داستان فرهنگ : داستان كوتاه «مادربزرگ» نوشته « هانس كریستین آندرسن» «مادربزرگ»

مادربزرگ كوله‌باری از دانسته‌هاست؛ چرا كه پیش از پدر و مادر، او می‌زیسته- و این كاملاً مسجل است. سرودنامه‌ای دارد با قلاب‌های نقره‌ای بزرگ كه اغلب می‌خواندش و میان برگ‌هایش گل رزی خوابیده،...

1396/05/23
|
16:41

درباره ی نویسنده : هانس كریستین اندرسون (دوم آوریل 1805 – چهارم اوت 1875)، متولد شهر اُدنز در دانمارك است؛ پسر یك كفاش فقیر و یك مستخدمه. در نوجوانی، به‌عنوان نقال نمایشنامه‌ها و خواننده به شهرت رسید. در چهارده‌سالگی به پایتخت، كپنهاك، عزیمت نمود و مصمم شد تا در صحنه‌ی تئاتر به موفقیت ملی دست یابد. اما به‌نحو تأسف‌باری ناكام ماند؛ اما دوستان بانفوذی در پایتخت پیدا نمود كه جهت جبران تحصیلات ناقصش از او در مدرسه‌ای ثبت‌نام به عمل آوردند.
در 1829 اولین كتابش- شمارش یك پیاده‌روی منتشر شد. پس از آن به‌طور منظم كتاب‌هایی منتشر نمود. در ابتدا كتاب‌هایی كه برای بزرگسالان نوشته بود به نظر خودش مهم‌تر از فانتزی‌هایش بودند، اما به مرور زمان دریافت كه همین داستان‌های عامیانه وجوه پایداری از زندگی بشری و شخصیت داستانی را آشكارا و به شكلی مسحوركننده به تصویر می‌كشند. این امر دو پی‌آمد داشت. نخست این‌كه دیگر داستان‌هایش را به‌عنوان سرگرمی‌هایی كه مختص كودكان نگاشته شده در نظر نمی‌گرفت و دوم این‌كه به‌جای بازگویی قصه‌های سنتی، نگاشتن داستان‌های خود را آغاز نمود.
او زمانی گفته كه ایده‌های داستان‌هایش «مانند بذری كاشته‌شده در ذهنش هستند كه تنها به بوسه‌ی تلألویی از خورشید یا قطره‌ی دارویی نیاز دارند تا بشكفند.» او به‌طرز ظریفی مردمی را كه دوست می‌داشت یا از آن‌ها متنفر یود در قالب شخصیت‌های داستان‌هایش ارایه می‌داد: lمثلا خیالپردازی‌های پدرش برای میراث‌خواری از یك خانواده‌ی قدرتمند و متمول، در «جوجه‌اردك زشت» (Ugly Duckling) بازتاب می‌یابد.
در اوایل 1846 ترجمه‌ی داستان‌های هنس اندرسون به انگلیسی آغاز شد. از آن پس، كتاب‌های متعدد، آوازهای هالیوودی و انیمیشن‌هایی از دیزنی به استمرار اشتهار داستان‌هایش در جهان انگلیسی‌زبان یاری رسانده‌اند.
( داستان كوتاه « مادربزرگ» اثری از این نویسنده را به ترجمه ی آرمان شهركی در زیر می خوانید)

