...پروانه دور اتاق پذیرایی چرخی زد و درست روبروی زن – مقابل تلویزیون- نشست. زن آینه را بدست گرفت و موهایش را صاف كرد. زنی كه در فیلم بود به مرد دوم گفت:« شما رو می شناسم؟» زن آینه را بكناری گذاشت و به پروانه گفت:« دست از سرم بر نمی داری؟»..
قصه پروانه و عطرو آینه
نوشته : مسعود عابدین نژاد
... برای روزهای گرم سال عطری كه بوی گل های یاس میدهد، بهترین عطر بود. زن اینگونه فكر می كرد وبنا داشت كه رایحه خوش یاس را با خود به خیابان ببرد.آسمان گرم و آبی – كه از پس غباری سخت تنگدل- خود می نمود؛عطش پوست را بیشتر می كرد ، عطشی كه عطر گل یاس « زن» در خنكای نگاه عابران را سیری ناپذیر می نمود.
نخستین بار كه این بوی سحرآمیز را شنیده بود- درست بیاد نداشت چه سالی-هنوز در عبور نوجوانی بر تن شكفته خویش قرار داشت. و بوی یاس انگار چون خاطره ای بر جانش می نشست.
آسمان آبی و كوچه های غبار گرفته و كودكانی كه پرهیاهو بدنبال توپ می دویدند بود كه آن اتفاق افتاد.
زن نه چندان با خود بود و نه بسیار بی خود كه حسی نظیر گرمی شهدی شیرین بر پوست گردن خویش آزارش داد. ناگهان آمده بود و ناگهان دور شد. زن بر دست راست خویش نهیب زد و دست درامتداد آن جسم حركت كرد و به پرواز «شهد شیرین كن» منجر شد. نگاه زن از روبرو پر رنگین پروانه ای را دید كه بازیگوش می گریخت و زن لحظه ای حس چندشش را دور كرد. چند قدم دیگر كه برداشت هنوز با چشمهایش عبور پروانه را می پایید و پروانه همچنان بر سر زن تاب می خورد.
با خود گفت: « خوبه زنبور نیست»
و این فكر خیالش را آسوده كرد. در خیابان بعدی زن همچنان پیاده بود و پروانه همچنان بدنبال او می پرید. كمی كه جلوتر رفت با فریادی تاكسی گرفت و صدایی گفت:«دربست؟» و زن اعتراضی نكرد.
در امتداد خیابانی پراز مغازه و دكه بود كه دوباره گرمی شهدی شیرین را برپوست گردن خود حس كرد. فكرش و دستش همزمان حركت كردند و پروانه به پرواز درآمد. اینبار اما زن با درنگی بیشتر به بالا نگریست. پر پروانه رنگین تر بود و جثه اش درشت تر شده بود. لااقل زن اینگونه فكر كرد.كمی بیشتر كه نگاه كرد پروانه هنوز دورتر نرفته بود .
«او» در یك سطح امن بال می زد و بال می زد، دورتر كه نمی شد هیچ كه بنظر نزدیك تر می آمد.باخود فكر كرد:« بخاطر یاسه» و این فكر هم شادش كرد و هم ترساندش. صدای رهگذری اما زن را بدنیا باز گرداند و تنه هایی كه خورد این حس كه در موقعیتی نامناسب ایستاده است را تشدید كرد.
امتداد خیابان با شیبی ملایم به چهارراهی شلوغ منتهی می شد و زن بر سرعت قدم هایش افزوده بود .
----------------------------------------------------------------------
صدای قدم های كسی را شنید. فكر كرد كسی بدنبالش آمده، كمی درنگ و نفسی كه گرفت و صدایی مردانه گفت:« میشه باهاتون بیام؟»
زن سرخوش از این پیشنهاد لبی جنباند گفت:« مگه بیكارم» و حس كرد كسی از بالا نگاهش می كند.
مرد لبخندی زد و خواست ادامه دهد كه سایه ای بر صورتش افتاد.
زن از دیدن سایه بر صورت مرد حیرت زده گفت:« این هنوز اینجاست؟» و دید پروانه كمی بالاتر از سر مرد بال می زند.
