داستان فرهنگ : « دختر هویزه » اثر ی از اكبر صحرایی « دختر هویزه»

ابتدا سرباز كوتاه قد عقب سوار شد و بعد زندانی و آخر كار سرباز قد بلند. گروهبان هم رفت و كنار راننده جلو سوار شد. كلاه آهنی اش را برداشت. عرق پیشانی اش را گرفت و گفت:
ـ حركت كن!

1396/07/02
|
16:09

نویسنده: اكبر صحرایی
برگرفته از سایت موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
« دختر هویزه»

ظهر گروهبان چاق عراقی كلت مگارف روسی را برداشت. بالای روپوش آن را گرفت. عقب و جلو كرد و چكاند. خشاب را توی جان اسلحه جا زد و به كمر پرُ چربی اش زد. بادی توی غبغبه انداخت.
ـ اسلحه تون رو بردارید بیاید!
دو سرباز پشت سرش راه افتادند تا رسید به سنگر فرماندهی. گروهبان داخل شد و با سربازی كه موهای آشفته و صورتی محو داشت و دست هایش را از پشت با سیم تلفن صحرایی بسته بودند، بیرون آمد. گروهبان رو كرد به نگاه پرسان دو سرباز و گفت:
چیه؟! خائنه...دلش رو دارید این قاتل رو به درك بفرستید؟
گروهبان به صورت سرباز زندانی خیره شد. چهره ی آرام سرباز نشان نمی داد كه خود را باخته باشد. لبخندی زد...ستوان عراقی مست و عربدكشان خیره می شود به مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان متروكه ی شهر هویزه. و سربازها كه مقابل آن ها آماده آتش هستند. ستوان لت و لو می رود و خود را می رساند به دختر جوان و مادر هویزه ی كه گوشه ای میدان از ترس كز كرده اند و می لرزند. ستوان خنده ی شیطانی می زند و دست دختر را می گیرد و او را از مادرش جدا می كند و به طرف خانه ای می كشاند. دخترك جیغ می كشد. زجه می زند و كمك می خواهد اما از مردهای بسته شده به تیرهای چوبی میدان شهر و التماس های مادر هم كاری ساخته نیست! عرق سردی روی تن سرباز می نشیند و التماس و قسم ها و جیغ دختر و مادر كه به زبان عربی است، درون او را می خورد. كنار او سرباز دیگری هم رنگش سرخ شده و از شدت عصبانیت می لرزد! در خانه بسته می شود و جیغ دختر قطع می شود! بغض مثل خار بیخ گلوی سرباز را می گیرد و می خواهد از درون منفجر شود و بالا بیاورد!
جیپ نظامی از راه رسید و جلو پای آن ها ترمز زد. گروهبان، سرباز زندانی را هل داد طرف دو سرباز.
ـ سوارشید! مواظبش باشید!
ابتدا سرباز كوتاه قد عقب سوار شد و بعد زندانی و آخر كار سرباز قد بلند. گروهبان هم رفت و كنار راننده جلو سوار شد. كلاه آهنی اش را برداشت. عرق پیشانی اش را گرفت و گفت:
ـ حركت كن!
جیپ زور زد و خط جبهه را دور زد به طرف شهر متروكه هویزه. خمپاره ای كنار جاده زمین خورد و همه غیر از سرباز زندانی، سر خم كردند! زندانی به چشم های سرباز قد بلند، زُل زد و گفت:
ـ آب!
گروهبان سر بزرگش را برگرداند به عقب و با چشم های سیاه و درشت خیره شد به زندانی. او هم براق شد به چشم های گروهبان...آنی در خانه باز می شود و مقابل چشم های متعجب عراقی ها و مردم اسیر شهر، دختر جوان با دست و بدنی خونی بیرون می آید. در حالی كه داخل دست راستش سر بریده ی ستوان و در دست چپش سر نیزه دارد. دختر سر را پرتاب می كند كف میدان و فرار می كند! سربازها از شوك كه خارج می شوند دختر را دستگیر می كنند.