«مادربزرگ»
مادربزرگ خیلی پیر است؛ چهره اش چین‌خورده و گیسش به كلی سپید؛ اما چشم‌هایش هم‌چون دو ستاره‌اند با درخششی گرم و گیرا كه چون در تو بنگرند از خوبی لبریز می‌شوی. جامه‌ی ابریشمی ِ فاخر و خوش‌رنگی به تن می‌كند كه طرحی از گل‌های درشت بر آن نقش بسته و هنگام حركتش خش‌خش می‌كند. آن‌گاه می‌تواند داستان‌های شگرفی بگوید. مادربزرگ كوله‌باری از دانسته‌هاست؛ چرا كه پیش از پدر و مادر، او می‌زیسته- و این كاملاً مسجل است. سرودنامه‌ای دارد با قلاب‌های نقره‌ای بزرگ كه اغلب می‌خواندش و میان برگ‌هایش گل رزی خوابیده، كاملن خشك و صاف، به زیبایی رزهای ایستاده در گلدان نیست، اما مادربزرگ هنوز با اشتیاق فراوان می‌بویدش و اشك به چشم می‌آورد. «حیرانم كه چرا به آن گل پژمرده در كتاب قدیمی این‌گونه می‌نگرد؟ شما می‌دانید؟» چرا، وقتی اشك های مادربزرگ بر رز می‌غلتد؛ و نگاهش به آن خیره می‌شود؛ رز جانی دوباره می‌گیرد و اتاق را با رایحه‌ی دل‌انگیزش پر می‌كند؛ دیوارها چونان كه در مه، محو می‌شوند و تمامی پیرامونش جنگل سبز باشكوهی‌ست كه در تابستان پرتوهای خورشید از میان شاخ و برگ‌های انبوه در آن جریان می‌یابند؛ و مادربزرگ، چرا دوباره جوان شده؛ دوشیزه‌ای افسون‌كننده، دل‌انگیز چون رز با گونه‌هایی گوشتالو و گلگون، طره‌هایی براق و نرم و قامتی قشنگ و رعنا، اما چشم‌ها، آن چشم‌های آرام و مقدس، انگار برای مادربزرگ ساخته شده‌اند. مرد جوانی كنارش می‌نشیند؛ بالابلند و قدرتمند، شاخه‌ی رزی به او می‌دهد و مادربزرگ آن را می‌بوید. مادربزرگ را توان بوییدن در اكنون نیست؛ آری، به یاد آن روز می‌بوید؛ و اندیشه‌های بسیار و دریافت‌های مجدد گذشته؛ اما آن مرد جذاب و جوان رفته است؛ و رز در كتاب قدیمی پژمرده است؛ و مادربزرگ این‌جا نشسته است؛ بار دیگر یك مادربزرگ سالخورده كه به رز فروپژمرده در كتاب، خیره نظر افكنده.
اكنون مادربزرگ مرده است. زمانی بر صندلی راحتی‌اش می‌نشست؛ حكایتی بلند و زیبا نقل می‌كرد و زمانی كه به پایان می‌رسید؛ می‌گفت كه خسته شدم؛ سرش را به پشت تكیه می‌داد و لحظه‌ای می‌آرمید. صدای آهسته‌ی نفس‌های خفته‌اش را می‌شنیدیم كه به تدریج آرام‌تر و خاموش‌تر می‌شد و بر سیمایش خرسندی و سعادت سوسو می‌زد. گویی با اشعه‌ای از خورشید پرتو یافته. یك لبخند بیشتر و سپس گفتند كه مرده. در تابوتی سیاه قرار داده شد؛ درحالی‌كه به لایه‌های سفید كتان كفن‌پیچ شده؛ لطیف و زیبا نگاه می‌كرد؛ چشمانش بسته شد تمامی چین ‌های چهره‌اش برچیده شده بود؛ گیسوانش سپید و نقره‌ای به نظر می‌رسید و دورتادور دهانش، لبخندی شیرین درنگ كرده بود. هرگز از نظر افكندن بر پیكر آن‌كه چنان عزیز بود؛ نهراسیدیم؛ مادربزرگی مهربان. كتاب سرود كه هنوز رز در آن آرام گرفته بود زیر سرش گذاشته شد؛ كتابی كه آن‌چنان دوستش می‌داشت؛ آن‌گاه مادربزرگ را به خاك سپردند. بر گوری كه با دیوار گورستان كلیسا دربرگرفته شده بود؛ بوته‌ی رزی كاشتند؛ چیزی نگذشت كه با انبوه رزها پوشیده شد؛ و بلبلی در میان گل‌ها نشست و بر فراز گور آواز سر داد. از اُرگ كلیسا صدای موسیقی و كلمات سرودی زیبا به گوش رسید كه در كتاب قدیمی جای گرفته در زیر سر مرده نگاشته شده بود.
مهتاب نور خود را بر گور پاشید لیك مرده‌ای آن‌جا نبود؛ هر كودكی توانست ایمن حتا در شب، رفته و شاخه‌گلی از بوته كنار دیوار گورستان كلیسا بچیند. مردگان بیشتر از ما كه می‌زییم می‌دانند. مردگان می‌دانند چه دهشتی بر ما دامن خواهد گسترد اگر چنین چیز غریبی رخ دهد؛ حضور شخصی مرده در میان ما زندگان. آن‌ها از ما بهترند؛ مردگان دیگر بازنمی‌گردند. زمین، تابوت را انباشته می‌ساخت و تنها این زمین بود كه خود را بر آن می‌افكند. برگ‌های سرودنامه، حال، گردوغبارند و رُز نیز با تمام یادآوری‌هایش فروپاشیده است از هم. اما بر بالای گور، رزهای باطراوت می‌شفكند؛ بلبل می‌خواند و اُرگ می‌نوازد و هنوز خاطره‌ی مادربزرگ پیر زنده است با چشمان نجیب و عاشق كه همواره جوان می‌نمودند. چشم‌ها نمی‌توانند كه بمیرند؛ بار دیگر مادربزرگ عزیزمان را خواهیم دید؛ جوان و زیبا، آن‌سان كه برای نخستین بار به رزِ سرخ و معطر بوسه زد؛ همان رزی كه اكنون گردوغبارِ درون گور است.

دسترسی سریع