داستان فرهنگ:"تحویل قلب" اثر ادگار آلن پو « تحویل قلب»

اجل پیرمرد فرا رسیده بود. با فریادی بلند پرده از روی فانوس بركشیدم و به درون اتاق رفتم. پیرمرد یك‌بار جیغ كشید، فقط یك بار، در چشم به هم زدنی او را به روی كف اتاق كشاندم و تختخواب سنگین را به روی او غلتاندم. آنگاه....

1396/07/23
|
16:24

درباره ی نویسنده :
ادگار آلن پو ،نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهل آمریكا بود كه از او به عنوان یكی ازپایه‌گذاران جنبش رمانتیك (نو)آمریكا یاد می‌شود. داستان‌های پو به خاطر رازآلود و ترسناك بودن مشهور شده‌اند. پو از اولین نویسندگان داستان كوتاه آمریكایی به حساب می‌آید و از او به عنوان مبدع داستان‌های كارآگاهی نیز یاد می‌شود. همچنین از نخستین افرادی بود كه از ژانر علمی‌تخیلی استفاده كرد. آثار پو تأثیر زیادی بر ادبیات ایالات متحده و جهان داشت از جمله استفاده كردن از كیهان‌شناسی و رمزنگاری در داستان‌هایش. از بسیاری از آثار او در فرهنگ عامه، ادبیات، موسیقی، فیلم و تلویزیون استفاده می‌شود. شماری از خانه‌های وی امروز تبدیل به موزه شده‌اند. نویسندگان رازآلود آمریكا هر ساله جایزه‌ای به نام جایزه ادگار به بهترین اثر در گونهٔ رازآلود اعطا می‌كند.
داستان كوتاه « تحویل قلب » اثری از این نویسنده را در زیر می خوانید .
« تحویل قلب»


بله درست است بسیار، بسیار و شدیدا‌، عصبی بودم و هستم؛ اما چرا فكر می‌كنید من دیوانه‌ام؟ آن بیماری حواس مرا نه ضایع و نه كند، بل‌كه تیزتر كرده بود. از همه بیشتر حس شنوایی‌ام را. همه‌ی صداهای زمینی و آسمانی را می‌شنیدم. صدای بسیار از دوزخ می‌شنیدم. پس چگونه ممكن است من دیوانه باشم؟ گوش دهید! و خود ببینید كه با چه صحت و آرامشی می‌توانم داستان را برای‌تان بازگویم.
ممكن نیست بتوان گفت نخستین بار چگونه آن فكر به ذهنم رسید؛ اما همین كه نطفه‌ش بسته شد دیگر شب و روز دست از سرم بر نمی‌داشت. نه غرضی در كار بود و نه غیظی. من پیرمرد را دوست داشتم. او هرگز به من بدی نكرده بود. گمان می‌كنم به سبب چشمش، آری، همین بود. چشمی‌ داشت مانند چشم كركس: آبی كمرنگ با پرده‌ٔ نازكی روی آن. هر گاه كه نگاه آن چشم به من می‌افتاد، خون در رگم منجمد می‌شد؛ این بود كه رفته، رفته و بسیار به تدریج، برآن شدم كه جان پیرمرد را بستانم، و خود را تا ابد از شر آن چشم برهانم.
نكته همین‌جاست. شما گمان می‌كنید من دیوانه‌ام. دیوانگان نادانند. حال باید مرا می‌دیدید. باید می‌دیدید كه با چه درایت و احتیاط و دور‌اندیشی و تزویر‌ی دست به كار شدم! هفته پیش از كشتن‌‌ از هر وقت دیگری با پیر‌مرد مهربان‌تر بودم. هر شب، حوالی نیمه شب، كلون در اتاقش را برمی‌داشتم و در را باز می‌كردم، بسیار آرام! آن‌گاه، وقتی كه در درست به اندازه ‌ای كه سرم را به درون ببرم باز می‌شد، فانوسی چنان استتار شده كه كمترین نوری از آن نمی‌تراوید. سپس سرم را به درون می‌بردم. قطعا می‌خندیدید اگر می‌دیدید كه چه مكارانه این كار را می‌‌كرد‌‌‌‌‌‌م. آهسته سرم را تو می‌بردم، بسیار آهسته مبادا خواب پیر‌مرد را بر‌هم بزنم.
یك ساعت طول می‌كشید تا تمام سر خود را از لای درز آن‌قدر جلو برم كه بتوانم او را در آن حال كه در بستر خفته بود ببینم.