سرباز قد بلند قمقمه آب را از غلاف دور كمر بیرون آورد و به سرباز زندانی داد. قمقمه را به دهان چسباند، سرش را بالا گرفت. چیزی زمزمه كرد. و آب خورد. سیبك حلقومش با هر جرعه ی آبی كه قورت می داد، بیرون می زد. با آرامش آب را خورد. انگار كه سرنوشت را پذیرفته بود. قمقمه را كه پس داد، لبخند سرباز قد بلند، آرامش او را بیشتر كرد. خیره شد به تپه های شنی اطراف و بعد به آسمان. انگار می خواست از آخرین فرصت های زندگی اش استفاده كند...سرهنگ فرمانده تیپ سوار بر ماشین جیپ از راه می رسد. با دیدن بدن بی سر ستوان، دیوانه می شود و دستور می دهد روی بدن دختر جوان بنزین بریزند. كبریت روشن می كند و با خشم و خنده شعله ی كبریت را به دختر هویزه نزدیك و دور می كند. كاری كه بیشتر به بازی شیطان شباهت داشت و زجركش كردن دختر! سرباز تصور نمی كرد سرهنگی كه بعد از اشغال شهر بارها برای مردم عرب زبان نطق كرده بود: ما به دستور قائد اعظم صدام حسین برای نجات خلق عرب آمده ایم، جلو چشم مردم عرب زبان شهر و سربازها دختر را آتش بزند.
صدای گرومپ! بلند شد و گلوله ی خمپاره ای جاده را سوراخ كرد. ماشین روی جاده شنی كه روغن سوخته سیاهش كرده بود، به چپ و راست كشیده شد. روی جاده حفره های دود زده دیده می شد. كنار جاده تانك سوخته ایی به چشم خورد كه برجكش پریده بود!
جیپ وارد شهر خالی از سكنه ای شد كه با تصرف و پیشروی تانك هایی عراقی، چیزی از آن باقی نمانده بود!! نگاه سرباز زندانی رفت به سقف و دیوارهای تنبیده ی خانه و مغازه ها، تكه های قلوه كن آسفالت خیابان ها، درخت های شقه شده و بالاخره درهای آهنی مغازه های كه موج انفجار آن ها را درهم پیچانده بود! گروهبان لب خنباند و نیشخند زد.
ـ مرگ تو، عبرتی می شود برای سایر خائنین به وطن!
ماشین كنار میدان شهر ایستاد. میدان درست میان خانه های خراب و متروكه قرار داشت. تعداد زیادی تیر چوبی سقف خانه ها، وسط میدان، عمود كوبیده شده بود. از دور صدای توپخانه می آمد. گروهبان از جیپ پیاده شد و قدم زد. وقتی رسید به گاو باد كرده ای كنار میدان كه تركش و تیر از او هم نگذشته بود، لگدی به لاشه گاو زد. از بوی مشمئز كننده ی لاشه دماغش را گرفت.
گروهبان دوباره به ماشین نزدیك شد. آدامسی از جیب بیرون آورد. داخل دهان گذاشت و جوید. سرباز زندانی را به سمت تیرهای چوبی میدان بردند. روی چوب ها جای تیر بود و لك های خشك شده ی خون مردهای دست بسته ی هویزه! سرباز زندانی به تیر چوب ها زُل زد...ذهنش هنوز درگیر قدرت دختر است كه چگونه ستوان را سر بریده كه جیغ، فریاد و زجه ی دختر به آسمان می رود. سر كه بالا می كند دختر هویزه، گلوله ی آتش شده و انگار شعله ای فروزان؛ گُر گرفته است. می چرخد و جیغ می كشد و به آن سو و این سو می دود! حالا مادر می دود و از ته دل فریادی می كشد كه زمین و زمان می لرزید. مادر مثل دیوانه ها سعی می كند با دست هایش دخترش را خاموش كند. سرباز هر چه انتظار می كشید تا زودتر جان از تن دختر بیرون رود و راحت شود، بی فایده است و نه آتش خاموش می شود و نه دختر تمام می كند. سرباز وقتی قاه قاه خنده ی سرهنگ را می بیند، اسلحه كلاش خود را مسلح می كند فریاد می زند و خود را به او می رساند و همه ی سی فشنگ خشاب خود را داخل تن سرهنگ خالی می كند!
گروهبان آدامس را تف كرد روی خاك، اشاره كرد به تیر چوبی و گفت:
ـ ببندید این خائن رو!
سرباز قد بلند با تانی جلو رفت. به چشم ها و صورت زندانی خیره شد. وقتی هیچ نشانه ای از ترس، پشیمانی و التماس ندید. لبخند زد. دست او را باز كرد. بدون تقلایی او را بردند و به تیر چوبی چسباندند. خواستتند دستش را مثل مردهای هویزه از پشت به تیر چوبی ببندند، كه انگشتش را روی خاك گذاشت. انگار می خواست چیزی بنویسد. انگشت را توی خاك چرخاند كه:
ـ اشهدا ان...
اما پوتین گروهبان انگشت دست سرباز زندانی را با خاك یكی كرد.


دسترسی سریع