكر كرد و برای چند لحظه به تماشای آن مكان پرداخت و از آنجا خارج شد . در میان راه ، رو به شاگرد كرد و گفت : " آن ماده گاو را از آنها دزدیده و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت كن ! "

شاگرد گفت : اما این كار صحیحی بنظر نمی رسد ، آن حیوان تنها راه امرار معاش آن خانواده است .

و فیلسوف نیز ساكت ماند ... آن جوان بدون آنكه هیچ راه دیگری داشته باشد ، همان كاری را كرد كه به او دستور داده شده بود و آن گاو نیز در آن حادثه مرد . این صحنه در ذهن آن جوان باقی ماند و پس از سال ها ، زمانی كه دیگر یك بازرگان موفق شده بود ، تصمیم گرفت تا به همان خانه بازگشته و با شرح ما وقع ، از آن خانواده تقاضای " بخشش " و به ایشان كمك مالی نماید .

اما چیزی كه باعث تعجبش شد این بود كه آن منطقه تبدیل به یك مكان زیبا شده بود با درختانی شكوفه كرده ، ماشینی كه در گاراژ پارك شده و تعدادی كودك كه در باغچه خانه مشغول بازی بودند . با تصور این مطلب كه آن خانواده برای بقای خود مجبور به فروش آنجا شده اند ، مایوس و ناامید گردید . ناگهان غریبه ای را دید و از او سوال كرد : " آن خانواده كه در حدود 10 سال قبل اینجا زندگی می كردند كجا رفتند ؟ " جوابی كه دریافت كرد ، این بود : " آنها همچنان صاحب این مكان هستند . "

مرد ، وحشت زده و سراسیمه و دوان دوان وارد خانه شد . صاحب خانه او را شناخت و از احوالات " استاد " فیلسوفش پرسید . اما جوان مشتاقانه در پی آن بود كه بداند چگونه ایشان موفق به بهبود وضعیت آن مكان و زندگی به آن خوبی شده اند .

آن مرد گفت : " ما دارای یك گاو بودیم ، اما وی از صخره پرت شد و مرد . در این صورت بود كه برای تامین معاش خانواده ام مجبور به كاشت سبزیجات و حبوبات شدم . گیاهان و نباتات با تاخیر رشد كردند و مجبور به بریدن مجدد درختان شدم و پس از آن به فكر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود كه به یاد لباس بچه هایم افتادم و با خود همچنین فكر كردم كه شاید بتوانم پنبه هم بكارم . به این ترتیب یكسال سخت گذشت ، اما وقتی خرمن محصولات رسید ، من در حال فروش و صدور حبوبات ، پنبه و سبزیجات معطر بودم . هرگز به این موضوع فكر نكرده بودم كه همه قدرت و پتانسیل من در این نكته خلاصه می شد كه : چه خوب شد آن گاو مرد . "

دسترسی سریع