بینوایان تصویر راستین سیمای مردم فرانسه در قرن نوزدهم است چهره ی چند قهرمان در بینوایان برجسته تر ترسیم شدهاست از جملهٔ آن ژان والژان. او مرد میانسال خسته روانی است با نیم تنهٔ كهنه و شلواری وصله دار ...
درباره ی نویسنده : ویكتور هوگو، شاعر، نمایشنامه و رماننویس فرانسوی در قرن نوزدهم (1885 ـ 1802) یكی از مشهورترین داستاننویسان رمانتیك این قرن است.پدر وی از فرماندهان ارتش ناپلئون بود. ده ساله بود كه مادرش از پدرش طلاق گرفت. چند سال بعد با اینكه مادر هوگو میخواست او وكیل شود اما ویكتور دنبال نویسندگی رفت.هوگو با اینكه شاعر، نمایشنامهنویس و رماننویس بود، و در حدود پنجاه اثر از خود به یادگار گذاشت، اما شاید راز جاودانگیاش بیشتر به خاطر رمانهایش به ویژه بینوایان (1862) باشد.
این رمان كه انساندوستی و عشق به فقرا در آن موج میزند، به خاطر داستان گیرا، شخصیتهای گوناگون، صحنههای رنگارنگ و ارائة تصاویری واقعی از بیعدالتی و فقر شاید ـ به قول هوگو ـ تا وقتی فقر در جهان هست، هنوز میلیونها خواننده داشته باشد.
بینوایان تصویر راستین سیمای مردم فرانسه در قرن نوزدهم است چهره ی چند قهرمان در بینوایان برجسته تر ترسیم شدهاست از جملهٔ آن ژان والژان. او مرد میانسال خسته روانی است با نیم تنهٔ كهنه و شلواری وصله دار كه پس از گذراندن نوزده سال زندان با اعمال شاقه، پس از تمام شدن ایام محكومیت جایی برای رفتن ندارد و كسی پناهش نمیدهد حتی در لحظهای حاضر میشود به زندان باز گردد ولی راهش نمیدهند، در اوج در ماندگی و سیه روزی به خانه ی اسقفی پناه میبرد اسقف با خوشرویی و مهربانی از او پزیرایی میكند ولی این مهمان ناخوانده نیمه شب ظروف نقرهٔ اسقف را به سرقت میبرد. اما ساعتی بعد به دست ژاندارم دست گیر میشود.ولی بزرگ واری اسقف مسیر زندگی او را تغییر میدهد. ژان والژان در بیست و پنج سالگی اسیر پنجههای ستمگری شدهاست. او كه روستایی پاكدلی بوده بسبب سرقت یك قرص نان برای سیر كردن كودك گرسنهٔ خواهرش این همه زندان تحمل كرده.در نتیجه مهربانی و عاطفه برایش امر فراموش شده ایست. سر انجام نیك منشی یك مرد روحانی، درهای نیك بینی و خیر اندیشی را به روی او باز میكند و یكی از بزرگان روزگارش میشود كه باید تفصیلش را در متن كتاب خواند.
بخش هایی از رمان « بینوایان» اثر « ویكتور هوگو » را در زیر می خوانید .
« بینوایان»
در اكتبر سال 1815 هنگام غروب، مردی چهل ساله و تنومند، با سر و وضعی ژولیده و خاكآلود و توبره بر دوش وارد شهر «دین یه» شد. مرد كه لباسی زرد و مو و ریشهایی بلند داشت به شهرداری رفت و بیرون آمد و بعد به غذاخوریِ بهترین مسافرخانة شهر رفت و غذا و جایی برای خواب خواست.
صاحب مسافرخانه از او پرسید: "پول میدهید؟" مرد گفت: "بله پول دارم." اما صاحب مسافرخانه پسركی را به شهرداری فرستاد و وقتی پسرك برگشت، به مرد گفت نمیتواند به او غذا و جا بدهد چون میداند او كیست، نام او "ژانوالژان" است! ژانوالژان به صاحب مسافرخانه التماس كرد كه خسته و گرسنه است، اما فایدهای نداشت. این بود كه در خیابان اصلی به راه افتاد.