بفرمایید! آیا دیوانه می‌توانست این‌قدر عاقل باشد؟
آن‌گاه، وقتی كه تمام سرم داخل اتاق شده بود، پرده‌ی فانوس را با احتیاط پس می‌زدم. با احتیاط تمام- بسیار با احتیاط، چون پوشش فانوس جیر، جیر می‌كرد ‌ـ پوشش را همین قدر پس می‌زدم كه فقط باریكه ضعیفی از نور روی چشم كركس بیافتد. و این كار را هفت شب طولانی تكرار كردم. هر شب حوالی نیمه شب، اما آن چشم را همیشه بسته می‌یافتم. این بود كه امكان نمی‌یافتم كار را تمام كنم؛ زیرا پیر‌مرد نبود كه مرا بر‌می‌آشفت، بلكه چشم شیطانی‌ش بود. و هر روز صبح، در سپیده دم، بی پروا به اتاق‌ش می‌‌رفتم، بی‌واهمه با او حرف می‌زدم، با صدای گرم و دوستانه‌ای به نام صدایش می‌زدم و از او می‌پرسیدم كه شب را چگونه به‌سر آورده است. و بدین ترتیب می‌بینید كه پیر‌مرد برای آن‌كه پی برد كه هر شب، درست در نیمه شب هنگامی‌كه او در خواب بود من به او سر می‌زدم به بصیرتی بس عمیق نیاز داشت.
شب هشتم بیش از شب‌های پیش هنگام باز كردن در احتیاط كردم. آن شب دست من از عقربه‌ی دقیقه شمار ساعت كند‌تر جلو می‌رفت. پیش از آن شب دامنه قدرت و فراست خود را تا این حد درك نكرده بودم. به زحمت می‌توانستم احساس پیروزی خود را مهار كنم. شگفتا كه من آن‌جا باشم، در را اندك، اندك بگشایم و او حتی به خواب هم كردار و پندار نهان مرا نبیند. از این پوزخندی زدم؛ چه بسا صدای مرا شنید، چون ناگهان در بستر جنبید، تو گویی در خواب حیرت كرده است. شاید فكر كنید كه من پس رفتم، اما خیر. اتاق پیرمرد از ظلمت ضخیمی‌مثل قیر سیاه بود، زیرا كركره‌ها را از ترس دزد محكم بسته بود، و بدین ترتیب می‌دانستم كه او نمی‌تواند درز در را ببیند و من در را همچنان به آرامی ‌یواش، یواش می‌گشودم.
سرم داخل اتاق بود و نزدیك بود پرده از روی فانوس كنار زنم كه انگشتم روی چفت فلزی فانوس لغزید و پیر مرد از جا پرید و فریاد زد: «كیست»
من خاموش ماندم و هیچ نگفتم. یك ساعت تمام كمترین حركتی نكردم و در طول این مدت صدای پس افتادن او را به روی رختخواب نشنیدم. هنوز نیم خیز در بستر نشسته بود و گوش می‌داد، همان‌گونه كه من شب از پس شب به اشباحی كه درون دیوار ساعت مرگ كسی را انتظار می‌كشند گوش داده‌ام.
حال ناله ضعیفی شنیدم و دانستم كه آن، ناله‌ی دهشتی مرگ‌زاست. ناله درد و اندوه نبود- خیر، خیر، صوت ضعیف و خفه‌ای بود كه از ژرفنا‌ی روح آدمی‌به هنگام خوفی مهیب برون می‌آید. من آن صوت را خوب می‌شناختم. شب‌های بسیار درست در نیمه شب، در آن هنگامی‌كه تمام جهان به خواب رفته ‌است. آن صوت از سینه من بالا آمده و با پژواك ترسناك‌ش به هول و هراس من دامن زده است.
آری من آن صوت را خوب می‌شناختم. می‌دانستم پیرمرد چه می‌كشد، و دلم برایش می‌سوخت، هرچند كه در دل پوزخند می‌زدم.
می‌دانستم كه او از همان نخستین لحظه شنیدن آن صدای ضعیف همان وقت كه در رختخواب تكان خورده بود، كوشیده است ترس خود را بی مورد بداند اما نتوانسته بود. یك‌ریز در دل تكرار كرده بود: «چیزی نیست جز صدای باد در دود‌كش – موشی است كه در كف اتاق خزیده است» آری كوشیده بود با این تخیلات خود را دل‌گرم كند. افسوس كه به عبث، تماما به عبث؛ زیرا عفریت مرگ با سایه سیاهش از پیش به او نزدیك شده و آن شكار را در برگرفته بود و تاثیر ماتم‌زای آن سایه ناپیدا سبب شده بود كه او، هرچند نه چیزی می‌دید و نه چیزی می‌شنید، حضور مرا در اتاق حس كند.
