شب عروسی پرسیدی: چه كسی را بیشتر از همه دوست داری؟ و من با افتخار گفتم: تو را و تو شتاب زده و با التماس گفتی: نه، نه، امام را دوست داشته باش. خوش غیرت، تو خوب می دانستی عواطف مرا به كجا بند كنی.
نویسنده : زهرا علوی
بیل میكانیكی پی در پی چنگ بر زمین می زند. صدای شكستن استخوان هایت را كه شنیدم، حال خود را نفهمیدم فقط توانستم به راننده اشاره كنم كه پنجه ی بیل را نگه دارد.
زانو زدم و با دست جمجمه ات را بیرون كشیدم. سوراخی بر پیشانی داشتی. در گودی چشم هایت به دنبال چه بودم، نمی دانم؟ اما سرب زنگ زده ای را كه در مغزت جا مانده بود، یافتم.
داماد یك شبه بودی؛ پلاكت این را می گفت. مشخصاتت را كاویدم، كتاب دعایت پوسیده بود، اما عكس پرس شده ای از امام كه در پشت آن نوشته بودی: " روح منی خمینی "، سالم سالم بود.
به اطرافم نگاهی كردم. زنان و دختران همسفرم هر یك حالی داشتند. من هم در فاصله ای دور از دیگران و در پشت تلّی از خاك با جمجمه پیشانی سوراخ شده ات خلوت كردم. حالا من بودم و تو، دست بردم و خاك گونه هایت را ستردم. اما گودال چشم هایت پر از خاك بود و تلاش من بی فایده بود.
راستی یك دفعه كجا گذاشتی رفتی؟ نگفتی عروس جوانت از تماشای تو هنوز سیر نشده؟ نگفتی دختر مردم را این طور چشم به راه نمی گذارند؟ یك سال؟ دو سال؟ پنج سال؟ در همان شبی كه تو داماد بودی، رو به من كردی و گفتی: « بیا از خدا تشكر كنیم » و مگر سر از سجده برمی داشتی؟ آن قدر سر به مهر ماندی كه عروس، خجالت را كنار گذاشت و با شانه ی كوچكت موهایت را شانه زد.
او لب به خنده ای نمكین داشت و تو سر به مهر، می گریستی آخر آقا پسر دامادی گفته اند، عروسی گفته اند. سرت را كه بالا آوردی، عروس جوان از تبسم وا ماند. چشم های تو قرمز بود و صورتت خیس. خجالت هم خوب چیزی است. خجالت كشیدی و صورتت را برگرداندی؛ دختر مردم كه سنگ نیست. او هم دل دارد؛ او هم معنی اشك های تو را می فهمد، او هم می شكند.
عجب شبی بود آن شب! زن و شوهر یك شبه! خوب پس این طور دختر مردم را به زنی می گیری و خودت می روی. این است رسم شراكت در زندگی! عیب ندارد. مسأله ای نیست. نگران نباش. عروس جوان غصه اش این است كه چهره ی تو را دارد از یاد می برد دو بار كه شما را بیش تر ندیده؟
ببین خودت را به چه روز انداخته ای. پیشانیت سوراخ شده؛ درست همان جایی كه اثر سجده بر آن بود. دختر مردم از همه قد و بالای تو چشمش به همین جا بود. البته دروغ نگفته باشم چشم های سیاهت بیش تر از لب هایت حرف می زد. شرمگین و طوفانی.
صبح كه شد، بلند شدی برای نماز صدا زدی: خانم، فاطمه خانم! ... و حالا دختر مردم ده سال است كه با این دو كلمه دارد زندگی می كند. پسر كوچكت هر چه می گوید از بابا بگو، همین دو كلمه در گوشش زنگ می زند: « خانم، فاطمه خانم » باشد آقا مهدی، باشد دست دختر مردم را می گیری و به خانه می بری و یك روز بعد پا می شوی كه بچه ها دارند می روند ما هم باید برویم. برو كسی كه جلویت را نگرفته، برو.
همسر یك روزه ات این قدر فهمش می رسد كه خودش تو را از زیر قرآن رد كند و یك جعبه از شیرینی های عروسی را به دستت بدهد.
پس این طور تیر به پیشانیت خورده؟ حتماً همان شبی بوده كه من از هول خوابی كه دیده بودم، از جا پریدم. خواب دیدم می خواهند مرا دو شقه كنند؛ تو آمدی و وساطت كردی. گفتند نمی شود. گفتی: مرا به جای او شقه كنید. گفتند: به یك شرط و بعد ساتوری به دست من دادند تا تو را دو شقه كنم. یعنی چه؟ تعبیر این خواب چیست؟ یعنی من باعث این هجرانم یا تو كه آمدی به وساطت و آن حادثه را از من دریغ داشتی؟
قسمت این بود كه در این جا، در طلائیه، چشمم به جمالت روشن شود. حالا دیگر باید به همه ی دوستان و آشنایان چشم روشنی بدهم. خانم، فاطمه خانم، با من حرف بزن، اسم مرا صدا بزن. دوست دارم وقتی غیرتی می شودی و از امام صحبت می كنی، به چشم هایت نگاه كنم.
شب عروسی پرسیدی: چه كسی را بیشتر از همه دوست داری؟ و من با افتخار گفتم: تو را و تو شتاب زده و با التماس گفتی: نه، نه، امام را دوست داشته باش. خوش غیرت، تو خوب می دانستی عواطف مرا به كجا بند كنی.
دوست دارم حالا بپرسی چه كسی را بیش از همه دوست دارم. بپرس، اول بگذار صورتت را با گلاب بشویم. نگاه كن. این گلاب را مادرت داده كه سنگ مزار شهدای هویزه را با آن بشویم. عجب قسمتی یك راست آمدیم طلائیه.
به این جا با این خانم ها كه نویسنده اند و آمده اند با تماشای این جور جاها مطلب بنویسند. دست از سرم برنمی داشتند، حرف دلم را كه برایشان نگفتم، حرف دلم به تو تعلق دارد؛ مختص توست.
دلم خیلی گرفته، غصه ناكم. خوب این هم جمجمه ی همسر بیست و یك ساله ام. با سوراخی در پیشانی. ببین چه تر و تمیز شده ای؟ ما را هم فراموش نكن.