غمگین بود و احساس خفت میكرد. آن شب به كافة دیگری هم رفت، اما خبر ورود او در شهر پخش شده بود و كسی به او جا و غذا نمیداد. ژانوالژان حتی برای گذران شب به زندان شهر هم مراجعه كرد اما فایدهای نداشت. درِ یكی از خانهها را نیز زد اما صاحبخانه میخواست با تفنگ او را بكشد. این بود كه بالاخره بعد از پرسههای زیاد از خستگی روی نیمكتی سنگی دراز كشید. پیرزنی كه از كلیسا بیرون میآمد پرسید : چرا اینجا خوابیدی؟ ژانوالژان مشكلش را به او گفت. پیرزن به خانة كوچكی اشاره كرد و گفت : "برو درِ آن خانه را بزن."
درست قبل از اینكه ژانوالژان درِ خانة كوچك اسقف 85 سالة دینیه را بزند، خدمتكار اسقف سر میز غذا به خواهر اسقف گفت:"موقع خرید برای شام در شهر، از مردم شنیدم كه یك فراری خطرناك به شهر آمده. ممكن است اتفاق ناجوری بیفتد. درِ خانه هم همیشه باز است. اگر عالیجناب اجازه بدهند قفلساز را بیاورم به همة درها قفل بزنیم."
در همین موقع ژانوالژان در زد. اسقف گفت: "بفرمایید." درِ خانه چارتاق باز شد و ژانوالژان با نگاهی خشن و بیادبانه وارد شد. خدمتكارِ اسقف از ترس میخواست جیغ بزند. مرد اسمش را گفت و گفت محكوم و نوزده سال در زندان بوده، چهار روز پیش آزاد شده اما هیچكس او را راه نداده. و پرسید:" اینجا مسافرخانه است؟ پول دارم."
اسقف مثل همیشه به خدمتكارش گفت مهمان دارند. بشقاب نقرهای بیاورد و شمعدانیهای نقره را روشن كند. از ژانوالژان نیز خواست بنشیند و با آنها غذا بخورد. ژانوالژان باورش نشد. دوباره گفت كه او محكوم سابق است و خواست جایی برای خواب در طویله به او بدهند، و باز گفت پول هم دارد. اما اسقف دوباره گفت تختی برای او در نمازخانه آماده كنند. بعد رو به ژانوالژان كرد و گفت: "لازم نیست پولی بدهید. من كشیش هستم و اینجا مكانی مذهبی است. شما هم خسته و گرسنه و رنجكشیده هستید. پس قدمتان روی چشم."
ژانوالژان مثل قحطیزدهها شام خورد. بعد از شام وقتی اسقف او را به نمازخانه میبرد، آنها از اتاق خواب اسقف گذشتند و ژانوالژان خدمتكارِ اسقف را دید كه ظروف نقرهای را در گنجة بالای سر اسقف گذاشت. آن شب ژانوالژان برای اولینبار روی تخت خوابید و زود خوابش برد.
پدر ژانوالژان هَرَسكار بود و هنگامی كه ژانوالژان كوچك بود از درخت افتاد و مرد. مادرش نیز در اثر تب مرد. ژانوالژان را خواهرش كه هفت پسر و دختر قد و نیمقد داشت بزرگ كرد. ژانوالژان درس نخواند و هرسكار شد. و وقتی 25 سالش بود شوهر خواهرش نیز مُرد و او سرپرست خواهر و بچههای او شد. او و خواهرش كار میكردند اما مزد كم آنها كفاف زندگیشان را نمیداد. تا اینكه در زمستان سختی او كار پیدا نكرد.
بچههای خواهرش گرسنه بودند. این بود كه یك شب شیشة یك مغازة نانوایی را شكست و قرص نانی برداشت و فرار كرد. اما نانوا بیدار شد، او را دید و تعقیب كرد و با دستی خونآلود دستگیر كرد. دادگاه، ژان والژان را به پنج سال حبس محكوم كرد. وقتی با غل و زنجیر او را میبستند تا به زندان «تولون» ببرند، گریه میكرد. در زندان همة گذشتهاش را فراموش كرد. فقط یكبار در زندان شنید كه خواهرش در محلة فقیرنشین «سنسولپیس» با یك بچه كار و زندگی میكند اما كسی نمیدانست بقیة بچههای خواهرش كجا هستند. سال چهارم از زندان فرار كرد اما دوباره دستگیر شد و این بار به سه سال زندان محكوم شد.