مرد هنوز متوجه چیزی نشده بود ولی حس كرد اتفاقی خواهد افتاد. كمی اطراف را پایید و خواست چیزی بگویدكه گفته و نگفته ترسید! چیزی اورا تعقیب می كرد. چه چیزی؟آیا مربوط به این زن بود؟ آیا خطری داشت؟ آیا خود این زن مقصر آن بود؟ و اگر زن نمی خواست پس چرا با او حرف می زد و اكنون نگاهش می كرد؟!
زن اما اهمیت نمی داد. از سكوت مرد رنجید و گفت: فرمودید كه..
مرد دستپاچه شد. انگار كسی اورا می پایید و حسی آشنا به او نهیب می زد. با خود فكر كرد:« چه كلكی تو كارشه»
و به زن نگاه كرد.آیا زیبا بود؟ شاید هم كمی لوند؟ چه اهمیتی داشت زنی بود كه می خواست لمسش كند ولی..
سایه پروانه از بالای سر مرد تكان نخورده بود. وشاید وهم حضور این موجود بود كه مرد را می رنجاند!
زن گفت:« پس چرا ساكتی» و به راه افتاد.
مرد نگاهش می كرد كه دور می شود و از حیرت بزرگی پروانه ای بر فراز سر زن شگفت زده و ترسان باقی ماند.
-------------------------------------------------------------------------
...كمی بعد غروب میشد وعطش زمین افزایش می یافت. یك چهار راه مانده به خانه، زن فكر كرد كه چرا مرد حرفش را ادامه نداده است. حس دنبال شدن هنوز با او بود وحس تنهابودن اورا در این تعقیب نامعلوم همراهی می كرد.راهی كه معمولاً با تاكسی می آمد را پیاده آمده بود. از فكر پروانه بیرون نیامده بود هنوز، كه دوباره پرش نرم رنگین بال را دید. كم كم نگران می شد. بوی یاس را فراموش كرده بود كه نرمی تن پروانه بر گونه هایش را چشید. دست راستش اینبار بی اختیار تر از پیش به حركت درآمد و ناگهان...پروانه به گوشه ای پرت شد . ولی خیلی زود پرید. با صدای جیغ زن عابری كه جلوتر می رفت، برگشت و متعجب نگاه كرد. زن از بزرگی پروانه حیرت زده شد و با خود گفت:« همون قبلی نیست انگار»و از كنار عابر متعجب گذشت. جلوتر خانه بود . قدم هایش را تند كرد و دید كه پروانه به سختی بال می زند و بدنبالش روان است. كلید در خانه را كه پیچاند هیاهوی بیرون تمام شد!
--------------------------------------------------------------------
....صدای ساعت را شنید. غروب می رفت و شب می آمد. عطر یاس با بوی تن زن تركیبی تند تر از گرمی كلافه كننده هوا ساخته بود . كولر را روشن كرد. چراغ ها را روشن كرد و تلویزیون را روشن كرد. می شد كه تنها نباشد؟
یكی از كانال های تلویزیون فیلمی عاشقانه نشان می داد. همان را انتخاب كرد و از یخچال میوه برداشت. شب تندتر از همیشه می رسید. و فیلم عاشقانه تلویزیون تمام نمی شد. دوباره سراغ یخچال رفت و اینبارتكه ای نان و پنیر خورد.
فیلم عاشقانه تمام نمی شد.آینه ای به دست گرفت و سعی كرد ابروهایش را درست كند. زیبا بود؟ نمی دانست. زشت بود؟ شاید! آینه را به كناری گذاشت و به فیلم نگاه كرد. مردی كه در فیلم بود به زنی كه در فیلم بود عاشقانه نگاه می كرد. زن از مرد رو برگرداند و گفت: نمی بخشمت! و مرد به پای زن افتاده بود و التماس می كرد.زنی كه در فیلم بود بی اعتنا نگاه می كرد تا آنكه مرد با هفت تیری به خود شلیك كرد!
زن بی اختیار بلند شد و به سمت یخچال رفت. چشمانش اشك آلود شده بود و از زن درون فیلم متنفر شد.در یخچال را باز كرد. شیشه آب را برداشت و سر كشید. فیلم هنوز ادامه داشت. مردی كه در فیلم بود نمرده بود و زن به او می گفت: « عرضه مردن هم نداری»
از دور صدایی آمد. صدای فیلم نبود. چیزی به پنجره می خورد.« انگار در میزنند»زنی كه در فیلم بود به مرد گفت.
زن بطرف پنجره رفت و پنجره را باز كرد.