پس از آن كه بسیار صبورانه مدتی دراز منتظر ماندم و صدای دراز كشیدن او را به روی تختخواب نشنیدم، بر آن شدم كه شكافی كوچك، بسیار كوچك، در پوشش فانوس باز كنم. بدین ترتیب بازش كردم – نمی‌توانید تصور كنید كه تا چه حد بی سرو صدا و آهسته– تا آن‌كه سرانجام باریكه‌ی بی‌رمقی از نور، مانند تك رشته‌ای از تار عنكبوت از شكاف فانوس شلیك شد و درست به روی چشم كركسی افتاد.
باز بود- باز، تماما باز- و من همچنان‌كه به آن زل زده بودم سخت برآشفته شدم. با وضوح كامل می‌دیدمش ـ آبی مات با پرده‌ی بسیار نازك نفرت انگیزی به روی آن كه مغز استخوانم را منجمد می‌كرد اما از چهره یا بدن پیرمرد چیز دیگری نمی‌دیدم زیرا گویی از روی غریزه خط نور را درست به روی آن نقطه‌ی لعنتی انداخته بودم.
آیا پیشتر به شما نگفته بودم كه آنچه شما دیوانگی می‌پندارید چیزی نیست جز تیز شدن بیش از حد حواس؟
حال می‌گویم كه در آن دم صدای كوتاه و خفته‌ی سریعی به گوشم رسید، همچون صدای ساعتی كه آن را لای پنبه پیچیده باشند. آن صدا را هم خوب می‌شناختم. صدای ضربان قلب پیرمرد بود. آن صدا بر غیظ من افزود، همان‌گونه كه آوای طبل بر تهور سرباز می‌افزاید.
با این حال خویشتنداری كردم و جم نخوردم. نفسم را در سینه حبس كرده بودم. فانوس را كمترین تكانی نمی‌دادم. كوشیدم خط نور را روی آن چشم ثابت نگاه دارم. از سوی دیگر صدای گریه آن قلب دما دم شدت می‌گرفت. لحظه به لحظه تندتر و تندتر و بلندتر و بلندتر می‌شد. وحشت پیرمرد قطعا از حد بیرون بود.
لابد به یاد دارید كه پیشتر به شما گفته بودم كه من عصبی هستم. به راستی نیز من سخت عصبی هستم.
اكنون در دل شب در سكوت خوفناك آن خانه قدیمی ‌آن صدای غریب، دهشت بی‌لجامی ‌در من بر‌انگیخته بود. با این حال باز هم چند دقیقه خویشتنداری كردم و از جا نجنبیدم. اما صدای تپش قلب هم‌چنان بلندتر و بلندتر می‌شد. فكر كردم آن قلب هر آن ممكن است بتركد. و حال، اضطراب دیگری بر من چیره شد: چه بسا همسایه‌ها آن صدا را بشوند.
اجل پیرمرد فرا رسیده بود. با فریادی بلند پرده از روی فانوس بركشیدم و به درون اتاق رفتم. پیرمرد یك‌بار جیغ كشید، فقط یك بار، در چشم به هم زدنی او را به روی كف اتاق كشاندم و تختخواب سنگین را به روی او غلتاندم. آنگاه از این‌كه این قسمت از كار را تمام كرده بودم شاد‌مانه لبخند زدم. اما تا دقایقی بسیار آن قلب هم‌چنان با صدای خفه‌ای می‌تپید. از این بابت نگران نبودم. این صدا نمی‌توانست به آن سوی دیوار نفوذ كند. سرانجام قلب از تپش باز‌ماند. پیرمرد مرده بود.
تختخواب را كنار زدم و جسم را وارسی كردم. آری، سنگ شده بود، مثل سنگ مرده بود. دستم را روی قلبش گذاشتم و چندین دقیقه همانجا نگاه داشتم. ضربانی در میان نبود. پیرمرد چون سنگ مرده بود. دیگر چشمش نمی‌توانست مرا بیازارد.
اگر هنوز هم می‌پندارید كه من دیوانه هستم، پس از این كه برایتان شرح دهم كه با چه محكم كاری و احتیاطی جسد را پنهان كردم، دیگر چنین پنداری نخواهید كرد. شب به سرعت می‌گذشت و من به سرعت اما خاموش دست به كار شدم. ابتدا جسد را قطعه قطعه كردم. سرش را و دست‌ها و پا‌هایش را بریدم.
آن‌گاه سه تخته از چوپ‌های كف اتاق را برداشتم و قطعات جسد را زیر تیر و تخته‌ها جا دادم. سپس تخته چوپ‌ها را چنان زیركانه و مكارانه سر جایشان گذاشتم كه چشم هیچ آدمی‌، حتی چشم او، نمی‌توانست چیز ناجوری ببیند. چیزی برای شستن در میان نبود، نه لكه‌ای و نه خونی، مطلقا هیچ چیز. احتیاط لازم را به خرج داده بودم. وان حمام ترتیب همه چیز را داده بود – توجه می‌فرمایید!