در ششمین سال باز فرار كرد كه به پنج سال زندان دیگر محكوم شد. در دهمین سال برای سومین بارفرار كرد اما باز دستگیر و به سه سال زندان دیگر محكوم شد. وقتی پس از نوزده سال زندانی كشیدن به خاطر دزدیدن قرصی نان، بالاخره آزاد شد، افسرده و سنگدل شده بود چون نوزده سال بود كه دیگر گریه نكرده بود. البته خواندن و نوشتن را در زندان آموخته بود، چون احساس میكرد هر چه بیشتر یاد بگیرد كینهاش نسبت به جامعه بیشتر میشود. به علاوه در زندان با كارهای طاقتفرسا، قوی و زورمند شده بود و گاه مثل اهرم با پشتش بارهای سنگین را بلند میكرد و برای فرار، یاد گرفته بود كه به راحتی از ساختمانی سه طبقه بالا برود.
... آن شب دو ساعت پس از نیمه شب، ژانوالژان با زنگ ساعت كلیسا بیدار شد. بعد از یكی 2 ساعت كه با خود كلنجار رفت، بالاخره با احتیاط زیاد بالای سر اسقف رفت و از گنجه بشقابهای نقره را كه دویست فرانك ـ دو برابر پولی كه در مدت نوزده سال در زندان جمع كرده بود ـ میارزید برداشت و به نمازخانه برگشت و از پنجره فرار كرد.
... صبح خدمتكار اسقف وحشتزده به او گفت میهمانش ظروف نقرهای را دزدیده است. اما اسقف فقط گفت: "ظروف چوبی كه هست. در آنها غذا میخوریم."
... اسقف با خدمتكار و خواهرش صبحانه میخوردند كه در زدند. و لحظهای بعد پاسبانها در حالی كه ژانوالژان را گرفته بودند ظاهر شدند. فرماندة آنها سلام نظامی داد و گفت: "عالیجناب..." و تازه آنجا بود كه ژانوالژان فهمید كشیش، در حقیقت اسقف است! اما قبل از اینكه فرماندة پاسبانها گزارش دزدی را بدهد، اسقف جلو آمد و گفت: "آه شما هستید. پس چرا یادتان رفت شمعدانیها را ببرید؟ "ژانوالژان بهتش زد و پاسبانها كه دیدند انگار خود اسقف ظرفهای نقره را به ژانوالژان داده است ژانوالژان را رها كردند و رفتند. سپس اسقف به ژانوالژان گفت : "یادتان باشد كه از این ظروف استفاده كنید و آدم درستكاری شوید. ژانوالژان، برادرم، شما دیگر به بدی تعلق ندارید. من روح شما را خریدم و به خدا هدیه كردم."
... آن روز ظهر ژانوالژان از شهر بیرون رفت. سرگردان و گرسنه بود. خشمگین بود اما نمیدانست از دست كی؟ نمیدانست جا خورده یا تحقیر شده است. با این حال غروب آن روز در سهفرسخی آنجا روی تخته سنگی نشسته بود كه پسرك شادی نزدیكش آمد. پسركِ نوازنده، سكههایش را بالا میانداخت و میگرفت.
اما سكهای چهلسویی از دستش لغزید و جلوی پای ژانوالژان افتاد. ژانوالژان فوری پایش را روی سكة پسرك كه بعداً فهمید اسمش "پتیژروه" است گذاشت. پتیژروه زور زد پای ژانوالژان را كنار بزند اما نتوانست. این بود كه به گریه و التماس افتاد. و وقتی دید فایدهای ندارد گریهكنان رفت. چند دقیقه بعد ژانوالژان چشمش به سكه افتاد و به خود لرزید. از جا پرید و در دشت دنبال پسرك گشت. اسم پسرك را صدا میزد و میدوید. به كشیشی رسید و وقتی فهمید او نمیداند پسرك كجاست، به او گفت : "پدر بگویید مرا دستگیر كنند. من دزدم." اما كشیش از ترس فرار كرد. چند دقیقه بعد ژانوالژان برای اولین بار پس از نوزده سال به گریه افتاد.
