داستان های كوتاه از نویسندگان برجسته ایران و جهان « دو مرده »

یك كبریت آمریكایی نیمه كاره.
- پنج تا سیگار له شده، لای كاغذ روزنامه.
- دو ریال و نیم پول.
- یك شناسنامه ی دفترچه ای بدون عكس.
- یك تیغه ی قلم تراش زنگ زده. - همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا كند كه ......

1396/07/25
|
17:23

شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریكی كه باب همایون را به ناصرخسرو وصل می كند می گذشتید، حتماً لاشه ی او را می دیدید. كنار جوی آب، نزدیك هشتی گودی كه سه در خانه در آن باز می شود، افتاده بود. یك دست و یك پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می كردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق كاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را كنار زدند.
اول گونی پاره ای را كه به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تكانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به كنارش نهادند و آن پاسبانی كه كاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود: - یك گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می نوشت:
- یك كبریت آمریكایی نیمه كاره.
- پنج تا سیگار له شده، لای كاغذ روزنامه.
- دو ریال و نیم پول.
- یك شناسنامه ی دفترچه ای بدون عكس.
- یك تیغه ی قلم تراش زنگ زده. - همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا كند كه آن دیگری همان طور كه سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می گشت، گفت:
- و یك شلوار.
یك شلوار هم اضافه كردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا كردند و ... و به این طریق، دفتر زندگی یك آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز كنار جوی آب دراز كشیده بود. گویا خواب بود.
چند نفر كه كنار هشتی ایستاده بودند؛ با زنی كه لای در یكی از خانه ها را باز كرده بود، صحبت می كردند. آن زن می گفت: دیشب كه می خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی كار داری؟ جواب نداده بوده. بعد كه آمده بوده آب را ببندد؛ كنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می شسته و بعد هم كه می خواسته كوزه را از سر جو آب كند، دیده بوده كه همون جا، مثل این كه خوابش برده ... همین.
اتوبوسی كه از آن خیابان تنگ می خواست بگذرد، مردم را وادار می كرد كه از سر راه كنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران كه بیشتر كار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می گذاشتند و زیر لب چیزی می گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می كردند؛ گویا می خواستند از مرگ فرار كنند. بعضی هم كوچك ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می گذشتند.

ظهر همان روز، یكی دو خیابان آن طرف تر، نعش یك آدم دیگر را روی دوش می بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت كنندگان به قدری می رفتند كه انگار كوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او كه به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می زدند . بی شك اگر مرده ثواب كار بود و اگر ملائكه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این كه قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.
دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته كنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یكیشان گفت:
- چندتا بچه داره؟ - دیگری جواب داد:
- ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
- وصیت كرده؟
- نه؟ گور به گور شده ناغافل سكته كرد.
و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
- بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می سوزه.
- واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!
- آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می خوردن و راه می رفتن، حالا این همه ملك و املاك رو كی ضبط و ربط كنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دكان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می كرد. مستأجران او بعضی دم در دكان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود كه باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می ریختند. و آن دیگران كه خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملك خود را به ماشین نعش كش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت كرده بودند.

بیچاره پاسبان ها ! كسی نفهمید برای كاغذی كه گزارش آن مرده ی كنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید. و شاید كاغذها را هم تلكه شده بودند ... !
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی كرد، پول دوتا چایی در آمده بود.

دسترسی سریع