داستان فرهنگ: داستان كوتاه « سایه » از ادگار آلن پو «سایه»

سال، سال خوف و دهشت بود، سرشار از تأثراتی شكننده‌تر از دهشت و خوف، كه از برای آن بر پهنه‌ی خاك نامی نیست. چرا كه آیات و نشانه‌های بی‌شمار رخ نموده بود. و طاعون از همه سوی بال‌های سیاهش را بر پهنه‌ی خاك و گستره‌ی دریا گشوده بود.

1396/06/27
|
18:36

درباره نویسنده :
ادگار آلن پو ،نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهل آمریكا بود كه از او به عنوان پایه‌گذاران جنبش رمانتیك آمریكا یاد می‌شود. داستان‌های پو به خاطر رازآلود و ترسناك بودن مشهور شده‌اند. پو از اولین نویسندگان داستان كوتاه آمریكایی به حساب می‌آید و از او به عنوان مبدع داستان‌های كارآگاهی نیز یاد می‌شود. همچنین از نخستین افرادی بود كه از ژانر علمی‌تخیلی استفاده كرد. او اولین نویسنده مشهور آمریكایی بود كه سعی كرد تنها از راه نویسندگی مخارج زندگی‌اش را تأمین كند، كه به همین خاطر دچار مشكلات مالی در كار و زندگی‌اش شد.
( داستان كوتاه سایه را از این نویسنده آمریكایی به ترجمه ی احمد شاملو می خوانید.)
«سایه»
حقیقت این است كه شما- خوانندگان من!- هنوز در زمره‌ی زندگانید. اما، من كه می‌نویسم، از دیرباز به دیار ارواح عزیمت كرده‌ام. چرا كه بی گمان بسا چیزهایی عجیب پیش خواهد آمد و بسا چیزهای نهان آشكارخواهد شد. و بسا قرن‌ها كه خواهد گذشت، از آن پیش‌تر كه نوشته‌ها را آدمیان باز ببینند. و چندان كه این نوشته‌ها باز دیده شود، ای بسا كه پاره‌ای باور نكنند، و پاره‌ای بر آن به تردید بنگرند، و تنها مردمی اندك‌شمار در حروفی كه من به دستینه‌ی آهنین بر این الواح نقر می‌كنم انگیزه‌ی تفكری یابند.
سال، سال خوف و دهشت بود، سرشار از تأثراتی شكننده‌تر از دهشت و خوف، كه از برای آن بر پهنه‌ی خاك نامی نیست. چرا كه آیات و نشانه‌های بی‌شمار رخ نموده بود. و طاعون از همه سوی بال‌های سیاهش را بر پهنه‌ی خاك و گستره‌ی دریا گشوده بود.
دست كم آنان را كه بر احوال ستارگان آگاهی داشتند خبر بود كه در آسمان اشاراتی از شوربختی هست. و میان دیگران‌‌، برای من- اوآنوآس یونانی- مسلم بود كه در تكرار هر هفت صد و نود و چهار سال، یا به ورود در قوی اِایل، سیاره‌ی عطارد با چنبر سرخ زحل دهشت‌انگیز نزدیك می‌شود. و روح خاص آسمان‌ها قدرت خود را نه تنها بر حباب خاكی زمین، بلكه بر ارواح و افكار و اندیشه‌های انسانی تجلی می‌دهد.
ما در آن شب، هفت تن بودیم. در قصری بزرگ و محتشم، در شهری ظلمت‌زده كه پتوله ماییس خوانده می‌شد، گرد چند مینای .....سرخ كی یو جمع آمده بودیم. و اتاق ما جز دری بلند كه كوری نوس صنعت‌كار به زینت آن رنج بسیار برده، دستكاری بس نادرآفریده بود، منفذ دیگر نداشت. دری كه از درون بسته می‌شد.
هم بدین قرار، پرده‌ی سیاهی را كه این خانه‌ی مالخولیایی را محفوظ می‌داشت، راه نگاه ما را به قرص ماه و ستارگان حزن‌انگیز و جاده‌ی خالی بسته بود؛ اما راه را بر احساس پیش از وقوع فاجعه و خاطره‌ی فله‌اِوو را چنان به سهولت نتوانسته بست.
گرداگرد ما و در برِ ما چیزهایی بود كه نمی‌توانم به وضوع شرح كنم:
چیزهای روحی و مادی سنگینی طاقت‌شكنی در فضا،احساسی از خفقان، از دلواپسی و برتر از این‌ها همه، این دقیقه‌ی خوف‌انگیز زندگی كه مردم عصبی‌مزاج تحمل می‌كنند، در آن هنگام كه حواس مادی، همه ستم‌گرانه بیدار و زنده‌اند و نیروهای روانی، همه نیمه خواب و افسرده.
