هنوز ده قدمی از سنگر دور نشده بودیم كه علی برگشت. تازه یادش افتاده بود كه چفیه اش را فراموش كرده از روی طناب بردارد. چفیه را انداخت دور گردنش . هنوز خیس بود و بوی نم می داد.راه افتادیم .....
نویسنده : عبدالله قهری
ـ یه لیوان چایی كه این همه ننه من غریبم نداره ؟؟؟!!!!
ـ یه جوری می گی یه لیوان چای كه انگار هیچی نبوده ... مرد حسابی ! آب جوش 100 درجه رو ریختی رو پام بعد می گی یه لیوان چایی بود؟!
محمود كه داشت سجاده اش را پهن می كرد جواب داد
ـ 100 درجه نه 200 درجه ... ته تهش بیست و دو سه درجه ... اونم آخرش
بعد قامت بست .
ـ الله اكبر
ابراهیم پاچه شلوارش رو باد باد می كرد
ـ روتو برم ... یه وجب قد یه گز رو
ابراهیم همیشه شلوغش می كرد .نزده می رقصید ؛ وای به حال اینكه كسی برایش دار و تنبك در می آورد. زیر لب داشت غرولند می كرد.عباس هنوز كنار سفره داشت غذا می خورد؛زیادی توی خوردن حوصله داشت. ابراهیم رو كرد به علی كه گوشه سنگر تكیه داده بود و سرش توی قرآن كوچك جیبی اش بود.
ـ بچه تو چند سالته ؟
علی آرام سرش را از توی قرآن بالا آورد و لبخند زد
ـ 16 سال و 8 ماه و 4 روز
ـ ساعت و ثانیه اش رو هم می گفتی كه همچین رند بشه ...
علی فقط لبخند زد . همیشه كم حرف بود و آرام . ابراهیم خواست ادامه بدهد كه مجید یك دفعه پرید وسط سنگر.
ـ چفیه كنار سنگر ماله كیه ؟
ـ مال من
علی نیم خیز شد كه مجید با دست اشاره كرد كه بنشیند.
ـ بشین ... گره اش زدم به طناب ... طوفان هم دیگه تكونش نمی ده
مجید همیشه آخر همه می رسید. البته برایش توفیری نمی كرد؛ برای ما هم بهتر بود كه دیر برسد . نشست پای سفره و توی یك چشم برهم زدن همه ی دار و ندار سفره را چپو كرد. رو به علی گفتم
ـ بچه تو كه حافظ كل قرآنی چرا قرآن رو از رو می خونی ... ما كه فقط حمد و سوره رو بلدیم همچی بلغور می كنیم كه همه فكر كنن كه كل قرآن رو حفظیم.
علی داشت از این كه نگاه به قرآن چقدر ثواب دارد و سوی چشم آدم را زیاد می كند حرف می زد كه حاجی علی پتوی نیم دار در سنگر را زد كنار .
ـ جعفر! یا علی ... بگو بچه ها حركت كننند
نیازی نبود چیزی بگم بچه ها همه شنیدند و وسایلشان را برداشتند و زدند بیرون . مجید سفره خالی را گذاشت گوشه سنگر. منم وسایلم را جمع كردم و بلند شدم . علی ایستاده بود دم در سنگر ؛ همیشه به احترام بچه ها نفر آخر بیرون می رفت.زدم بیرون . زمین خیس بود از باران تازه قطع شده.
ـ چفیه ام
هنوز ده قدمی از سنگر دور نشده بودیم كه علی برگشت. تازه یادش افتاده بود كه چفیه اش را فراموش كرده از روی طناب بردارد. چفیه را انداخت دور گردنش . هنوز خیس بود و بوی نم می داد.راه افتادیم .
شبی بی مهتاب . ظلمات ظلمات بود . خوب بود بیخ گوش دشمن بودیم و اونا ما را نمی دیدند.اما بدبختی اینجا بود كه ما هم جایی را نمی دیدیم و این كار را برای ما سخت می كرد.
زمین از بارون تازه قطـــع شده خیس بود و گل آلـــود . ابراهیــــم با هیكل گنده اش سخت راه می رفت و یك ریز غــــرولند مـی كرد.عباس و محمود با هم آرام حرف می زدند. مجید توی جیب هایش دنبال چیزی می گشت كه پیدا نمی كرد.
حاجی علی در مسیر از مهم بودن معبر می گفت.
ـ مراقب باشین گه نزنین به همه چی ... این معبر خیلی مهمه ... بیخ گوش دشمنیم ... كوچكترین سرو صدا ،یا یه حركت اضافه ؛ تموم آتیش دشمن رو آوار می كنه سرمون ... خودمون به جهنم ... تموم بچه ها قتل عام می شن و عملیات هم لو می ره ... خوب حواستون جمع سیم های ضامن منور ها باشه ... یه منور در بره فاتحه همون خوندس... شیر فهم شد؟؟؟!!!
همه سر تكون دادیم . همه حاجی علی رو دوست داشتند.كسی چیزی ازش به دل نمی گرفت.
زمین گل بود و راه رفتن سخت . علی جلوتر می رفت . سبك بود و پایش تو گل گیر نمی كرد.باد موها و چفیه اش را می رقصاند.
ـ جعفر بیفت جلو
حاجی علی گفت. آخر من از همه قدیمی تر بودم و كارم را خوب می دونستم.در یك كلام كار بلد بودم .دیگه رسیده بودیم و كار شروع شده بود. نشستیم روی زمین و سر نیزه ها رفتند توی خاك .
امشب كارمان سخت تر از همیشه بود . بیخ گوش دشمن كار خیلی سخت بود حالا كاری به اینها نداریم كه هوا ظلمات بود و زمین هم گل آلود.سرنیزه خورد به مین .آرام دورش را خالی كردم .مین را آوردم بیرون و خرجش را باز كردم و انداختم توی كوله پشتی .نفس حبس شده ام را دادم بیرون.
كشیدم جلوتر؛ سردی سیم را از روی لباس حس كردم .تمام تنم یخ كرد. گه زدم به همه چیز. سیم ضامن منور بود . الان صدای فیشه منور بلند می شد و آسمان می شد عینهو روز وسه شماره آتش دشمن آوار می شد سرمان.چشمم را بستم و منتظر شدم .اما هیچ خبری نشد. خوشحال شدم.خدا را شكر منور عمل نكرده بود.سرم را چرخاندم سمت منور. تمام تنم عرق كرد؛ دنیا روی سرم خراب شد.علی 16 سال و 8 ماه 4 روزه پریده بود روی منور.چشهایم سیاهی رفت.منور 3000 درجه حرارت داشت ؛ علی داشت می سوخت . ولی تمام فداكاریش هم دردی را دوا نمی كرد؛ داد و بیداد علی از سوختن با 3000 درجه حرارت منور، دشمن را خبر دار می كرد و آتیش باران می شدیم .تنم سرد بود؛ عرق كرده بودم ؛ انگار گوشهایم كر شده بودند؛ چیزی نمی شنیدم؛ صدایی از علی در نمی آمد.سرم را چرخاندم سمت علی. علی دو سوم چفیه اش را چپانده بود توی حلقش تا صدایش در نیاید.
چشهایش خیره بود به من و خیس از اشك های جاری نشده . قرآن كوچك جیبی اش افتاده بود جلوی صورتش. گل پاشیده شده روی صورتش شبیه ریشی بود كه نداشت.تمام تنم داغ شده بود. چشهایم را بستم. نفسم بالا نمی آمد.