مارال، دختر جوان كرد، اسبش را به سوی زندان شهر میتازاند تا پدر و نامزدش، دلاور، را كه هر دو در حبساند ملاقات كند. شخصیتهای اصلی داستان همگی به هنگام دیدار مارال از زندان شهر و بازگشت به نزد عمهاش، بلقیس، معرفی میشوند....
رمان كلیدر اثری از محمود دولتآبادی، نویسنده معاصر است كه در سه هزار صفحه و ده جلد به چاپ رسیده و روایت زندگی یك خانواده كرد ایرانی است كه به سبزوار خراسان كوچانده شدهاند. داستان كلیدر كه متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است بین سالهای 1325 تا 1327 روی میدهد. كلیدر نام كوه و روستایی در شمال شرقی ایران است.
مارال، دختر جوان كرد، اسبش را به سوی زندان شهر میتازاند تا پدر و نامزدش، دلاور، را كه هر دو در حبساند ملاقات كند. شخصیتهای اصلی داستان همگی به هنگام دیدار مارال از زندان شهر و بازگشت به نزد عمهاش، بلقیس، معرفی میشوند....
(بخش هایی از رمان « كلیدر »را در زیر می خوانید .)
«كلیدر »
شب شكسته و سپیده بر دمیدن بود. نسیم پاك صبح و سبكپای صبح به تاو برخاسته و بوی خاك و كاه و پهن را برمیآشوبید. مارال كنار یال قره ایستاده بود و روی به پیرخالو داشت. پیرخالو كنار لنگۀ در كاروانسرا ایستاده بود و كلاهش را برای مارال باد میداد. مارال پای در ركاب كرد و برای میهماندار خود دستی برافراشت. قره به بیتابی بر سنگفرش خیابان بیهق سُم میكوبید. مارال لگام كشید و اسب را به آرامش واداشت. آرام. آرام.
خیابان خالی بیهق، این شاخیابان سبزوار، در گرگومیش پگاهی به رخوت، تن یله داده بود. به یك چشمگردان از دروازۀ باختر، دروازه عراق، تا دروازۀ خاور، دروازه نیشابورش را میشد برانداز كرد، بر گلدستۀ امامزاده یحیا، مؤذن بانگ رها كرده بود. بانگی ناخوشاهنگ. با اینهمه در روز میگشود. در مسجد جامع چارطاق باز بود و در عبوری گریزان هم میشد صحن گستردهاش را به یك نظر دید. سایههایی اینسوی و آنسوی پراكنده بودند. در نماز و در وضو. از گلدستۀ مسجد جامع نیز بانگ اذان بلند بود. چپ خیابان ، آنسو ترك، نظمیه بود. مارال به درش هم نظر نكرد. حسرت بیهوده! گو گم شود این دریغ. گذشت.
حال در پامنار بود. كنار مسجد پامنار. از منارۀ پامنار هم بانگ اذان بلند بود. بانگ در بانگ. نه همین، كه از دورترین جایهای شهر، از هر كوی و برزن بانگ اذان برمیآمد. اذان. اذان. شهر در زیر چتری از ولولۀ اذانیان در خواب بود. كنار در مسجد پامنار، چیزی مانده به كوی نقابشك، سبزیفروش، تختههای رودری دكان را برمیداشت. چسبیده به سبزیفروش، تنور دكان نانوایی گدازان بود. مارال اسب به پیادهرو راند و كنار دكان ایستاد. سكهای از جیب جلیقه بهدر آورد و نانی ستاند. نان را در خورجین جای داد و به راه خود رفت.