... فانتین» از تودة مردم بود. در «مونتروی سورمر» به دنیا آمد و بدون آنكه خانوادهای داشته باشد، با فقر زندگی كرد و بزرگ شد. از ده سالگی در مزارع كار میكرد. پانزده ساله بود كه به دنبال سرنوشتش به پاریس آمد. اینك دختری شاداب بود و موهایی طلایی و دندانهایی صدفی و چشمانی آبی داشت اما آدمی احساساتی و رویایی بود. عاشق دانشجویی هوسران و پولدار به نام «تولومیس» شد كه صورتی پرچین وچروك داشت و كمكم داشت موهایش میریخت.
دو سال بعد یك روز تومولیس با فانتین قطع رابطه كرد. فانتین آن روز زار زار گریه كرد چون او همه چیزش را عاشقانه نثار تومولیس كرده بود و از او یك بچه داشت. ده ماه بعد وقتی فانتین دید كه دیگر از شدت فقر نمیتواند در پاریس بماند و كسی را هم ندارد تا از او كمك بخواهد دختر كوچكش «كوزت» را برداشت تا به شهرش مونتروی سورمر برگردد و كاری پیدا كند. اما ابتدا باید گناهش را میپوشاند و بچهاش را پنهان میكرد. همة لباسها و وسایل زینتیاش را فروخت اما قرضهایش را كه داد، فقط 80 فرانك برایش ماند.
... وقتی به شهرش میآمد سر راه در دهكدة «مون فرمی» به مسافرخانهای رسید كه خانم و آقایی به نام «تناردیه» آن را میگرداندند. خانم تناردیه زنی سرخمو، و سیساله بود. فانتین در بیرون مسافرخانه كنار خانم تناردیه نشست و سر صحبت را با او باز كرد و وقتی دید دختر سه سالهاش كوزت با دخترهای كوچك خانم تناردیه بازی میكند فكری به ذهنش رسید.
به خانم تناردیه گفت كه نمیتواند هم دخترش را نگه دارد و هم كار كند و از او خواهش كرد دخترش را برایش نگه دارند تا همراه دختران خانم و آقای تناردیه: «اَپونین» و «آزلما» بازی كند. آقای تناردیه كه از داخل مسافرخانه به حرفهای آنها گوش میكرد، پیشنهاد او را پذیرفت اما شرط گذاشت كه ماهی هفت فرانك بگیرد. بهعلاوه باید پانزده فرانك هم برای مخارج اولیه و پول ششماه را هم پیش میداد. فانتین پذیرفت و كوزت را پیش آنها گذاشت و گریهكنان رفت. بعد از رفتن او آقای تناردیه به زنش گفت: "پول بدهی كه داشتیم جور شد. تو و دخترهایت تله موش خوبی هستید."
.. تناردیه آدمی بدهكار بود. بعد از اینكه لباسهای قشنگ كوزت را هم فروخت كمكم احساس كرد دارد به خاطر انسانیت از كوزت نگهداری میكند. به همین جهت رفتارش با او عوض شد. لباسهای كهنة بچههایش را تن او كرد و كوزت مثل سگ و گربهها زیر میز غذا میخورد. تناردیه هنوز یك سال نشده، در نامهای از مادركوزت پول ماهانة بیشتری خواست. در سال سوم احساس كرد احتمالاً كوزت دختری نامشروع است و باز هم پول بیشتری خواست كه فانتین داد. در سال پنجم كوزت كلفت آنها شد و زن تناردیه دائم كوزت را كتك میزد. كوزت لاغر و رنگپریده شده بود. از شش صبح تا شب باید كارهای مسافرخانه را میكرد وشب و روز با دستان لاغرش از چشمهای كه یك ربع از مسافرخانه دور بود با سطل آب آشامیدنی میآورد....