پروانه بود كه در می زد.
زنی كه در فیلم بود به مرد سلام كرد.
----------------------------------------------------------------------------------
...پروانه دور اتاق پذیرایی چرخی زد و درست روبروی زن – مقابل تلویزیون- نشست. زن آینه را بدست گرفت و موهایش را صاف كرد. زنی كه در فیلم بود به مرد دوم گفت:« شما رو می شناسم؟» زن آینه را بكناری گذاشت و به پروانه گفت:« دست از سرم بر نمی داری؟»
مردی كه در فیلم مرده بود گفت: « نمی تونی بهم خیانت كنی!»
زن گفت:« امروز خیلی اذیتم كردی»
زنی كه در فیلم بود گفت:« تو فرصت داشتی خودت خراب كردی»
مردی كه در فیلم بود گفت:«خودت نخواستی»
زن گفت:« دوست داشتن زوركی نیست»
پروانه حجم بزرگی از مبل روبرو را گرفته بود و بال نمی زد.
زنی كه در فیلم بود به مرد دوم گفت:«واسه دیدن من این راهو اومدید»
پروانه كمی جابجا شد و گفت:« منو ببخش»
زنی كه در فیلم بود به مرد دوم عاشقانه نگاه كرد.
زن گفت:« نمی شه پرید و رفت و پروانه شد و حرفای عاشقانه زد و مردمو ترسوند.
مردی كه در فیلم مرده بود و زنده شده بود حرص می خورد. از دیدن مرد دوم كمتر،
از دست زن توی فیلم حرص می خورد.
زن گفت: عطر یاس همه پروانه ها رو جذب می كنه.
زن توی فیلم از ناراحتی مرد توی فیلم كه مرده بود خوشحال شد.
مرددوم توی فیلم كه مهمان بود با حسرت به زن نگاه می كرد.
پروانه چرخی زد و نشست كنار زن. زن خود را جمع كرد. پروانه گفت:«نمی خوای باهام حرف بزنی؟»
زن گفت: بی حوصله ام.
پروانه تلویزیون را خاموش كرد.
زن گفت:تا حالا كجا بودی؟
پروانه بالهایش را جمع كرد و به زن خیره شد.
زن گفت:فرض كن كه دعوات نكنم اونوقت چیزی تغییر می كنه؟
پروانه نگاه كرد و بالهایش را باز كرد.
زن گفت: كجا می خوای بری؟
پروانه به زن نگاه كرد و پرید.
زن گفت: كجا؟
پروانه گفت: بوی عطرت داره مریضم می كنه.
زن بسرعت بلند شد و آینه را به پروانه نشان داد.
پروانه خود را در آینه دید. آرام گرفت.
زن گفت: یه پروانه از چی می تونه خوشش بیاد؟
پروانه گفت:عطر گل یاس!
زن گفت: و گلی كه تا ابد با اون باشه.
پروانه خود را درآینه بیشتر دید و گفت: عمر پروانه ها زیاد نیست.
زن گفت:عوضش می شه تا ابد تو یه اتاق نگهشون داشت.
زن تلویزیون را روشن كرد. فیلم عاشقانه تمام نشده بود.
پروانه كنار زن نشست واو را بویید.
زن درون فیلم گفت: « از هر چی مرده متنفرم!
مردی كه قبلا سعی كرده بود بمیرد گفت:« نفرت تو از عشقه»
زن گفت: پس اون یكی مرده چی شد؟
پروانه گفت: نمی دونم! و خندید.
زن توی فیلم گفت:« تا ابد ازت متنفرم »
زن گفت: نمی خوابی؟
پروانه گفت: ما پروانه ها پلك نداریم.
زن توی فیلم مرد ی رو كه سعی كرده بود بمیرد در آغوش گرفت.
پروانه كنار زن آرام گرفته بود.
ز ن تلویزیون را خاموش كرد. چراغ هارا خاموش كرد و به اتاق خواب رفت.
پروانه كه پلكی برای خوابیدن نداشت بلند شد و تلویزیون را روشن كرد و روی مبلی كه روبروی جای قبلی زن بود نشست. با خود فكر كرد:« كاش دست داشتم و از یخچال چیزی برای خوردن بر می داشتم»
تا صبح با این فكر پلك نزد.
فیلم عاشقانه تا صبح تكرار شد.
------------------------------------------------------------------------------