زیر آسمانی كه دمادم تهی و تهیتر از ستاره میشد، مارال استوار بر اسب نشسته و لگام را میكشید. صدای سم بر سنگفرش صبح خالی خیابان، بازتابی انگیزاننده داشت. قرهآت را همین به بیتابی میكشانید. گردن میتاباند، سر بالا میانداخت و مست ازجو صبح، سُمدستها را فزون از اندازه فراز میآورد و بر سنگفرش میكوفت. بیتاب بود. گردن غُراب نگاهداشته بود و در هر حركتی یال میتكاند ، و با هر گام سینۀ فراخش گشاده و بسته میشد. ناآرام تاختن . اما مارال، همسان همۀ ایلیانی كه به خرید و فروش، یا به درمان و گشتوگذار پای به شهر میگذاشتند ملاحظۀ مردم را داشت. این خوی مردم بیابان شده بود. پاس داشتن مردم شهر آرایهای بود بر چهره و رفتار بیابانگردهای ما. پدران از تبار خویش آموخته بودند تا به فرزندان خود چنین بگویند:«ما محتاج اهالی هستیم. از آنها برای خودمان دشمن نتراشیم.» این پند آویزۀ گوش هر ایلی بود كه شهر را باید از دشتهای دست گسترده و تا به افق دامن كشیده، تمیز داد. در پس این پند بیمی دیرینه نهفته بود. چرا كه شهر همواره در جان ایلیاتی با حاكم و نظمیه و عدلیه و همۀ قدرت معنا میشده است. در شهر میباید دست به عصا راه رفت. آرام و سربراه. شهر، خانۀ تاجر و دوستاقبان است. گنجینهای با هزار چشم پنهان. در هر پناه و پسهاش چشم و گوشی كمین دارد. در شهر نمیباید به كاریت كاری باشد. تو هرچه باشی بیگانهای. از این گذشته؛ جایی، چیزی، وضعی را نمیشناسی. نمیشناسی. این خود از همه بدتر. كوری و راه به جایی نمیبری. بجایش، دیگران همۀ سوراخ سمبههایش را میشناسند. سرت را بچرخانی تا زیر گوشهایت كلاه گذاشتهاند. پس آرام به شهر رو، آرام و بیهایوهوی كارت را انجام بده، و به همانگونه بازگرد. آرام و خاموش. از دروازه كه به در آمدی لگام رها كن، همۀ بیابان و كوه و كویر از آن توست. بتازان.
نوانخانه. این آخرین خانۀ شهر بود. جای گدایان و بیكارگان علیل. كوران و كران و درماندگان؛ بدانی ندانی، جذامیان. كنار دروازۀ نیشابور. دروازهای روی در راه نیشابور. دروازهای نیمه ویرانه، با دری به هم درشكسته، نشسته در بارویی پیر. بارویی كهن. یادگار سالهای دیرین. سالهای هجومهای آشكار. سالهای پرصدای چكاچاك. روزگاران كمند و نیزه و شمشیر. روزگارفلاخن و خرگاه و شیهۀ اسبان. فصلهای غریو وحشیانه و هجوم. هجوم چشم دریدگان بیپروا. گزند دیدۀ باران و باد و سرناخن مردمان. مردمان را بارو به چه كار؟ باروبانان بیگنجینه! در كار فرو ریختن بود . این باروی پیر. شانههایش ساییده شده و سینهاش چاك برداشته بود. اسكلتی خشكیده. در پاهایش مردم گربهروهایی كُلیده بودند. سوراخهایی به بیرون شهر. روزنهایی به آمد و شد آزاد. فرا رفتن از بند خشك دروازههای رسمی.
دروازهبان پیر، خوابآشفته و بیزار، با دشنامی زیر دندان، در بر سوار گشود:
- شما كردها! شما كردها! امان، امان. روز و شب نمیشناسید!
مارال ، پشت دروازه بود. كنار مزار پرتافتادۀ حاج ملاهادی. پیر خدا. همال باروی ریزان. مارال جوان از گورستان گذشت. كوچباغ. عطر برگهای تاك و به. چارواداران از دیههای دور و نزدیك رو به شهر میآمدند. نیمه شب بار كرده بودند. چی بار كرده بودند؟ بار و سوار و چارپایان در غبار سمها پوشیده بودند. مارال، همچنان لگام قرهآت نگاه داشته بود. گردن زیبای اسب در مهار لگام كمانه برداشته و دستهایش پیشتر از پوزۀ پیش میرفت. از میان بیلۀ چارپایان كه به دررفت، مارال لگام رها كرد و قاچ زین در چنگ گرفت. رمش نرم تازیانه بر هوای كپل. قره به رقص آمد. پرواز هموار اسب. مارال بر باد نشسته بود. سبك. تهی از وزن. فراتاخت بیپروا. این نه از شتاب مارال برای رسیدن، كه از گسیختن و رهایی نیروهای مهارشدۀ زیر پوست قره بود. اسب در خود نمیگنجید. خوب خورده و خوب خفتیده. خوب غلتیده و خوب لمیده. پس، رفتنش رها شدن تیری است از چلۀ كمان، و شتابش غریوی است كه از سینۀ عاشقی بهدر جهیده باشد. اما مارال را دل عاشقانه تاختن نبود. چه اندوه كهنهای دل و جانش را به خمودی میخواند. هرچه او گریزانتر، اندوه سمجتر. دهنه را كشید. قره پای آرام كرد و خط غبار دنبالسر آرامآرام فرو نشست و تن مارال از تكان و جنبش بازماند. تسمۀ لگام بر قاچ زین پیچاند، بال سربند خود را كه در باد كشانده شده بود، از روی پشت به روی سینه كشید و دست به خورجین برد تا لقمه نانی بردارد و در دهان بگیرد....