كارم را كه تمام كردم ساعت چهار صبح بود و هوا هنوز مانند نیمه شب تاریك. در همان دم كه زنگ ما ساعت چهار صبح را اعلام كرد، كسی به در ورودی خانه كوفت. سبكبال از پله‌ها پایین رفتم تا در را باز كنم. دیگر از چه بترسم؟
سه مرد وارد خانه شدند و با ادب تمام گفتند كه پلیسند. یكی از همسایه‌ها در دل شب صدای جیغی شنیده بود. اكنون بیم آن می‌رفت كه جنایتی رخ داده باشد. گزارش به كلانتری رسیده بود و آنان، یعنی پلیس‌ها مامور شده بودند كه خانه را تفتیش كنند.
من لبخند زدم – می‌بایست از چه بترسم؟ گفتم كه آن جیغ را خودم در خواب كشیده بودم. آن‌گاه به گفته‌ام افزودم كه پیرمرد در سفر به سر می‌برد. مفتش‌ها را به همه جای خانه بردم. دست آخر آنها را به اتاق پیرمرد بردم. طلا و جواهرش را نشان‌شان دادم. از فرط اطمینان صندلی به درون اتاق آوردم و از آنها خواستم كه خستگی در كنند و در همان حال خودم از فرط بی پروایی و مستی پیروزی، صندلی‌ام را درست روی همان نقطه‌ای گذاشتم كه زیر آن تكه پاره‌های جسد پیرمرد نهفته بود.
پلیس‌ها ابراز رضایت كردند. رفتار من متقاعدشان ساخته بود. راحت و آسوده بودم. نشستند از امور عادی و روزمره حرف زدند و من با خوشرویی به آنها پاسخ دادم. اما دیری نپایید كه حس كردم رنگم پریده است و دلم می‌خواست آنها هرچه زودتر بروند. سرم درد می‌كرد و انگار گوش‌هایم سوت می‌كشید. اما آنها هم‌چنان نشسته بودند و گپ می‌زدند. سوت توی گوش‌هایم را اكنون با وضوح بیشتری می‌شنیدم. صدا هم‌چنان ادامه یافت و دم به دم واضح‌تر شد. آزادانه و بیشتر حرف زدم بل‌كه خود را از شر این احساس برهانم. اما صدا ادامه یافت و مشخص‌تر شد، عاقبت دریافتم كه صدا از درون گوشم نیست.
شك ندارم كه در آن دم مثل گچ سفید شده بودم، اما روان‌تر از پیش و با صدایی بلند‌تر حرف می‌زدم. با این حال صدا شدت گرفت. از دستم چه بر می‌آمد. صدا كوتاه و سریع بود، همچون صدای ساعتی كه آن را لای پنبه پیچیده باشند. نفسم بر نمی‌آمد با این حال پاسبان‌ها آن صدا را نمی‌شنیدند. تندتر و محكم‌تر حرف زدم، اما صدا مستمرا افزایش یافت. چرا نمی‌رفتند؟ با گام‌های سنگین روی كف اتاق گام زدم، چنان‌كه گویی مشاهدات پلیس‌ها بر سر غیظم آورده است. اما صدا مستمرا افزون شد. خداوندا، از دستم چه كار بر‌می‌‌آمد.
دهانم كف كرد. ناسزا گفتم و نعره كشیدم. صندلی‌ام را تكان دادم و بر تخته چوپ‌های كف اتاق كشیدم، اما آن صدا از همه‌ی صداهای دیگر بلندتر و بلندتر شد، با این همه آن سه مرد لبخند زنان و با خرسندی تمام هم‌چنان گپ می‌زدند. آیا ممكن بود كه آن صدا را نشنوند؟ خیر، خیر حتما می‌شنیدند، شك كرده بودند، آنها فقط وحشت مرا به باد ریشخند گرفته بودند. اما هرچیز دیگری بهتر از این عذاب می‌بود. هرچیز دیگری قابل تحمل‌تر از این تمسخر می‌بود. دیگر آن لبخندهای‌ ریاكارانه را بر‌نمی‌تافتم. احساس می‌كردم كه یا باید فریاد بكشم و یا بمیرم.
و اینك....
فریاد برآوردم، « تزویر بس است، ناكس‌ها، من خود اعتراف می‌كنم، این تخته‌ها را بشكافید اینجا، اینجا، این تپش قلب نفرت‌انگیز اوست.»

دسترسی سریع