فشاری مرگ‌زا خُردمان می‌كرد؛ فشاری كه بی باكانه براعضای ما، بر اثاثه و هر چیز دیگری كه در خانه بود فرود می‌آمد، حتی بر میناها كه از آن می‌نوشیدیم. و درماندگی زجركشیده و كوفته می‌نمود همه چیز، به جز انوار این هفت چراغ آهنی كه مجلس باده‌نوشی ما را روشن می‌كرد.
از این چراغ‌ها كه پریده رنگ و تابان بر جای می‌سوخت رشته‌های دراز نورگسترده می‌شد. و در رویه‌ی صیقل خورده‌ی میز آبنوسی گرد كه در اطرافش نشسته بودیم و از تابش این انوار به آیینه مبدل می‌شد، هر یك از مهمانان، رنگ‌پریدگی چهره‌ی خود را و برق نگران ِ چشمان ِ اندوه‌زده‌ی دوستان را به تماشا نشست.
با این همه، ما به قهقهه‌های خویش جنجالی سخت برپا می‌كردیم، و به شیوه‌ی صرعیان به نشاط اندر بودیم، و ترانه‌های آناك ره یون را كه به حقیقت كلماتی درهم و آشفته بیش‌تر نبود به آواز می خواندیم، و به افراط می‌نوشیدیم هر چند كه سرخی شراب، در خاطر ما یادآور سرخی خون بود. چرا كه در خانه به جز ما، نفر هشتمی نیز بود زویی لوس ِ جوان، كه با قامت ِ كفن شده‌ی خویش فرشته و شیطان صحنه بود.
دریغا كه از شور و حرارت ما بهره‌ای نمی‌گرفت. چشم‌هایش كه مرگ، در آن جز نیمی از آتش ِ طاعون را فروننشانده بود چنان می‌نمود كه از نشاط ما به همان اندازه بهره گیرد كه، مردگان، به بهره گرفتن از شور و شادمانی آن كسانی كه مرگشان به انتظار نشسته است محقند!
اما هرچند كه من اِوآنوآس نگاه ِ خیره‌ی مرده را بر چهره‌ی خویش دوخته دیدم، به رنج، بر آن شدم كه تلخی حالت آن نگاه را درنیابم. و هم‌چنان كه به پافشاری در ژرفنای آبنوس تماشا می‌كردم، ترانه‌های «تیوسی» را زنگ‌دار و بلند، به آواز می‌خواندم.
لیكن آواز من‌، دیری نپایید كه فروكاست و به خاموشی گرایید. و طنین آن در سیاهی پرده‌های خانه فروپیچید و نرمك نرمك ضیف و نامتمایز و مبهم شد. خفه شد.
و هم در این هنگام، از عمق پرده‌های سیاهی كه طنین ترانه‌ها در آن می‌مرد، سایه‌ای نامشخص و تاریك سربرافراشت سایه‌ای كه در نظر مانند سایه‌ای بود كه ماه، به هنگام افول خویش از هیكلی انسانی نقش بتواند كرد.
اما این سایه، نه از آن انسانی بود، نه از آن خدایی یا وجود آشنای دیگری، لحظه‌ای در برابر پرده‌ها لرزید و سرانجام، مریی و راست بر زمینه‌ی در مذهب برجای ماند هرچند كه در این هنگام نیز، جز بی‌شكلی و ابهام نبود.
این سایه نه از آدمی بود، نه از خدایی، نه از خدایی یونانی، نه از خدایی كلدانی و نه از هیچ خدای مصری...
و سایه بر زمینه‌ی درِ بزرگ مذهب ایستاد و حركتی نكرد و حرفی به زبان نیاورد. بی هیچ جنبشی برجای ماند. و در، كه سایه بر زمینه‌ی آن در چشم می‌نشست،ـ اگر خطا نكنم درست در خلاف جهت پاهای زویی لوس ِ كفن پیچیده قرار داشت.
لیكن ما هفت تن كه سایه را به هنگام خروج از میان پرده‌ها دیدیم، تاب آن نداشتیم كه راست در آن نظر كنیم. چشم‌های خود را به زیر دوختیم و هم‌چنان در اعماق ِ آیینه‌ی آبنوس نگریستیم.
با این همه من اِوآنوآس دل به دریا زدم و به آوازی پست، از سایه، مسكنش را و نامش را پرسیدم. و سایه پاسخ داد:
"من سایه‌ام. و مسكنم دخمه‌های گورستان پتوله ماییس است، تنگ در تنگ ِ این دشت ِ ناهموار ِ دوزخی، كه كاریز ناپاك كارون (Charon) را در خویش می‌فشارد."
و ما، هر هفت، وحشت‌زده از جای‌های خویش برجستیم، و لرز لرزان و مبهوت برپای ماندیم. چرا كه طنین آواز سایه، نه طنین آواز یك تن، كه صدای كسان بی‌شمار بود. و این صدا، با گردش خود از هجایی به هجای دیگر، آهنگ‌شناس و آشنای سخن گفتن هزاران هزار یارگم‌شده را به گونه‌ای بس مبهم به گوش‌های ما باز می‌آورد.



دسترسی سریع